
شرح غزل ۳ دیوان شمس
- آواره
- Aug 14
- 21 min read
Updated: Aug 24
بیت ۱
ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا
معنی ظاهری
ای دل، چه فکری داری که میخواهی برای آن همه کوتاهیها عذر بیاوری؟ از سوی او همواره وفاداری است و از سوی تو اینهمه بیوفایی.
معنای عرفانی
این آغاز «محاسبهٔ نفس» است. مولانا دل را به محاکمه میکشد تا تفاوت میان وفای مطلق حق و جفای بنده آشکار شود. وفای حق همان عهد ازلی «ألست بربّکم» است که هرگز شکسته نمیشود؛ جفای بنده، شکستن همین عهد با رو آوردن به غیر حق است.
شرح عرفانی: «ای دل چه اندیشیدهای در عذر آن تقصیرها؟»
یعنی چه اندیشه و توجیهی داری برای این همه کوتاهی در راه حق؟ در نگاه عارف، هر لحظهای که از یاد محبوب غافل شود، تقصیر است. عذر آوردن برای این غفلتها، در حقیقت خود غفلتی تازه است، زیرا سالک باید به جای توجیه، به توبه و بازگشت روی آورد.
«زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا»
اینجا مولانا مقایسهای جانسوز میآورد: از سوی حق، وفا بیپایان است؛ وفایی که از ازل تا ابد تغییر نمیکند و ریشه در پیمان «ألست بربّکم» دارد که هرگز شکسته نمیشود. اما از سوی بنده، جز جفا، یعنی شکستن عهد و روی آوردن به غیر حق، دیده نمیشود.
نتیجه عرفانی
سالک باید در برابر این فاصلهٔ عظیم میان وفای حق و جفای خویش، شرمنده شود و هیچ بهانهای برای کوتاهیهایش نیاورد. این آگاهی، مقدمهٔ توبهٔ حقیقی و بازگشت به عهد نخستین است
بیت ۲
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم
زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
معنی ظاهری
از سوی او کرم و احسان بیشمار، از سوی تو بیثباتی و تغییر؛ از سوی او نعمتهای فراوان، از سوی تو خطاهای پیاپی.
معنای عرفانی
کرم الهی بیقید است، شامل همه حتا اهل غفلت. اما سالک گرفتار «بیش و کم» در ایمان و عمل است. نعمتها، چه ظاهری و چه باطنی، بیپایاناند، اما انسان در برابرشان کفران میکند. این تضاد، باید دل را به توبه وادارد.
شرح عرفانی: «زان سوی او چندان کرم»
کرم حق مطلق و بیقید است؛ بیآنکه منتظر لیاقت یا حتی توجه بنده باشد، بر همهٔ موجودات فیض میبارد. این کرم شامل عارف و عامی، اهل ذکر و اهل غفلت، همگی میشود.
«زین سو خلاف و بیش و کم»
در برابر این کرم بیپایان، انسان گرفتار ناپایداری و «بیش و کم» در ایمان، عمل و محبت است؛ گاه رو به سوی حق دارد و گاه به غیر او. این تغییر مداوم، نشانهٔ ضعف و بیوفایی سالک است.
«زان سوی او چندان نعم»
نعمتهای الهی، چه در سطح ظاهر (روزی، سلامت، امنیت) و چه در سطح باطن (معرفت، الهام، حالهای روحانی)، بیانتهاست.
«زین سوی تو چندین خطا»
در برابر این همه نعمت، انسان با خطا، غفلت و حتی ناسپاسی پاسخ میدهد. این تضاد میان «نعمت» و «خطا»، سالک را شرمنده و وادار به بازگشت میکند.
نتیجه عرفانی
مولانا میخواهد دل را به آینهای بکشاند که در آن، تصویر دو سوی رابطه با حق روشن باشد: سوی او پر از کرم و نعمت، سوی ما پر از تغییر و خطا. دیدن این نابرابری، اگر با صدق همراه شود، آتش توبه را در جان شعلهور میکند
بیت ۳
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
معنی ظاهری
از سوی تو حسد، خیال و گمان بد؛ از سوی او کشش، چشاندن لذت و عطای بیشمار.
معنای عرفانی
حسد و ظن بد از رذایل قلبیاند که سالک را از صفای دل باز میدارند. در مقابل، حق با جذبهٔ الهی، حالهای خوش («چشش») و عطایای معنوی، پیوسته راه را باز میکند تا بنده به سوی او کشیده شود.
شرح عرفانی: «زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد»
مولانا در این نیممصراع، آینهای در برابر سالک میگیرد تا تاریکیهای درونش را ببیند.
حسد، ریشهاش احساس کمبود و بیاعتمادی به تقسیم الهی است؛ گویی سالک باور ندارد که رزق و مقام معنوی را خداوند به عدل میبخشد.
خیال و ظن بد نیز حاصل نگاه محدود و آلودگی قلب است که مانع مشاهدهٔ حقیقت میشود. این سه—حسد، خیال آلوده و بدگمانی—همچون پردههایی ضخیم، چشم دل را از دیدن جمال حق محروم میکنند.
«زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا»
در برابر این پردهها، محبوب با مهربانی بیانتها، سه چیز به بنده میبخشد:
کشش: جذبهٔ الهی که بیاختیار دل را به سوی او میکشاند، حتی اگر سالک غافل باشد.
