
شرح غزل ۱ دیوان شمس
- آواره
- Aug 12
- 11 min read
Updated: Aug 24
بیت ۱
ای رستخیز ناگهان، وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته، در بیشهٔ اندیشهها
معنای ظاهری
ای قیامت ناگهانی، ای رحمت بیپایان! ای آتشی که در جنگل اندیشهها افروختهای.
معنای عرفانی
«رستخیز ناگهان» استعاره از دگرگونی دفعی و عظیم در جان سالک است؛ شمس برای مولانا همچون قیامت صغری بود که همهٔ عادات و اندیشههای کهنه را نابود کرد. «رحمت بیمنتها» اشاره به لطف الهی است که از حد قیاس بیرون است. آتش افروخته، همان شوق الهی است که در «بیشهٔ اندیشهها» شعله میکشد و تمام محاسبات عقل جزوی را میسوزاند.
شرح عرفانی: «ای رستخیز ناگهان»
در عرفان، «رستخیز» یا قیامت نهفقط به پایان جهان، بلکه به لحظهٔ بیداری روح اشاره دارد. وقتی نور حقیقت بر جان سالک میتابد، همهٔ نظامهای کهنهٔ فکری و عادتهای درونی فرو میریزند، همانگونه که قیامت نظام عالم را برهم میزند. واژهٔ «ناگهان» بر این دلالت دارد که این تحول، بیمقدمه و بیهشدار، همچون برق، فرود میآید. برای مولانا، دیدار شمس تبریزی همان لحظهٔ رستخیز درونی بود.
«وی رحمت بیمنتها»
رحمتی که نه محدود به قانون و قالب است و نه در حصار پاداش و کیفر میگنجد. این رحمت، رحمت الهی است که بهواسطهٔ حضور محبوب در دل سالک جاری میشود. شمس در نظر مولانا واسطهٔ این فیض بود.
«ای آتشی افروخته، در بیشهٔ اندیشهها»
بیشهٔ اندیشهها تمثیلی است از انبوه دانستهها، محفوظات و تحلیلهای عقلانی که چون جنگلی متراکم، راه دیدن افق حقیقت را میپوشاند. «آتش افروخته» همان شوق و جذبهٔ الهی است که این بیشه را میسوزاند، تا فضای جان باز شود و نور بیواسطه بر آن بتابد. این آتش، نه ویرانگر به معنای منفی، بلکه تطهیرکننده و آفرینندهٔ فضایی نو است؛ مثل آتشی که خارزار را میسوزاند تا گلستان بروید
بیت ۲
امروز خندان آمدی، مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی، چون بخشش و فضل خدا
معنای ظاهری
امروز با خنده آمدی، چون کلید گشایندهٔ زندان آمدی؛ بر بینوایان آمدی، مانند بخشش و فضل خدا.
معنای عرفانی
«زندان» کنایه از اسارت نفس و قفس جسم است. آمدن محبوب حقیقی (شمس/تجلی حق) گشودن این قیدهاست. سالک چون «مستند» است، تنها با فضل الهی آزاد میشود.
شرح عرفانی: «امروز خندان آمدی»
لبخند در اینجا، فقط حالت ظاهری نیست، بلکه نمادِ رحمت و پذیرش الهی است. محبوب حقیقی، وقتی بر دل سالک میتابد، با چهرهای از مهر و بشارت میآید، نه با ترس و تهدید. این لبخند، نشانهٔ اطمینان است که «راه گشوده شد».
«مفتاح زندان آمدی»
«زندان» در عرفان همان قفس جسم و اسارت نفس است، جایی که آدمی با تعلقات دنیوی، ترسها، و خودبینیها حبس شده است. آمدن محبوب، همانند کلیدی است که این درهای بسته را میگشاید و روح را آزاد میکند. این کلید، نه آهنی، بلکه کلید نور و آگاهی است.
«بر مستمندان آمدی»
«مستمند» در اینجا فقیر مادی نیست، بلکه فقیر روحانی است؛ کسی که سرمایهٔ معنوی ندارد و تشنهٔ حقیقت است. محبوب بر او وارد میشود تا غنای حقیقی ببخشد.
