
شرح غزل ۷ دیوان شمس
- آواره
- Aug 28
- 31 min read
بیت ۱
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرآ
معنی ظاهری
بر در خانهٔ تو نشستهام، شاید وفا برآید و تو دری بگشایی و بگویی: برخیز و داخل شو.
معنی عرفانی
نشستن بر درِ معشوق کنایه از صبر و مراقبهٔ سالک است. «بوک» یعنی شاید، اشاره به امیدواری همیشگی عاشق است. در عرفان، گشوده شدن «در» همان کشف و شهود و راهیافتن به محضر حق است.
شرح عرفانی: «بنشستهام من بر درت»
در عرفان، «درِ معشوق» جایگاه حضور و قرب الهی است. نشستن بر این در، یعنی ماندن در حال مراقبه، دعا، و انتظار بیحرکت برای اذن ورود. این حالت نشستن، نشانهٔ صبر و تسلیم است؛ نه با بیقراری سراغ کوبیدن در میرود، نه از در برمیگردد.
«تا بوک برجوشد وفا»
واژهٔ «بوک» در زبان کهن به معنای «شاید» یا «امید است» است. این امید، نوعی توقع بیتوقعی است؛ عاشق میداند که همهچیز بسته به لطف معشوق است و او فقط میتواند منتظر جوشش وفا از جانب او باشد.
«باشد که بگشایی دری»
«باز شدن در» تمثیل کشف و شهود است؛ لحظهای که حجابها کنار میرود و محبوب، جلوه میکند.
«گویی که برخیز اندرآ»
این دعوت، همان اذن وصال است که فقط از سوی محبوب صادر میشود. عاشق خود نمیتواند داخل شود، مگر آنکه معشوق بگوید: برخیز و بیا.
نتیجهٔ عرفانی
مولانا با این بیت، اصل بزرگ سلوک را یادآوری میکند: عاشق باید صبر عاشقانه داشته باشد، بیحرکت بر آستان بنشیند، و با امیدی آرام منتظر لحظهای بماند که وفای محبوب بجوشد و دعوت وصال فرا رسد. در این مسیر، عجله یا اجبار جایی ندارد؛ تنها رضا، امید، و تسلیم راهگشاست
بیت ۲
غرقست جانم بر درت، در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت، بر روی خوبت دایما
معنی ظاهری
جانم در بوی خوش تو غرق است، و بر روی زیبایت همیشه هزاران لطف و مرحمت است.
معنی عرفانی
بوی مشک و عنبر نماد تجلیات معنوی و نسیم رحمت الهی است که سالک را در انتظار وصال سرمست میکند. این بوی خوش همان «نسیم لطف» است که پیش از ظهور کامل حقیقت به دل میوزد.
شرح عرفانی: «غرقست جانم بر درت»
«بر در» بودن یعنی همان جایگاه انتظار و مراقبهٔ عاشق، اما «غرق بودن جان» نشان میدهد که حتی در این مرحلهٔ بیرونی، سالک کاملاً در دایرهٔ حضور محبوب افتاده و از خود بیخود شده است. این غرقشدن، غرق در اشتیاق و شهود اولیه است.
«در بوی مشک و عنبرت»
بوی خوش در عرفان نشانهٔ نسیم تجلیات رحمت است؛ همان اشارات و الهامات الهی که پیش از وصال کامل به دل میرسد و عطری از حقیقت را با خود میآورد. مشک و عنبر، دو عطر کمیاب و گرانقدر، رمز لطافت و قیمتی بودن این نسیم هستند.
«ای صد هزاران مرحمت»
اینجا مولانا به بیکرانی لطف الهی اشاره دارد؛ رحمتهایی که در هر لحظه و در هر تجلی جاری است و عاشق را فرا میگیرد.
«بر روی خوبت دایما»
روی محبوب، نماد جمال الهی و وجه باقی خداوند است. ذکر «دایما» یعنی این رحمت و زیبایی نه موقتی است و نه محدود به یک زمان خاص؛ بلکه حقیقت جاودان است.