چشش: لحظههایی از لذت و حلاوت حضور، که همچون جرعهای از جام وصال، امید و شوق را زنده میکند.
عطا: بخششهای معنوی و مادی که بیدرخواست و بیاستحقاق عطا میشود.
نتیجه عرفانی
در این بیت، مولانا تضادی عمیق را نشان میدهد: بنده، آلوده به رذایل و بدگمانی؛ حق، لبریز از جذبه و عطا. این تقابل، نه برای ایجاد یأس، بلکه برای بیداری دل است تا سالک شرمگین از خود، به سوی او بازگردد و پردههای رذایل را بدرد
بیت ۴
چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندین کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا
معنی ظاهری
این همه چشاندن برای چیست؟ برای اینکه جان تلخت شیرین شود. این همه کشش برای چیست؟ تا به جایگاه اولیا برسی.
معنای عرفانی
حالهای خوش، تنها برای لذت نیستند، بلکه برای مرهم گذاشتن بر تلخی هجر و آمادهکردن دل جهت پیوستن به حلقهٔ اولیا و مقربان هستند. جذبههای الهی، پُل رسیدن به ولایتاند.
شرح عرفانی:«چندین چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود»
مولانا اینجا «چشش» را به معنای جرعههای شیرین حال معنوی بهکار میبرد؛ همان لحظههای کوتاه وصال که سالک در آن، مزهای از آرامش و لذت الهی میچشد. این جرعهها هدف نهایی نیستند، بلکه داروی تلخیِ جانِ عاشقاند؛ تلخیای که از هجران، مجاهدت و بریدن از غیر حق حاصل میشود. محبوب، گاه از جام خود قطرهای میچشاند تا این تلخی طاقتفرسا را قابل تحمل کند و دل، امید ادامهٔ راه را بیابد.
«چندین کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اولیا»
«کشش» همان جذبهٔ الهی است که بنده را بیاختیار به سوی خود میکشد. این کششها نیز همچون چششها، مقصود در خود ندارند؛ بلکه وسیلهایاند تا سالک از وادیهای دشوار بگذرد و در نهایت، به «حلقهٔ اولیا» برسد جایی که دوستان خاص خدا گرد آمدهاند. این رسیدن، نه با توان محض بنده، که با کشیدن و بردنِ دست قدرت او ممکن میشود.
نتیجه عرفانی
چشاندن و کشاندن، هر دو لطفهای موقتیاند، اما هدفشان ابدی است: آمادهکردن عاشق برای ورود به جمع مقربان. سالک باید بداند که این حالها، نه صرفاً برای لذت، بلکه برای تکمیل سلوک و همنشینی با اولیاست
بیت ۵
از بد پشیمان میشوی اللهگویان میشوی
آن دم تو را او میکشد تا وارَهاند مر تو را
معنی ظاهری
از بدی پشیمان میشوی و ذکر «الله» میگویی؛ همان لحظه او تو را میکشد تا تو را آزاد کند.
معنی عرفانی
توبه و ذکر، حتی وقتی از سوی بنده سر میزند، در حقیقت محصول جذب الهی است. حق، بنده را به سوی خود میکشاند تا از بند نفس و دنیا آزادش کند.
شرح عرفانی: «از بد پشیمان میشوی اللهگویان میشوی»
پشیمانی از بدی، همان توبهٔ قلبی است که در عرفان، اولین نشانهٔ بیداری جان به شمار میآید. اما مولانا یادآور میشود که حتی این پشیمانی نیز از خودِ بنده نیست؛ جرقهای است که محبوب در دل میزند. ذکر «الله» که بر زبان جاری میشود، پژواک همان جرقه در جان است—دعوتی بیکلام از سوی او که به زبان عاشق جاری میگردد.
«آن دم تو را او میکشد تا وارَهاند مر تو را»
«کشد» در اینجا به معنای جذبهٔ الهی است؛ آن نیروی نامرئی که عاشق را به سوی خویش میبرد. این کشش، تنها برای وصال لحظهای نیست، بلکه برای «آزادی» است—آزادی از قیدهای نفس، وسوسههای دنیا و حتی وابستگی به حال و مقام. در حقیقت، اوست که ابتکار سلوک را به دست دارد؛ بنده تنها پاسخ میدهد.
نتیجه عرفانی
توبه و ذکر، محصول جذب الهیاند نه صرفاً تلاش بنده. این کشش، لطفی است برای رهایی کامل، و هر گامی که سالک برمیدارد، در واقع پاسخی است به دعوتی که از پیش آغاز شده است
بیت ۶
از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
معنی ظاهری
از گناهت میترسی و دنبال چاره میگردی، اما نمیبینی که همان کسی که ترساندت، با توست.
معنای عرفانی
خوف و طلب چاره هر دو جلوههای لطف حقاند. حتی ترس سالک، نشانهٔ توجه الهی است، ولی غافل گمان میکند این ترس از خودش است.
شرح عرفانی: «از جرم ترسان میشوی وز چاره پرسان میشوی»
ترس از گناه، در نگاه صوفیانه، نه اضطراب روانی بلکه نوری است که بر قلب سالک تابیده تا او را از خواب غفلت بیدار کند. این ترس مقدس، بنده را به جستجوی «چاره» میکشاند—چارهای که همان توبه، بازگشت و پناه بردن به آغوش رحمت حق است.
«آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟»
مولانا به لطافت میپرسد: چرا نمیبینی که این ترس، از خودت نیست؟ ترسانندهٔ حقیقی، همان محبوب است که به هزاران شیوه در جانت نفوذ میکند. حتی خوف تو، جلوهای از رحمت اوست، زیرا اگر تو را نمیترساند، هرگز به فکر علاج نمیافتادی.
نتیجه عرفانی
خوف و رجاء، دو بال پرواز سالکاند، و هر دو ساخته و پرداختهٔ حق. سالک باید بداند که پشت هر احساس بیدارکننده، حتی ترس از عذاب، دست پنهان محبوب است که او را به سوی خود میخواند
بیت ۷
گر چشم تو بربست او، چون مهرهای در دست او
گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا
معنی ظاهری
اگر او چشم تو را ببندد، مانند مهرهای در دست اویی؛ گاهی تو را میغلتاند و گاهی در هوا میاندازد.
معنای عرفانی
مخلوق در قبضهٔ ارادهٔ خالق است. بستن چشم دل، یعنی قطع ادراک باطنی، و در این حالت انسان مانند مهرهٔ بیاختیار در دست بازیگر است.
شرح عرفانی: «گر چشم تو بربست او»
چشم در اینجا نماد «بصیرت باطنی» و دید قلبی است. بستن این چشم یعنی حجاب بر دل افتادن، که تنها به ارادهٔ اوست. وقتی حق، نور ادراک را موقتاً از بنده میگیرد، سالک حتی در فهم سادهترین حقایق نیز ناتوان میشود.
«چون مهرهای در دست او»
این تصویر، نهایت وابستگی و بیاختیاری مخلوق را نشان میدهد. مهره در دست بازیکن، نه از مسیر خود خبر دارد و نه توان مقاومت؛ همهٔ حرکتها از صاحب دست است.
«گاهی بغلطاند چنین، گاهی ببازد در هوا»
حرکات مهره، تمثیلی از فراز و نشیبهای زندگی است—گاه سالک را بر زمین تجربهها میغلتاند، گاه بیخبر در فضای ناشناختهها پرتاب میکند. در هر دو حالت، اراده و تدبیر از آنِ اوست.
نتیجه عرفانی
این بیت یادآور تسلیم کامل است؛ سالک باید بداند که حتی «دیدن» و «درک کردن» نیز موهبتی از سوی حق است، و اگر آن نور بسته شود، تمام هستیاش چون مهرهای بیاختیار خواهد بود
بیت ۸
گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن
گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفیٰ
معنی ظاهری
گاهی در طبیعتت آرزوی مال و زن میگذارد، گاهی در جانت نور یاد پیامبر (ص).
معنای عرفانی
احوال متضاد، بخشی از تربیت الهی است؛ آزمون با دلبستگیهای دنیوی و سپس تجلی نورانی برای جذب دوباره به سوی حقیقت محمدی.
شرح عرفانی: «گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن»
«سودا» در اینجا میل و شوق درونی است. سیم و زر و زن نماد همهٔ دلبستگیهای دنیویاند—مال، قدرت، و لذت. نهادن این سودا به ارادهٔ حق، نوعی امتحان و آشکار ساختن ضعفهای نفس است تا سالک خود را بشناسد.
«گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفیٰ»
پس از تجربهٔ دلبستگیهای خاکی، گاهی حق در جان، نوری از یاد و سیرت پیامبر اکرم ﷺ میگذارد—این همان «نور محمدی» است که در عرفان، سرچشمهٔ همهٔ هدایتها شمرده میشود. این نور، دل را از آلودگی دنیا میشوید و شوق بازگشت به حقیقت را در او میافکند.
نتیجه عرفانی
سالک در مسیر سلوک، هم با کششهای مادی آزموده میشود و هم با جذبههای معنوی. این تضاد، میدان تربیت است: فرود در ابتلا، و اوج در تجلی. در حقیقت، هر دو از یک مبدأ میآید تا جان را از خامی به پختگی برساند
بیت ۹
این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها
معنی ظاهری
گاهی به سوی نیکان میکشاند و گاهی با بدان؛ در این گردابها یا کشتی میگذرد یا میشکند.
معنای عرفانی
کشتی تمثیل جان سالک است و گردابها، ابتلائات و احوال متضاد. عبور از این گردابها تنها با هدایت ناخدای حقیقی ممکن است.
شرح عرفانی: «این سو کشان سوی خوشان»
گاهی حق، سالک را در مجالست با «خوشان»—یعنی نیکان، اولیا و اهل صفا—قرار میدهد تا از ایشان نور بگیرد و صفای باطن بیاموزد.
«وان سو کشان با ناخوشان»
گاهی نیز به میان «ناخوشان»—اهل دنیا، غافلان یا اهل نفس—میکشاند، نه برای سقوط، بلکه برای آزمون و سنجش استقامت. این همراهی اگر با بیداری همراه نباشد، خطر انحراف دارد.
«یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها»
«کشتی» در عرفان نماد جان یا دین سالک است و «گردابها» تمثیل ابتلاها، احوال متضاد و خطرات راه. گذر از این گردابها بدون ناخدای حقیقی—که همان هدایت الهی یا ولیّ کامل است—ممکن نیست. سالکی که به ناخدا دل نسپارد، در تلاطمها شکسته میشود.