«چون بخشش و فضل خدا»
این آمدن نه به پاداش عملی است و نه به نتیجهٔ شایستگی ظاهری؛ بلکه عین فضل و عطای بیحساب الهی است. همانگونه که باران بر کشتزار و بیابان به یکسان میبارد، محبوب هم بر دل سالک نازل میشود تا جان او را سیراب کند
بیت ۳
خورشید را حاجب تویی، امید را واجب تویی
مطلب تویی، طالب تویی، هم منتها هم مبتدا
معنای ظاهری
تو حاجب خورشید هستی، تو امید را واجب میکنی، هم مقصود نهایی تویی و هم آغاز راه.
معنای عرفانی: «خورشید» نماد حق مطلق؛ حاجب خورشید بودن یعنی پردهداری انوار حقیقت برای طلب، تا هرکس به اندازهٔ ظرفیتش ببیند. «هم منتها هم مبتدا» بیانگر این است که سالک در آغاز و پایان راه، جز او نمییابد.
شرح عرفانی: «خورشید را حاجب تویی»
خورشید، نماد حقیقت مطلق و نور الهی است. حاجب بودن یعنی پاسدار و پردهدار این نور. در عرفان، نور حق برای همه به یکسان آشکار نمیشود؛ سالک باید به اندازهٔ ظرفیت و آمادگیاش بهره گیرد. شمس، همان واسطهٔ نورانی است که شدت این پرتو را بهاندازهٔ توان دیدگان سالک میتاباند، تا نسوزد و نابینا نشود.
«امید را واجب تویی»
در مسیر پرخطر سلوک، ناامیدی بزرگترین دام است. وجود محبوب، همان انگیزه و نیرویی است که امید را از حالت یک احساس ساده، به یک ضرورت حیاتی بدل میکند. دیدار محبوب، امید را برای سالک نه یک انتخاب، بلکه یک الزام میسازد.
«مطلب تویی، طالب تویی»
در اوج عرفان، جدایی میان جوینده و مقصود محو میشود. اینجا مولانا میگوید: تو خود مقصدی و تو خود جویندهای که مرا به سوی خویش میکشی. این وحدتِ طالب و مطلوب، همان سرّ فنا فیالله است.
«هم منتها هم مبتدا»
در آغاز راه، سالک نور تو را جستوجو میکند؛ در پایان راه نیز، به همان نور میرسد. تو ابتدا و انتهای همهٔ حرکتهای عاشقانهای؛ تو سرچشمهای و تو دریایی. این، همان «هو الاول و الاخر» در بیان عرفانی مولاناست
بیت ۴
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
معنای ظاهری
در سینهها برانگیختهای و اندیشهها را آراستهای؛ هم نیاز خود را خواستهای و هم خود آن را برآوردهای.
معنای عرفانی
محبوب حقیقی مبدأ و منتهای همهٔ خواستههاست؛ در حقیقت، اوست که میل وصال را در دل میافکند و خود نیز پاسخ آن میل را میدهد.
شرح عرفانی: «در سینهها برخاسته»
اشاره دارد به شوق و گرمایی که محبوب حقیقی (حق یا تجلی او) در دل سالکان میافکند. این آتشِ اشتیاق، از خودِ انسان برنخاسته، بلکه از نَفَس اوست که در جان دمیده میشود.
«اندیشه را آراسته»
محبوب نهتنها دل را به شوق میآورد، بلکه فکر و ادراک را نیز به نوری از حکمت میآراید. این آراستگی یعنی نظمدادن به افکار پراکنده و پیوند دادن آنها با حقیقت.
«هم خویش حاجت خواسته»
در نگاه عرفانی، حتی میل به وصال، از خودِ محبوب است. اوست که در آینهٔ دل، تصویر خود را مینمایاند تا سالک در جستجوی او برآید.