نتیجهٔ عرفانی
سالک پیش از رسیدن به وصال کامل، میتواند از بوی حضور محبوب سرمست شود؛ این بو، همان نسیم لطف است که از جمال جاویدان میوزد. حتی ایستادن بر آستان معشوق، اگر دل باز باشد، سراسر غرق شدن در دریای رحمت است
بیت ۳
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
معنی ظاهری
ما مست و بیخبر از کار دیگرانیم، حتی اگر جهان بر هم بریزد، عشق تو پاینده باد.
معنی عرفانی
«مستی» اینجا حال فنا و بیخودی است که سالک را از دنیای خلق بیخبر میسازد. در این حال، بقای عشق حقیقی حتی در قیامت و نابودی عالم نیز ادامه دارد، چون آن عشق ازلی است.
شرح عرفانی: «ماییم مست و سرگران»
این مستی نه از شراب انگور، که از شراب معرفت و عشق الهی است. «سرگران» یعنی چنان غرق در جذبه که دیگر به هیچ کار و اندیشهٔ غیر معشوق توجهی نیست. این همان حالت فناست که سالک را از خود و غیر، آزاد میسازد.
«فارغ ز کار دیگران»: در این مقام، سالک به مرتبهٔ توحید همت رسیده؛ یعنی جز محبوب، هیچ کاری و هیچ حادثهای را شایستهٔ توجه نمیبیند. فارغ بودن، به معنای بیاعتنایی به امور دنیوی و حتی وقایع ظاهری جهان است.
«عالم اگر برهم رود»
این تعبیر یادآور قیامت کبری یا حتی نابودی همهٔ هستی است. برای عاشق واصل، فروپاشی آسمان و زمین، تأثیری در پیوند او با محبوب ندارد.
«عشق تو را بادا بقا»
بقای عشق الهی، چون از ذات حق سرچشمه میگیرد، ورای زمان و مکان و فراتر از تغییر و فناست. اینجا مولانا با دعای «بادا بقا» در حقیقت اذعان میکند که همهچیز فانی است مگر عشق حقیقی.
نتیجهٔ عرفانی
این بیت شرح حال کسی است که در مستی فنا غوطهور است؛ نه طوفان حوادث او را میلرزاند، نه ویرانی عالم او را میترساند. برای چنین عاشقی، تنها یک حقیقت باقی است: بقای عشق ازلی که با آن، همهٔ عالم بیاعتبار میشود
بیت ۴
عشق تو کف برهم زند، صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا
معنی ظاهری
عشق تو دست میزند و صد جهان نو میآفریند، صد قرن تازه بیرون از آسمان و فضا پدیدار میشود.
معنی عرفانی
عشق الهی نیروی آفرینش است. در هر تجلی تازه، جهانی دیگر و قرنی نو زاده میشود؛ این اشاره به حقیقت بیپایان تجلیات حق است که نه در زمان میگنجد و نه در مکان.
شرح عرفانی: «عشق تو کف برهم زند»
کف زدن یا برهم زدن دست، استعارهای از آغاز حرکت و خلقت است. یعنی تنها با یک اشاره یا ارادهٔ عشق، آفرینش به جریان میافتد. این یادآور «کن فیکون» قرآنی است که به محض ارادهٔ حق، هستی از عدم پدید میآید.
«صد عالم دیگر کند»
عشق الهی محدود به این جهان محسوس نیست؛ بیوقفه عوالمی تازه میآفریند. این بیان، اشاره به بیپایانی مراتب وجود دارد که هر یک جلوهای نو از جمال حق است.
«صد قرن نو پیدا شود»
این آفرینشها در افقهای تازهٔ زمان رخ میدهند، اما نه در معنای خطی و محدود زمان دنیوی؛ هر «قرن نو» نماد یک دورهٔ تازهٔ تجلی و حیات معنوی است.
«بیرون ز افلاک و خلا»
آفرینش عشق، فراتر از افلاک مادی و فضای جسمانی است. اینجا مولانا به جهانی اشاره میکند که مکان و زمان جسمانی در آن راه ندارد و تنها در ساحت حقیقت و روحانیّت میتوان آن را دریافت.