نتیجه عرفانی
سیر و سلوک تنها یک مسیر هموار نیست؛ سالک هم در فضای نورانی اولیا میچرخد و هم گاه به میدان تیرهٔ اهل غفلت کشیده میشود. آن که به صاحب کشتی—حق یا ولیّ حق—اعتماد کند، از گردابها میگذرد و به ساحل امن میرسد.
بیت ۱۰
چندان دعا کن در نهان، چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا
معنی ظاهری
بسیار در پنهان دعا کن و در شبها بنال، تا از آسمانها ندایی به گوش تو برسد.
معنای عرفانی
دعا و نالهٔ شبانه، رها از ریا، زمینهساز نزول الهامات غیبی و پاسخهای الهی است.
شرح عرفانی:«چندان دعا کن در نهان»
دعا در نهان، رمز اخلاص است؛ وقتی هیچکس جز خدا از راز دل آگاه نیست، سخن تو بیآلایش و دور از آلودگی به خودنمایی خواهد بود. سالک در خلوت، حقیقت رابطهٔ بنده و معبود را بیحجاب تجربه میکند.
«چندان بنال اندر شبان»
شب، وقت فرونشستن هیاهوی دنیا و بیداری دل است. نالهٔ شبانه، هم توبه است و هم طلب؛ هم اعتراف به فقر است و هم دعوت برای فیض. این نالهها در سکوت شب، زودتر به عرش میرسند.
«کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا»
«گنبد هفت آسمان» نماد مراتب هستی و حجابهای میان بنده و حق است. اگر دعا و نالهٔ سالک خالص و مداوم باشد، پردهها نازک میشود و «صدا»—یعنی الهام، خطاب یا بشارت غیبی—به گوش جانش میرسد. این صدا میتواند ندای «ارجعی» (بازگرد) باشد یا الهامی که جهت و قوت راه را میبخشد.
نتیجه عرفانی
راه وصال از درِ خلوت میگذرد. دعا و نالهٔ شبانه، همان کلید گشودن درهای بستهٔ آسمان است؛ و وقتی در گشوده شد، سالک دیگر با سکوتی بیپاسخ روبهرو نیست، بلکه با خطاب و ندای محبوب سیراب میشود.
بیت ۱۱
بانگ شعیب و نالهاش وان اشک همچون ژالهاش
چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
معنی ظاهری
مانند بانگ و نالهٔ شعیب و اشکهایش که چون از حد گذشت، سحرگاه ندا از آسمان آمد.
معنای عرفانی
تلمیح به روایت گریهٔ حضرت شعیب که به خاطر شدت محبت و خوف، ندا رسید که رحمت بر او واجب شد.
شرح عرفانی: «بانگ شعیب و نالهاش»
این بخش اشاره دارد به حضرت شعیب علیهالسلام که در روایات صوفیانه و تفاسیر آمده است: او آنقدر در عبادت و مناجات گریست که بیناییاش رفت، باز بینا شد و دوباره از شدت گریه نابینا شد. بانگ و نالهٔ او، نماد استقامت در عشق و خوف الهی است؛ صدایی که نه از گلایه، بلکه از شوق و خشیت برمیخیزد.
«وان اشک همچون ژالهاش»
اشکهای شعیب به «ژاله» یا قطرات باران تشبیه شده؛ هم از جهت پیوستگی و کثرت، و هم از جهت طهارت و شفافیت. در عرفان، اشک صادق نشانهٔ ذوب شدن نفس در آتش محبت و نور معرفت است.
«چون شد ز حد»
یعنی وقتی گریه و ناله به نهایت اخلاص و شدت رسید، به جایی که دیگر در آن نشانی از خود و خواهش نفس نبود، بلکه همه خدا بود و طلب او.
«از آسمان آمد سحرگاهش ندا»
سحرگاه، وقت خاص اجابت و نزول رحمت است. ندا از آسمان، نماد پاسخ مستقیم حق به بندهٔ عاشق است. در روایات، خطاب آمد که: «اگر از ترس جهنم چنین گریه میکنی، تو را ایمن کردم؛ اگر از شوق بهشت است، آن را به تو بخشیدم؛ و اگراز محبت من است، رحمت و قرب من بر تو واجب شد.»
نتیجه عرفانی
وقتی اشک و ناله، مرز مصلحتجویی و خودخواهی را پشت سر گذاشت و تنها برای خدا جاری شد، آسمان به سخن میآید. گریهٔ عاشق، پلی است میان زمین و عرش؛ و هر قطرهاش، کلید گشایش درهای رحمت.
بیت ۱۲
گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامش رها کن این دعا
معنی ظاهری
اگر تو را که مجرمی بخشیدم و بهشت به تو دادم، دیگر این دعا را رها کن.
معنی عرفانی
بسیاری، نهایت آرزو را در بهشت میبینند، اما مولانا میخواهد بگوید که عاشق حقیقی فراتر از بهشت را میطلبد.
شرح عرفانی: «گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت»
در اینجا حق، بنده را خطاب میکند: اگر تو ـ با همهٔ گناهانت ـ مورد عفو و مغفرت قرار گرفتی، این خود بزرگترین عطای الهی است. در عرفان، آمرزش آغاز راه است، نه مقصد. سالک باید بداند که بخشش گناه، تنها پاککردن آیینهٔ دل است تا برای تجلیهای بعدی آماده شود.