«هم خویشتن کرده روا»
محبوب همانگونه که شوق را میآفریند، خود نیز پاسخ آن را میدهد. در حقیقت، جوینده و دهنده یکی است و این وحدت، سرّ وصال است؛ او آغازگر است و پایانبخش
بیت ۵
ای روحبخش بیبدل، وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل، کاین علت آمد وان دوا
معنای ظاهری
ای روحبخش بیمانند، ای لذت علم و عمل! هرچه جز توست بهانه و فریب است، زیرا این علت و آن درمان آمدی.
معنای عرفانی
دیدار حقیقت، غایت علم و عمل است؛ هر دانش و عملی که به وصال نینجامد «دغل» است. محبوب، هم درد عشق است و هم درمان آن.
شرح عرفانی: «ای روحبخش بیبدل»
در عرفان، «روحبخش» یعنی آن که جان را زنده میکند. حقیقت مطلق، نهتنها زندگی جسمی، بلکه حیات معنوی را نیز میبخشد. «بیبدل» یعنی یگانه؛ هیچ چیز و هیچکس جای او را نمیگیرد.
«وی لذت علم و عمل»
علم و عمل در مسیر عرفانی، اگر با عشق و حضور محبوب همراه نباشند، خشک و بیثمرند. محبوب، همان طعم و شیرینیای است که به دانش و کردار معنا میدهد.«باقی بهانهست و دغل» هر چه انسان را از اصل و حقیقت دور کند حنااگر رنگ عبادت و دانایی داشته باشد—در این نگاه، «بهانه» و «دغل» است. یعنی وسیلهای است که سالک را در حاشیه نگه میدارد و از متن حقیقت بازمیدارد.
«کاین علت آمد وان دوا»
محبوب، هم درد است و هم درمان. شوق و سوزی که سالک را میسوزاند، از اوست؛ آرامش و وصالی که این سوز را التیام میدهد نیز از اوست. در این نگاه، راه و مقصد، هر دو یکیاند.
بیت ۶
ما زان دغل کژبین شده، با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
معنای ظاهری
ما به سبب آن فریب بدبین شدیم و با بیگناه دشمنی کردیم؛ گاهی مست حورالعین شدیم و گاهی مست نان و خوراک.
معنای عرفانی
سالک در غفلت، یا در لذتهای جسمانی و وعدههای بهشت ماندگار میشود، یا در مشغولیتهای دنیوی؛ هر دو حجاباند. دشمنی با بیگناه، اشاره به کژفهمیهای دینی.
شرح عرفانی «ما زان دغل کژبین شده»
یعنی انسانِ سالک، وقتی فریب میخورد، زاویه دیدش از حقیقت منحرف میشود. این «دغل» هم میتواند هوای نفس باشد و هم فهم غلط از دین و معنویت. چنین کژبینی باعث میشود که سالک حتی با «بیگناه» نیز به دشمنی برخیزد؛ این همان تعصب کور و داوری شتابزده است که مولانا بارها از آن برحذر میدارد.
«گه مست حورالعین شده»
یعنی گاهی دلش را به پاداشهای ظاهری بهشت میبندد و در آرزوی لذتهای اخروی محصور میماند؛ و «گه مست نان و شوربا» یعنی گاهی به امور ساده و دنیوی سرگرم میشود. در نگاه مولانا، هر دو نوع مستی ـ چه اخرویِ لذّتمحور و چه دنیوی ـ برای سالک حجاب راهاند.
پیام این بیت آن است که طالب حقیقت باید از هرگونه اسارت، چه در دام لذتهای جسمانی و چه در قید پاداشهای ظاهری، آزاد شود؛ وگرنه نگاهش به حق کج میماند
بیت ۷
این سکر بین هل عقل را، وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا
معنای ظاهری
این مستی را ببین که عقل را میبَرَد، و این خوراک را ببین که نقل را نابود میکند؛ برای نان و سبزی این همه جنگ سزاوار نیست.
معنای عرفانی
«سکر» اینجا غفلت و مستی از غیر خداست. نقد مولانا به نزاعهای کوچک و دنیاطلبی در میان مدعیان دین است.
شرح عرفانی «این سکر بین هل عقل را»:
«سکر» یعنی مستی، اما نه از شراب عشق الهی، بلکه مستی و بیخودی ناشی از نفس، حرص و غفلت. این مستی عقل را از کار میاندازد و توان تشخیص را میگیرد.