نتیجهٔ عرفانی
عشق الهی، مبدأ و محرک دائمی هستی است. جهانِ ما تنها قطرهای از اقیانوس بیپایان تجلیات اوست. در هر لحظه که عشق اراده کند، جهانی نو میزاید، بیآنکه پایان یا محدودیتی در کار باشد. این نگاه، سالک را از تصور محدود و بستهٔ جهان میرهاند و او را در افق بیکرانگی خلقت و حضور حق جای میدهد
بیت ۵
ای عشق خندان همچو گل، وی خوشنظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جُل، ای شهسوار هل اتی
معنی ظاهری
ای عشق خندان چون گل و نیکو نظر چون عقل کلی، خورشید را در جامه بکش، ای سوارکار آیهٔ «هل أتی».
معنی عرفانی
عشق به عقل کل (روح محمدی ص) تشبیه شده است. «درکش به جل» یعنی آن را به حجاب جمال درآر. «هل أتی» آیهای است که به اهل وفا و ایثار اشاره دارد و معشوق اینجا شاهکار وفاداری است.
شرح عرفانی: «ای عشق خندان همچو گل»
خندهٔ گل، نماد شادی و لطافت عشق است؛ عشقی که با وجود سوز درون، در ظاهر همچون گل، آرام و زیبا جلوه میکند. این شادی، شادی ظاهری نیست، بلکه حاصل رضا و حضور در محضر حق است.
«وی خوشنظر چون عقل کل»
«عقل کل» در عرفان همان روح محمدی ص و نخستین مخلوق الهی است که همهٔ کائنات از آن نور گرفتهاند. عشق نیز همچون عقل کل، نگاهی ژرف و جامع دارد که حقیقت را بیپرده میبیند.
«خورشید را درکش به جل»
«درکشیدن خورشید به جُل» یعنی پوشاندن نور حقیقت با پردهٔ جمال؛ معشوق گاه انوار بیپایان خود را در پردهٔ صورت انسانی یا جلوهای لطیف پنهان میکند، تا سالک تاب و ظرفیت دیدار بیحجاب را بیابد.
«ای شهسوار هل أتی»
اشاره به آیهٔ «هَل أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ…» و داستان ایثار اهلبیت که سه روز غذای خود را به نیازمندان دادند. در عرفان، «شهسوار هل أتی» یعنی قهرمان وفا، بخشش و ایثار کامل؛ معشوقی که در میدان محبت، فرمانروای بیرقیب است.
نتیجهٔ عرفانی
عشق، هم شادیبخش و دلرباست و هم آگاه و حکیم؛ هم خورشید حقیقت را در پردهٔ زیبایی میپوشاند تا سالک در مسیر رشد نسوزد، و هم در وفا و بخشش، به مرتبهٔ ایثار کامل میرسد که مظهر آن در قرآن، داستان «هل أتی» است. این بیت، همزمان لطافت، حکمت، حجابداری و وفاداری عشق را به تصویر میکشد
بیت ۶
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا
معنی ظاهری
امروز مهمان تو و مست روی خندان توایم؛ وقتی نامت را میبرم، دل از جا میرود.
معنی عرفانی
نام معشوق در دل سالک، جاذبهای دارد که جان را از جای میکند. در سلوک، ذکر نام حق همان اتصال با نور حقیقت است.
شرح عرفانی: «امروز ما مهمان تو»
مهمانی نزد معشوق، کنایه از ورود به بزم قرب است؛ سالک به اذن محبوب، به ضیافت عشق راه یافته است. این ضیافت، نه خوردن و آشامیدن جسمانی، بلکه چشیدن طعام معرفت و شراب وصل است.
«مست رخ خندان تو»
خندهٔ محبوب، نماد لطف و رضایت الهی است. سالک با یک نگاه خندان معشوق، بیخود و مست میشود؛ این مستی، همان بیخودی و فنا در جذبهٔ جمال است.