«فردوس خواهی دادمت»
فردوس نماد بالاترین مرتبهٔ بهشت است. اما در نگاه عارف، حتی بهشت با همهٔ نعمتهایش، هنوز «غیر» است؛ نعمتی است از خدا، نه خودِ خدا. عاشق راستین دل به عطا نمیبندد، بلکه به «دهنده» دل میبندد.
«خامش رها کن این دعا»
یعنی اگر هدف دعایت تنها رهایی از دوزخ یا رسیدن به بهشت است، خاموش باش و از این سطح فراتر رو. در سلوک عارفانه، خواستن بهشت بهخاطر لذت، همانند خواستن دنیای زیباست؛ هر دو حجاباند اگر مقصد، «خودِ محبوب» نباشد.
نتیجه عرفانی
حق به بنده میگوید: اگر تو را بخشیدهام و بهشت دادهام، این را پایان کار مپندار. درهای حقیقت فراتر از فردوس است؛ جایی که دیگر دعا نه برای نجات، بلکه برای فنا در معشوق است
بیت ۱۳
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدار حق خواهم عیان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر لقا
معنی ظاهری
گفت: نه این میخواهم نه آن، دیدار حق را آشکار میخواهم؛ حتی اگر هفت دریا آتش شود، برای لقا در آن میروم.
معنی عرفانی
اوج عشق: بیاعتنایی به هر نعمتی جز دیدار محبوب، حتی اگر مسیر پر از خطر و رنج باشد.
شرح عرفانی: «گفتا نه این خواهم نه آن»
این پاسخ، بیانگر مقام زهد اعلی در عرفان است؛ جایی که سالک نه به ترس از دوزخ دل میبندد، نه به طمع بهشت. این نفی، همان «لا»ی بزرگ توحید است که هر چیزی جز حق را کنار میزند.
«دیدار حق خواهم عیان»
مقصود، وصال بیواسطه و آشکار به ذات محبوب است. عارف حقیقی نه به نشانهها، نه به وعدهها، بلکه به حضور بیپردهٔ حق نظر دارد.
«گر هفت بحر آتش شود»
«هفت بحر» نماد پهنا و عظمت دشواریهاست، و «آتش» اشاره به سختیها و خطراتی که جان را میسوزاند. این تصویر یعنی: هیچ مانع و محنتی—حتا اگر همهٔ جهان بسوزد—سالک را از راه بازنمیگرداند.
«من در روم بهر لقا»
حرکت آگاهانه بهسوی لقا (دیدار) حتی در دل آتش، بیانگر مقام فنا فیالله است؛ جایی که عشق، ترس را میبلعد و بنده آمادهٔ سوختن در شوق حضور میشود.
نتیجه عرفانی
این بیت تجلی روح عاشقانهٔ کامل است؛ نفی هر پاداش و ترس، و پذیرش هر بلا، به شرط آنکه پردهٔ میان عاشق و معشوق کنار رود. این همان جایی است که عشق، سالک را «بیشرط و بیحد» میکند.
بیت ۱۴
گر راندهٔ آن منظرَم بستهاست از او چشم ترم
من در جحیم اولیترم، جنت نشاید مر مرا
معنی ظاهری
اگر از دیدارگاه رانده شوم و چشمم بسته باشد، دوزخ برایم بهتر است، بهشت لایقم نیست.
معنی عرفانی
بهشت بیلقا برای عاشق، دوزخ حقیقی است؛ نعمت بیحضور، بیارزش است.
شرح عرفانی: «گر راندهٔ آن منظرَم»
«منظر» در اینجا به معنای جایگاه دیدار محبوب است؛ همان مقام حضور و لقا. «رانده شدن» اشاره به محرومیت از این دیدار دارد، که برای عاشق، بزرگترین عذاب است.
«بستهاست از او چشم ترم»
«چشم تر» در زبان عرفانی، چشم اشکبار شوق و فراق است. اگر این چشم بسته شود، یعنی حتی اشک دیدار هم از او دریغ گردد، سالک در تاریکی مضاعف فرو میرود.
«من در جحیم اولیترم»
مولانا میگوید: در چنین حالتی، بودن در دوزخ از بهشت برایم شایستهتر است، زیرا دوزخ صریح است و حقیقت رنج را مینمایاند؛ اما بهشت بیلقا، فریبی است با پوشش نعمت.
«جنت نشاید مر مرا»
برای عاشق حقیقی، بهشت اگر بدون حضور محبوب باشد، «نشاید» و لایق نیست؛ زیرا عشق، غایت خود را نه در نعمت، که در وصل میبیند.
نتیجه عرفانی
این بیت تصویری عریان از معیار عشق راستین است: ارزش هر مقامی بهشت—تنها به میزان قرب به محبوب بستگی دارد. بیلقا، بهشت نیز زندان است و دوزخ نیز بیاهمیت
بیت ۱۵
جنت مرا بیروی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فر انوار بقا؟
معنی ظاهری
بهشت بدون روی او، دوزخ و دشمن من است. از رنگ و بوی گذرا سوختهام، کجاست فروغ انوار بقا؟
معنی عرفانی
«رنگ و بو» استعاره از نعمتهای فانی است. عاشق طالب نور جاوید و بقای حقیقی است.