«وین نقل بین هل نقل را»:
«نقل» در ظاهر به معنای شیرینی و خوراک خوش است، اما در اینجا میتواند کنایه از سخنان خوش و حکمت نیز باشد. مولانا میگوید ببین که چگونه این لذتهای مادی و سطحی، همان نقل حقیقی (معرفت و ذکر) را از میان میبرند.
«کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا»:
نان و بقل، نماد سادهترین و کمارزشترین بهرههای دنیا هستند. شاعر میگوید که برای چنین متاع اندکی، این همه نزاع، جدال و دشمنی درخور نیست.
نتیجه عرفانی
مولانا در این بیت، تصویری از افول اهل دین به دنیاطلبی میدهد. وقتی سکر نفس بر دل حاکم میشود، عقل راهنمای سلوک نیست و نقلِ حقیقت به حاشیه میرود. نزاع بر سر «نان و بقل» یعنی مشغول شدن به دنیا و مقام، در حالیکه مقصد حقیقی، معرفت و حضور در پیشگاه حق است. این یادآوری به سالک است که نزاع برای امور زودگذر، جز اتلاف عمر و دوری از اصل، ثمری ندارد
بیت ۸
تدبیر صد رنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی، فی اصطناع لا یری
معنای ظاهری
صدگونه نیرنگ به کار میبری، بر روم و زنگ (حبشیان) میافکنی، و در میانشان جنگ میاندازی، در کاری که دیده نمیشود.
معنای عرفانی
نقد سیاستهای ظاهربینان دین که مردم را به جان هم میاندازند. «فی اصطناع لا یری» (در تدبیری که دیده نمیشود) اقتباس از زبان قرآن/حدیث است.
شرح عرفانی «تدبیر صد رنگ افکنی»
اشاره به کسانی دارد که با زیرکی و نیرنگ، در ظاهر داعیهٔ هدایت و خیر دارند، اما در باطن با صد شیوهٔ مختلف دلها را از هم میپاشند. «صد رنگ» کنایه از تغییر چهره و ابزار، متناسب با شرایط، برای رسیدن به مقصود است.
«بر روم و بر زنگ افکنی»
«روم» و «زنگ» در معنای ظاهری دو قوم متفاوتاند، اما در زبان عرفانی نماد هر نوع تفاوت میان انسانها هستند: نژادی، زبانی، مذهبی، یا فکری. فتنهگر از همین تفاوتها بهعنوان ابزار جدایی و دشمنی استفاده میکند.
«و اندر میان جنگ افکنی»
یعنی به جای پیوند دادن دلها، تخم کینه و درگیری میپاشد تا مردم مشغول دشمنی با یکدیگر شوند. این مشغولیت، آنها را از یاد حق و طلب حقیقت بازمیدارد. «فی اصطناع لا یری» عبارت عربی به معنای «در تدبیری که دیده نمیشود» است؛ اشاره به اینکه این فتنهگری در پشت پرده و با روشهای پنهان انجام میگیرد. عوام علت را نمیبینند، فقط پیامدِ نزاع را میبینند.
نتیجه عرفانی
، این بیت هشداری است که سالک باید از دامهای پنهان که به نام دین یا حقطلبی، بذر جدایی میپاشند، برحذر باشد. کار اهل حقیقت، زدودن غبار کینه از دلها و وصل کردن قلبهاست، نه افزودن بر جداییها اگر این جدایی با شعارهای ظاهراً مقدس پوشانده شده باشد
بیت ۹
میمال پنهان گوش جان، مینه بهانه بر کسان
جان رب خلصنی زنان، والله که لاغ است ای کیا
معنای ظاهری
پنهانی گوش جان را بمال (آماده کن)، بهانه بر دیگران منه، جانت «پروردگارا، رهایم کن» میگوید، به خدا که کار سادهای است، ای بزرگوار!
معنای عرفانی
دعوت به توجه درونی و ترک عذرتراشی؛ نجات از قید نفس آسان است اگر سالک به حقیقت گوش جان بسپارد. «رب خلصنی» اقتباس از دعای قرآنی یوسف (ع).