«چون نام رویت میبرم»
در عرفان، «نام» همان ذکر است. آوردن نام محبوب، خود تجلی او را زنده میکند؛ زیرا نام و مسمّا در عالم عشق، از هم جدا نیستند.
«دل میرود والله ز جا»
این رفتن دل، نه استعارهٔ معمولی، بلکه کنده شدن جان از قید خودی است؛ قسم «والله» نشانهٔ صدق این تجربه و شدت حال است.
نتیجهٔ عرفانی
سالک، وقتی به بزم قرب میرسد، با یک تبسم محبوب، چنان سرمست میشود که حتی ذکر نام او، دل را از جای برمیکند. این همان حالتی است که در ذکر و سماع عارفانه، عاشق را از خود جدا و در دریای حضور غرق میکند
بیت ۷
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا
معنی ظاهری
کجا بامی جز بام تو، کجا نامی جز نام تو، کجا جامی جز جام تو ای ساقی شیرین ادا؟
معنی عرفانی
این بیت بیان انحصار عشق و معرفت حقیقی به معشوق مطلق است. هیچ سقفی جز آسمان وصال او، هیچ نامی جز نام او، و هیچ شرابی جز شراب عشق او نیست که دل را مست کند.
شرح عرفانی: «کو بام غیر بام تو»
بام، جای بلندی و اوج است. در عرفان، بام حقیقت، همان اوج قرب و حضور الهی است. سالک میگوید: جز بام تو، هیچ بلندایی ارزش نظر ندارد؛ تمام مقامات دیگر، در برابر این اوج، سایهای بیش نیستند.
«کو نام غیر نام تو»
«نام» در اینجا رمز هویت و حقیقت است. وقتی سالک به مرحلهٔ وحدت میرسد، هر اسمی جز نام محبوب، بیرنگ میشود. ذکر واقعی، فقط ذکر نام اوست، که در دل حیات میدمد.
«کو جام غیر جام تو»
جام، همان ظرف شراب عشق و معرفت است. سالک میگوید: جز جامی که ساقی حقیقت به من دهد، هیچ شرابی مستیِ وصل نمیآورد.
«ای ساقی شیرین ادا»
ساقی در این مقام، خود حق تعالی یا انسان کامل است که با لطف و نرمی، شراب معرفت میبخشد. «شیرین ادا» یعنی بیان و بخشش او نه با قهر، بلکه با لطف و زیبایی همراه است.
نتیجهٔ عرفانی
این بیت، بیان توحید شهودی است؛ سالک در اوج حضور، میبیند که هیچ مقام، هیچ هویت و هیچ لذت حقیقی، جز از محبوب مطلق نیست. هرچه غیر اوست، در این نگاه، محو و بیاعتبار میشود
بیت ۸
گر زندهجانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا
معنی ظاهری
اگر جانی تازه یابم، دامن معشوق را میگیرم؛ ای کاش در خواب، دیدار تو را میدیدم.
معنی عرفانی
سالک آرزومند است حتی در عالم خواب به روی محبوب برسد، چون خواب نیز میتواند محل الهامات و مکاشفه باشد.
شرح عرفانی: «گر زندهجانی یابمی»
زندهجان شدن یعنی یافتن نیروی تازه از فیض عشق. این زندهجانی، نه از خوراک و خواب، که از دمِ محبوب و نسیم وصال است.
«من دامنش برتابمی»
گرفتن دامن، در زبان عرفان، کنایه از تمسک و چنگ زدن به محبوب برای جدانشدن از اوست؛ حالتی که سالک در حضور، دیگر رها کردن را برنمیتابد.
«ای کاشکی در خوابمی»
این حسرت، نشان میدهد که عاشق حتی اگر در بیداری راهش بسته باشد، امید دارد در عالم رؤیا که حجابها سبکترند، به دیدار برسد.
«در خواب بنمودی لقا»
لقا یعنی دیدار حقیقی. در سنت عرفانی، رؤیای صادقه یکی از راههای ارتباط با حق یا اولیای الهی دانسته شده، و دیدن محبوب در خواب میتواند اثر تربیتی و آرامبخشی داشته باشد.