شرح عرفانی: «جنت مرا بیروی او»
«روی او» کنایه از جمال مطلق و حضور بیواسطهٔ حق است. مولانا میگوید: اگر بهشت خالی از دیدار محبوب باشد، برای من بیارزش، است
«هم دوزخست و هم عدو»
…دوزخ است، زیرا جدایی را یادآور میشود، و دشمن است، چون با لذتهای ظاهری میکوشد مرا از طلب لقا بازدارد. اینجا مولانا ارزشگذاری معمول را وارونه میکند: بهشت بدون لقا، از دوزخ بدتر است.
«من سوختم زین رنگ و بو»
«رنگ و بو» در زبان صوفیانه نشانهٔ مظاهر ناپایدار دنیاست، چه در دنیا و چه در بهشت. عاشق راستین از این جلوههای موقّت، دلزده و سوخته است.
«کو فر انوار بقا؟»
سؤال نهایی اوست: پس کجاست شکوه و فروغ نور جاودانگی؟ این نور همان حقیقت باقی است که عشق را ابدی میسازد و همهٔ لذتها و نعمتها را تحتالشعاع خود میبرد.
نتیجه عرفانی
در نگاه مولانا، معیار ارزش هیچ مکانی—حتا بهشت—جز حضور محبوب نیست. هر نعمتی که سالک را از حقیقت بقا غافل کند، دام است نه جایگاه رستگاری
بیت ۱۶
گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری
که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا
معنی ظاهری
گفتند: کمتر گریه کن تا بیناییات کم نشود، زیرا گریهٔ بیش از حد نابینا میکند.
معنی عرفانی
اهل ظاهر به جسم و چشم ظاهری مینگرند، در حالی که عاشق چشم باطنی را میجوید.
شرح عرفانی: «گفتند باری کم گری»
اشاره به نصیحت اهل ظاهر است که گریهٔ عاشقانه را با معیار جسم میسنجند. در منطق آنان، اشک زیاد، مایهٔ ضعف بدن و کمشدن بینایی است.
«تا کم نگردد مبصری»
«مبصر» در اینجا چشم ظاهری است. آنان نگراناند که اشک، قدرت دید مادی را بکاهد.
«که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا»
این هشدار ظاهرگرایان است که گریهٔ بیاندازه، چشم را کور میکند. اما مولانا این «کوری» را فرصتی میبیند: کورشدن چشم ظاهر، گاه به گشایش چشم باطن میانجامد.
نتیجه عرفانی
در نگاه سالک، اشک نه مایهٔ ضعف که دریچهٔ بصیرت است. گریهٔ عاشقانه، پردههای غفلت را میشوید تا چشم دل بینا شود حتا اگر چشم ظاهر، از کار بیفتد. در منطق عشق، از دستدادن دید مادی بهایی ناچیز برای دیدار حقیقت است
بیت ۱۷
گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود، کی غم خورم من از عمیٰ؟
معنی ظاهری
گفت: اگر در پایان، چشمم آن جمال را ببیند، هر ذرهٔ وجودم چشم خواهد شد، چرا از نابینایی غم بخورم؟
معنی عرفانی
دیدار محبوب، همهٔ وجود را بینا میکند؛ نابینایی جسمانی در برابر بینایی قلبی ناچیز است.
شرح عرفانی:«گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت»
«آن صفت» اشاره به جمال و حقیقت مطلق دارد؛ دیداری که هدف همهٔ سلوک است. سالک میگوید: اگر سرانجام چشمم به آن حقیقت روشن شود، همین کافی است.
«هر جزو من چشمی شود»
در لحظهٔ لقا، تمام وجود سالک به ادراک بدل میشود. دیگر فقط چشم سر نمیبیند، بلکه پوست، گوشت، جان و حتی ذرهذرهٔ هستی او بینا میشوند.
«کی غم خورم من از عمیٰ؟»
«عمی» به معنای نابینایی است. سالک میگوید: وقتی دیدار حق، همهٔ وجودم را چشم میکند، نابینایی ظاهری برایم اندوهی ندارد.
نتیجه عرفانی
بینایی حقیقی، دید دل است نه چشم سر. اگر سالک به دیدار محبوب رسد، دریاهای معرفت در او گشوده میشود و هر ذرهاش آینهٔ تجلی میگردد؛ در برابر این روشنایی، کوری ظاهری هیچ ارزشی ندارد
بیت ۱۸
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
معنی ظاهری
و اگر این چشمم از دیدار محروم بماند، بگذار آن چشم کور شود که لایق دیدار دوست نیست.
معنی عرفانی
بیناییای که شایستگی دیدار ندارد، در حقیقت کور است.
شرح عرفانی: «ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن»
سالک احتمال میدهد که چشم ظاهریاش هرگز به جمال حق روشن نشود؛ این محرومیت، برای او فقدان حقیقی نیست، بلکه نشانهٔ نارسایی این ابزار جسمانی است.
«تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را»
بیناییای که در حد صورت و مادیات میماند، لیاقت دیدار محبوب را ندارد. چنین بصری حتی اگر باز باشد، در منطق عرفان کور است.
نتیجه عرفانی
دیداری که تنها با چشم سر ممکن باشد، ناقص و ناپایدار است. در مکتب عشق، چشم دل ابزار حقیقی مشاهدهٔ حق است؛ و اگر چشم ظاهری انسان را به این مقام نرساند، کور شدنش زیانی ندارد، بلکه رهایی از وابستگی به ظاهر است
بیت ۱۹
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
معنی ظاهری
هر کس در دنیا فدای یار خود میشود؛ یار یکی کیسهای خون است، یار دیگری خورشید روشن.