شرح عرفانی «میمال پنهان گوش جان»
در زبان عرفانی، «گوش جان» یعنی توان شنیدن ندای حق در باطن. «مالیدن» کنایه از صیقل دادن و آماده ساختن است؛ همانطور که کسی پیش از شنیدن، گوش را تمیز و آماده میکند، سالک باید با ذکر، سکوت، و خلوت، گوش دل را برای شنیدن حقیقت صاف کند. این آمادگی درونی، کار ظاهری نیست بلکه پنهان و در خلوت جان انجام میشود.
«مینه بهانه بر کسان»
سالک نباید گرفتاری و دوری خود از حق را به گردن دیگران بیندازد؛ نه دشمن، نه روزگار، و نه خلق. عذرتراشی، حجاب بزرگ سلوک است. مولانا دعوت میکند که مسئولیت را بپذیری و نگاهت را از مقصر دانستن دیگران برداری.
«جان “رب خلصنی” زنان»
اشاره به آیه و دعای حضرت یوسف (ع) در زندان: «پروردگارا، مرا رهایی ده.» یعنی فریاد درونی هر سالک همین است که از قید نفس، دنیا، و حجابها آزاد شود. این دعا نشانهٔ آگاهی است که سالک دریافته اسارتش از درون است، نه بیرون.
«والله که لاغ است ای کیا»
مولانا با سوگند میگوید: به خدا این راه رهایی آسان است، ای بزرگوار! سختیای که حس میشود، زاییده مقاومت نفس است. وقتی دل آماده شود و گوش جان شنوا گردد، نجات از قید نفس به سادگی دم کشیدن خواهد بود.
نتیجه عرفانی
این بیت دعوت به مسئولیتپذیری معنوی و آمادگی باطنی است. نجات، وقتی حاصل میشود که سالک به درون خویش بازگردد، گوش دل را برای شنیدن نغمهٔ حق پاک کند، و بیبهانه خود را به دست محبوب بسپارد
بیت ۱۰
خاموش که بس مستعجلم، رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه، بشکن قلم، ساقی درآمد الصلا
معنای ظاهری
خاموش که بسیار شتاب دارم، به سوی پرچم (مرکز اجتماع) رفتم؛ کاغذ را بگذار، قلم را بشکن، ساقی آمد و دعوت به باده کرد.
معنای عرفانی
پایان غزل با «خاموش» نشاندهندهٔ سرریز حال و شوق است. «پای علم» میتواند کنایه از مرکز بادهٔ معرفت باشد. «الصلا» ندای دعوت است، اما اینجا ندای میخانهٔ معنوی.
شرح عرفانی «خاموش که بس مستعجلم»
در پایان غزل، مولانا با «خاموش» حالتی را بیان میکند که در اوج شوق و جذبهٔ عشق، دیگر زبان و بیان توان ادامه ندارد. سکوت در اینجا نه از ناتوانی، بلکه از پرشدن جان است. «مستعجل» بودن، یعنی شتاب روح برای رسیدن به سرچشمهٔ حضور، جایی که دیگر مجال سخن گفتن نیست.
«رفتم سوی پای علم»
«پای علم» در ظاهر به معنای پای پرچم یا محل اجتماع است، اما در زبان عرفانی، کنایه از مرکز معرفت و حلقهٔ وصل اهل حقیقت است. این همان جایی است که «پرچم بادهٔ معرفت» افراشته است و سالک به سوی آن روانه میشود.
«کاغذ بنه، بشکن قلم»
این فرمان، اشاره به رها کردن ابزار عقل و نوشتار در آن لحظهٔ خاص دارد. وقتی شوق و حضور الهی بر دل غلبه کند، علوم رسمی و الفاظ نوشته شده دیگر ظرفیت بیان آن را ندارند. باید کاغذ و قلم را کنار گذاشت و با دل شنید، نه با حروف.