نتیجهٔ عرفانی
این بیت تصویری از تسلیمِ کاملِ عاشق است؛ او از خدا میخواهد حتی اگر در بیداری نصیبی از حضور ندارد، در خواب بر او تجلی کند، چون برای سالک، حتی سایهای از وصال در رؤیا، از همه لذات دنیا برتر است
بیت ۹
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
معنی ظاهری
ای کسی که بر درت جمعی از خدمتگزاراناند، بیرون بیا ای بزرگوار، که من از چشم مست و دلربای تو سرمستم.
معنی عرفانی
«خیل و حشم» نماد موانع و حجابهایی است که میان سالک و معشوق است. عاشق با وجود این موانع همچنان در مستی نگاه محبوب به سر میبرد.
شرح عرفانی: «ای بر درت خیل و حشم»
خیل و حشم (سپاه و خدمه) در زبان عرفان، نماد حجابهای ظاهری و باطنی است؛ هر آنچه که بر گرد وجود محبوب میگردد و دسترسی مستقیم را دشوار میکند چه آداب رسمی و چه کثرت صفات.
«بیرون خرام ای محتشم»
دعوتی است به محبوب تا از پس این پردهها و حجابها بیرون آید و بیواسطه در برابر عاشق ظاهر شود. «محتشم» علاوه بر معنای بزرگوار، به مقام و شکوه معشوق اشاره دارد.
«زیرا که سرمست و خوشم»
سالک اعلام میکند که حتی پیش از دیدار کامل، از جرعهای از حضور (یعنی نظر و عنایت) مست و سرخوش است.
«زان چشم مست دلربا»
چشم مست، در عرفان، کنایه از نگاه پرجاذبهٔ حق است که سالک را بیخود میسازد. این نگاه، مبدلکنندهٔ دل است و مستیاش از هر بادهای شدیدتر.
نتیجهٔ عرفانی
عاشق در اینجا بین حجاب و تجلی ایستاده است: موانع بیرونی هنوز برقرارند، اما یک نگاه محبوب کافی بوده تا همهٔ این فاصلهها را بیاثر کند. این بیان، اوج قدرت جذبهٔ الهی را نشان میدهد که حتی پیش از وصال، سالک را در دریای مستی فرو میبرد
بیت ۱۰
افغان و خونِ دیده بین، صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
معنی ظاهری
فریاد و اشک خونین ببین، صد پیرهن پاره شده ببین، و خون جگر پیچیده بر گردن و صورت و پشت ببین.
معنی عرفانی
این تصویر، شدت رنج و اشتیاق سالک را نشان میدهد. پارهپاره شدن لباس، کنایه از گسستن عادات و تعلقات، و خون جگر، رمز سوختن دل از فراق است.
شرح عرفانی: «افغان و خونِ دیده بین»
«افغان» فریاد از عمق جان است و «خون دیده» اشکی است که چنان سوز دارد که گویی خون شده است. این ترکیب، نهایت اندوه و التهاب عاشق را نشان میدهد.
«صد پیرهن بدریده بین»
پارهشدن پیرهن در ادب عرفانی، نشانهٔ بیتابی عشق و بریدن از قید عافیت و رسمهاست. «صد» در اینجا اغراق نیست، بلکه نماد کثرت و تکرار این حالت است؛ سالک بارها این پردهها را دریده تا به حقیقت برسد.
«خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا»
خون جگر کنایه از اندوه عمیق و رنج درونی است که از دل برمیجوشد و همهٔ وجود را فرا میگیرد؛ گردن و صورت و پشت، همه آغشته به این خوناند، یعنی هیچ جزئی از سالک از این آتش عشق در امان نیست.