معنی عرفانی
«انبان خون» تمثیل معشوقهای پست و جسمانی است؛ «شمس ضیا» نماد معشوق جاوید و نورانی.
شرح عرفانی: «اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود»
مولانا اصل وابستگی و فداکاری را امری همگانی میداند؛ هر انسانی، آگاه یا ناآگاه، جان و عمر خود را صرف محبوبی میکند. این محبوب میتواند مادی باشد یا معنوی.
«یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا»
«انبان خون» استعاره از جسم فانی و خواهشهای نفسانی است که همچون کیسهای پر از خون، مایهٔ حیات مادی اما بیروح است. «شمس ضیا» نماد محبوب حقیقی است که نور و روشنی جاوید دارد.
نتیجه عرفانی
همهٔ انسانها در مسیر عشقاند، ولی تفاوت در انتخاب محبوب است؛ عاشق دنیا، جان خود را بر سر چیز فانی میگذارد، اما عاشق حق، فدای نوری میشود که غروب ندارد
بیت ۲۰
چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک وبد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر «لا»
معنی ظاهری
چون هر کس بر اساس طبع خود از خوب و بد یاری برمیگزیند، ما حیفمان میآید که خود را برای هیچ (لا) فانی کنیم.
معنی عرفانی
«لا» نماد نفی و پوچی است؛ سالک تنها باید برای حق فانی شود، نه برای امور باطل.
شرح عرفانی: «چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد»
مولانا به قاعدهٔ عمومی اشاره میکند که انسانها یار و محبوبی متناسب با حال، طبع و همّت خود برمیگزینند؛ چه آن محبوب از «نیکان» باشد (اهل حقیقت) و چه از «بدان» (اهل دنیا). در واقع، انتخاب یار، آیینهٔ درون شخص است.
«ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر «لا»»
«لا» در اینجا نماد «هیچ» و پوچی است؛ هر معشوقی که از جنس حقیقت و بقا نباشد، در منطق عرفانی، «لا» و فانی است. سالک، جان خود را برای محبوبی میگذارد که «حق» باشد، نه برای چیزهای بیثمر که به نیستی میانجامند.
نتیجه عرفانی
همه فانی میشوند، اما عارف آگاه فانیشدن را تنها در راه حقیقت میخواهد. فانیشدن در «لا» یعنی تباهکردن عمر در راه امور باطل، و فانیشدن در «حق» یعنی رسیدن به بقا
بیت ۲۱
روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی
پس بایزیدش گفت: چه پیشه گزیدی ای دغا؟
معنی ظاهری
روزی شخصی همراه بایزید شد. بایزید پرسید: چه شغلی داری، ای حیلهگر؟
معنی عرفانی
این مقدمهٔ حکایت تمثیلی است که نشان میدهد سالک باید وابستگیهایش را آشکار کند.
شرح عرفانی: «روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی»
همراهی با بایزید بسطامی در اینجا نماد همراهی با پیر کامل است. «ره» هم معنای راه ظاهری سفر را دارد و هم راه باطنی سلوک. هر که در این مسیر همراه پیر شود، باید آمادهٔ آزمون و آشکار شدن درونش باشد.
«پس بایزیدش گفت: چه پیشه گزیدی ای دغا؟»
خطاب «ای دغا» در ظاهر تند مینماید، اما در زبان پیران طریقت، گاه برای شکستن «نفس» و زدودن غرور مرید بهکار میرود. پرسش از «پیشه» نیز، پرسش از وابستگی و علایق مادی یا حتی معنوی اوست؛ چرا که پیشهٔ سالک باید خدمت به حق باشد، نه سودای نفس.
نتیجه عرفانی
پیر کامل، در همان آغاز راه، پرده از روی مرید برمیدارد تا ببیند آیا او حقیقتاً برای حق آمده یا همچنان دلبستهٔ حرفه، مقام و دنیا است. این پرسش، دعوت به «صداقت کامل» با خود و مرشد است
بیت ۲۲
گفتا که من خربندهام پس بایزیدش گفت رو
یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا
معنی ظاهری
گفت: من خدمتکار خر هستم. بایزید گفت: برو، و خدایا خرش را بمیران تا او بندهٔ تو شود.
معنی عرفانی
«خر» نماد هر وابستگی دنیوی است. بایزید با دعای مرگ خر، در حقیقت رهایی بنده را از اسارت غیر خدا میخواهد.
شرح عرفانی: «گفتا که من خربندهام»
در ظاهر یعنی خدمتکار و نگهدارندهٔ خر است، اما در زبان عرفان «خر» رمز تعلقات و بارهای سنگین نفسانی است؛ هر آنچه سالک را از راه باز دارد. خربنده بودن، یعنی عمر و همّت را صرف نگهداری چیزی کردن که جز رنج، بهرهای ندارد.
«پس بایزیدش گفت رو»
این «رو» فرمان رهایی است، اما نه به معنای طرد مرید، بلکه به معنای اینکه تا از بند خر (تعلقات) آزاد نشوی، همراهی در راه حق برایت ثمری ندارد.
«یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا»
دعا و تمنای پیر، برای مرگ خر یعنی نابودی آن وابستگی. وقتی آن مانع از میان برود، سالک فرصت مییابد که به جای خدمت به «خر»، بندهٔ خدا شود.