«ساقی درآمد الصلا»
«ساقی» نماد ولیّ الهی یا خودِ حق است که جام بادهٔ معرفت را میآورد. «الصلا» در لغت ندای نماز و دعوت به حضور است، اما اینجا به معنای دعوت به بادهنوشی عرفانی و پیوستن به میخانهٔ عشق آمده است. یعنی لحظهٔ وصل فرا رسیده و دیگر جایی برای تأخیر نیست.
نتیجه عرفانی
این بیت پایانبخش غزل است و نشان میدهد که مولانا در اوج جذبهٔ حضور، از گفتن بازمیایستد، ابزار عقل را کنار میگذارد، و به دعوت محبوب، با شتاب به میخانهٔ حقیقت میشتابد
نتیجهگیری پژوهشی کل غزل
این غزل، مانند دریچهای به جهان فکری و حالِ عرفانی مولانا پس از دیدار شمس است؛ جایی که شاعر، حضور شمس را به «رستخیز ناگهانی» و «رحمت بیمنتها» تشبیه میکند. در ساختار کلی، سه جریان معنایی درهم تنیده شده است: تحول دفعی سالک – دیدار محبوب حقیقی همچون قیامتی درونی است که تمامی عادات فکری و قیود نفسانی را فرو میریزد. این همان «انقلاب روح» است که مولانا آن را به زبان آتش، خورشید و کلید رهایی بیان کرده.
نقد حجابهای ظریف – مولانا هشدار میدهد که حتی لذتهای بهشتی، عبادتهای ظاهری یا مشغولیتهای مادی، اگر سالک را از اصل حضور باز دارند، همانند «نان و شوربا» حجاباند. این نگاه، نقطهٔ تمایز عرفان او از دینداری صِرف ظاهری است.
دعوت به رهایی عملی – رهایی نه با جدل فکری و نه با تعصب مذهبی، بلکه با «گوش جان سپردن»، ترک بهانه، و نوشیدن بادهٔ معرفت ممکن است. پایان غزل با «خاموش» یادآور میشود که در اوج حضور، سخن فرو میمیرد و جای خود را به شهود میدهد.
از دیدگاه پژوهشی، این غزل نمونهٔ فشردهای از دستگاه فکری مولانا در دیوان شمس است: محوریت تجربهٔ زندهٔ عشق الهی، نقد ظواهرِ بیروح، و ترجیح حال و حضور بر جدل و مفاهیم. این ویژگیها، دیوان شمس را به متنی زنده و فراتر از زمان تبدیل کرده است؛ متنی که در هر عصر، میتواند سالک را به «طلوع بیغروب» حقیقت رهنمون شود
اِی رَستخیزِ ناگهان وی رحمتِ بیمُنتها
اِی آتشی اَفروخته، در بیشهٔ اَندیشهها
امروز خَندان آمدی، مِفتاحِ زندان آمدی
بر مُستمندان آمدی، چون بَخشش و فَضلِ خدا
خورشید را حاجِب تویی، اومید را واجِب تویی
مطلب تویی طالب تویی، هم مُنتها هم مُبتدا
در سینهها برخاسته، اندیشه را آراسته
هَم خویش حاجَت خواسته، هَم خویشتن کَرده رَوا
اِی روحبخشِ بیبَدَل، وِی لَذّتِ علم و عمل
باقی بهانهست و دَغَل، کاین علّت آمد وان دَوا
ما زان دَغَل کَژبین شده، با بیگُنه در کین شده
گَه مَستِ حورَالعین شده، گَه مستِ نان و شوربا
این سُکر بین هِل عَقل را، وین نُقل بین هِل نَقل را
کَز بهرِ نان و بَقل را، چندین نشاید ماجرا
تَدبیرِ صَد رَنگ اَفکنی، بَر روم و بَر زَنگ اَفکنی
وَ اندر میان جَنگ اَفکنی، «فی اِصطِناعٍ لا یُری»
میمال پنهان گوشِ جان، مینِه بَهانه بَر کَسان
جان «رَبِّ خَلِّصنی» زَنان، والله که لاغ است ای کیا
خامُش که بَس مُستَعجِلَم، رَفتم سویِ پایِ عَلَم
کاغذ بِنِه بِشکن قَلَم، ساقی دَرآمد الصَلا





Comments