نتیجهٔ عرفانی
این بیت، صحنهای از فنا در آتش طلب را ترسیم میکند؛ سالک در هر سوختهگی و فریادی، یک پرده از خود را میدرد تا جز حقیقت چیزی باقی نماند. این «پاره کردن پیرهن» و «خون جگر» در حقیقت مراحل پاکسازی و تسلیم کامل در راه وصال الهی است
بیت ۱۱
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بهکو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا؟
معنی ظاهری
هر کس روی تو را ببیند و دیوانه نشود، او سنگ و کلوخی است.، پس چرا باید او را دچار بلا خواهم کرد؟
معنی عرفانی
دیدار جمال الهی، عقلها را میبرد و دلها را آتش میزند. کسی که در برابر این تجلی خاموش بماند، در حقیقت جمادی بیش نیست.
عاشق راستین در مقام ملامت و نفرین نیست؛ زیرا میداند آنکه دلش جان نمیگیرد، اساساً بهرهای از حیات روحانی ندارد. پس بلا برای او معنایی ندارد
شرح عرفاتی «آن کس که بیند روی تو»
«روی تو» رمز جمال الهی است؛ جلوهای از حق که در آینهی دل انسان کامل ظاهر میشود. دیدن این روی، یعنی مواجهه با حقیقتی که عقل و جان را در آتش عشق میسوزاند.
«مجنون نگردد کو بهکو»
در برابر جمال حق، دلها بیاختیار در شور و جنون میافتند. اگر کسی دیوانه نشود، یعنی هنوز دلش زنده نشده است؛ چرا که عشقِ حقیقی انسان را از قرار و سکون بیرون میکشد و در جستوجوی بیپایان میدواند.
«سنگ و کلوخی باشد او»
دلِ بیاثر و بیحرکت، همانند جمادی بیجان است. کسی که از تجلی حق به وجد نمیآید، در حقیقت هنوز در حجاب سختی و قساوت قلب است. چنین انسانی از حیات روحانی بیبهره است.
«او را چرا خواهم بلا»
عاشق راستین اهل نفرین و دشمنی نیست. او میداند کسی که از عشق متأثر نشود، خود بهخود مردهی دل است و به بلا نیاز ندارد؛ چرا که بزرگترین بلا، همان بیخبری از حق است. برای چنین دلِ سنگی، عذاب تازهای لازم نیست.
نتیجه عرفانی
هر انسانی که جمال الهی را ببیند و در آتش عشق نسوزد، در حقیقت دلش از جنس سنگ است؛ یعنی جان او هنوز زنده نشده و در قساوت و حجاب گرفتار است. چنین کسی اساساً اهل طلب نیست و از سرچشمهٔ حیات روحانی بیبهره مانده است.
از اینرو، عاشق راستین نیازی نمیبیند که او را نفرین کند یا برایش بلایی بخواهد؛ زیرا بزرگترین بلا همان بیخبری از محبوب است. کسی که در برابر جلوهٔ حق خاموش و بیحرکت میماند، خود پیشاپیش در عذابی عظیم است: عذابِ نداشتن شور و بینصیب ماندن از عشق.
دیدار جمال الهی اگر کسی را دیوانه نکند، نشانهٔ آن است که او در سنگینی و جمادی دل مانده است. عاشق حقیقی در پی بلا برای دیگران نیست، زیرا میداند دوری از عشق، خود سختترین عذاب و عین هلاکت است.
بیت ۱۲
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بیخبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
معنی ظاهری
رنجی بزرگتر از این نیست که جان از تو بیخبر باشد.
ی پادشاه و سرور انسانها، جان را به کوری مبتلا مکن.
معنی عرفانی
بزرگترین عذاب برای سالک، دوری از حضور و بیخبری از جمال حق است. هر بلایی قابل تحمل است، جز اینکه دل از محبوب غافل بماند.
اشاره به آیهی «لا تبلُ نفساً بالعمی»؛ یعنی نابینایی روحانی مده. عاشق دعا میکند که چشم دلش کور نشود و همواره در پرتو خورشید حقیقت باقی بماند.
شرح عرفانی «رنج و بلایی زین بتر»
هر عذابی در راه عشق قابل تحمل است؛ آتش هجران، سختی دنیا، و رنج جسمانی. اما رنجی فراتر از همه هست: غفلت از محبوب. سالک میگوید: هیچ بلایی سختتر از بیخبری از حضور حق نیست؛ زیرا همهی بلاها در برابر این، اندک است.