نتیجه عرفانی
راه حق با بار خر دنیا پیمودنی نیست. باید خرِ نفس بمیراند تا آدمی از «خربندگی» به «خدابندگی» برسد
نتیجهگیری پژوهشی کل غزل
این غزل یکی از کاملترین نمونههای محاسبهٔ نفس در دیوان شمس است؛ جایی که مولانا با صراحت و بیرحمی عارفانه، دل را به دادگاه میکشاند و بیوفایی بنده را در برابر وفای بیکران حق میگذارد. مسیر معنایی شعر از یادآوری عهد ازلی آغاز میشود، با بیان تضاد کرم و جفای دو سوی رابطه ادامه مییابد، و در نهایت به اوجِ بیاعتنایی به بهشت و جهنم در برابر وصال محبوب میرسد.
سه محور اصلی این غزل را میتوان چنین خلاصه کرد:
۱. مقایسهٔ دو سوی عهد – از یکسو وفا، کرم، کشش و عطای دائمی حق؛ از سوی دیگر، جفا، حسد، ظن بد و دلبستگیهای زودگذر بنده. این تقابل، اساس بیداری در محاسبهٔ نفس است.
۲. فراز از بهشت و دوزخ – عاشق حقیقی، حتی بهشت را اگر بیلقا باشد، دوزخ میداند. او حاضر است از هفت بحر آتش بگذرد تا به دیدار برسد و در این راه، مرگ جسم و چشم ظاهری را کوچک میشمارد.
۳. تمثیل وابستگیها – حکایت بایزید و خربنده، خلاصهٔ عملی سلوک است: تا خر وابستگیهای دنیوی نمیرد، بندهٔ حقیقی خدا نمیشوی.
از منظر سلوکی، این غزل به خواننده یادآور میشود که:
خوف، شوق و حتی توبه، همه جلوههای جذب الهیاند، نه صرفاً ابتکارات بنده.
مطلوب نهایی، دیدار و حضور محبوب است، نه پاداشهای مشروط.
رهایی، تنها با بریدن کامل از «خر»های نفس و دنیا ممکن میشود.
به این ترتیب، این شعر نهفقط مناجاتی درونی، بلکه منشوری عملی برای سالکان است تا محبت را بر پاداش، و لقا را بر نعمت، ترجیح دهند
اِی دل چه اندیشیدهای در عُذرِ آن تقصیرها؟
زان سوی او چندان وَفا زین سوی تو چندین جَفا
زان سوی او چندان کَرَم زین سو خلافُ و بیش و کم
زان سوی او چندان نِعَم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حَسَد چندین خیالُ و ظَنِ بد
زان سوی او چندان کِشِش چندان چِشِش چندان عَطا
چندین چِشِش از بَهرِ چه؟ تا جانِ تَلخَت خوش شود
چندین کِشِش از بَهرِ چه؟ تا دَر رَسی دَر اُولیا
از بَد پشیمان میشوی اللهگویان میشوی
آن دَم تو را او میکُشَد تا وارَهاند مَر تو را
از جُرم ترسان میشوی وَز چاره پُرسان میشوی
آن لحظه ترساننده را با خود نمیبینی چرا؟
گر چَشمِ تو بَربست او، چون مُهرهای دَر دستِ او
گاهی بِغَلطانَد چُنین، گاهی ببازَد دَر هوا
گاهی نَهَد در طَبعِ تو سودای سیم و زَر و زَن
گاهی نَهَد دَر جانِ تو نورِ خیالِ مصطفیٰ
این سو کِشان سوی خوشان وان سو کَشان با ناخوشان
یا بُگذرد یا بِشکَنَد، کَشتی در این گردابها
چندان دعا کن در نَهان، چندان بنال اندر شَبان
کز گنبدِ هفت آسمان در گوشِ تو آید صدا
بانگِ شُعِیب و نالهاش وان اشکِ همچون ژالهاش
چون شد زِ حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا
گر مُجرمی بَخشیدمت وَز جُرم آمرزیدمت
فردوس خواهی دادمت، خامُش رها کن این دعا
گفتا نه این خواهم نه آن، دیدارِ حق خواهَم عَیان
گر هَفت بَحر آتَش شَوَد مَن دَر رَوَم بَهرِ لِقا
گر راندهِ آن مَنظرَم بَسته اَست از او چَشمِ تَرَم
مَن دَر جَحیم اولیٰتَرَم جَنَت نَشایَد مَر مَرا
جنت مرا بیرویِ او هم دوزخست و هم عَدو
من سوختم زین رنگ و بو، کو فَرِ اَنوارِ بَقا؟
گفتند باری کم گِری تا کم نگردد مُبصِری
که چشم نابینا شود چون بُگذرد از حَد بُکا
گفت اَر دو چَشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت
هر جزوِ من چَشمی شود، کِیْ غَم خورَم مَن از عَمیٰ؟
وَر عاقبت این چَشمِ من مَحروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بَصَر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدایِ یارِ خود
یار یکی اَنبانِ خون یار یکی شَمسِ ضیا
چون هر کسی دَرخوردِ خود یاری گُزید از نیک و بد
ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بَهرِ «لا»
روزی یکی همراه شد با بایزید اَندَر رَهی
پس بایزیدش گفت: «چه پیشه گُزیدی اِی دَغا؟»
گفتا که «مَن خَربَندهام» پس بایزیدش گفت «رو»
یا رَب خَرَش را مرگ دِه تا او شود بنده خدا





Comments