«کز تو بود جان بیخبر»
بیخبری جان از خدا، همان پردهی ظلمانی است که بین دل و حقیقت کشیده میشود. چنین جانی اگر هزار نعمت دنیوی هم داشته باشد، در حقیقت در بدترین بلاست؛ زیرا از سرچشمهی حیات حقیقی جدا مانده است.
«ای شاه و سلطان بشر»
این خطاب به حضرت حق است که سلطان حقیقی آدمیان است. همچنین میتواند اشاره به انسان کامل باشد که آینهی سلطنت الهی است. در هر دو معنا، گوینده اعتراف میکند که مرجع و ملجأ او جز سلطان روحانی نیست.
«تبل نفسا بالعمی»
این جمله برگرفته از قرآن است (اشاره به آیهی فإنها لا تعمى الأبصار و لکن تعمى القلوب التی فی الصدور). سالک دعا میکند: پروردگارا! چشم سر کور شود، باکی نیست، اما چشم دل را کور مگردان. زیرا اگر دیدهی درون نابینا شود، هرگز جمال حق دیده نخواهد شد و انسان در ظلمات غفلت جاویدان میماند.
نتیجه عرفانی
راه سلوک، همهٔ رنجها از سختی جسم و بلاهای دنیا تا آتش هجران برای عاشق قابل تحمّل است. اما یک بلا هست که از همه سختتر و جانکاهتر است: غفلت از محبوب و بیخبری دل از حضور حق. این غفلت همان نابینایی روحانی است که قرآن آن را بزرگترین عذاب معرفی کرده است؛ چرا که چشم سر اگر کور شود، تنها از دیدن ظواهر بازمیماند، ولی چشم دل اگر کور گردد، از حقیقت جاویدان جدا میشود.
خطاب عاشق به «ای شاه و سلطان بشر» نشان میدهد که همهٔ امید و تکیهگاه او تنها حضرت حق است؛ اوست که میتواند چشم دل را روشن نگاه دارد. بنابراین دعا میکند: پروردگارا! مرا به کورشدن قلب مبتلا مکن، که این نابینایی بدترین عذابهاست.
بزرگترین بلا برای انسان، نه فقر و بیماری، بلکه غفلت از خداست. سعادت حقیقی تنها در روشنایی چشم دل است. هرکه در پرتو این بینایی باطنی بماند، همهٔ بلاها برایش اندک میشود؛ اما اگر دل کور گردد، حتی در میان نعمتها هم در عذاب ابدی است
بیت ۱۳
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
معنی ظاهری
جانها مانند سیلابی رواناند تا برسند به ساحل دریای جان.از خویشان و آشنایان بریده و با دریا آشنا گشته است.
معنی عرفانی
جانهای مشتاق همانند سیلاب از کوه هجران سرازیرند، مقصدشان بحر وحدت است؛ یعنی همهی کثرتها به سوی یگانگی رواناند.
سالک برای رسیدن به دریای حقیقت باید از آشناییهای دنیوی دل ببرد. بریدن از خلق و پیوستن به حق است که او را به ساحل امن میرساند.
شرح عرفانی «جانها چو سیلابی روان»
جانهای مشتاقان، از کوه فراق سرازیر میشوند. همانند سیلاب، بیقرار و پرشتاب، همهی موانع را در هم میشکنند و به سوی مقصدی بزرگ میدوند. این تصویر نشان میدهد که حرکت جانها در مسیر عشق، قهری و بیاختیار است؛ کسی نمیتواند جلوی جریان طلب را بگیرد.
تا ساحل دریای جان
مقصد نهایی این سیلابها، بحر وحدت و دریای حقیقت است. «ساحل دریای جان» نماد مکانی نیست، بلکه مقام فناست؛ جایی که فردیتها در دریا گم میشوند و قطره، در اقیانوس بازمیگردد. این رسیدن، همان وصال حقیقی است.
«از آشنایان منقطع»
سالک ناگزیر است از علایق دنیوی و آشناییهای ظاهری دل بکند؛ زیرا هر آشناییِ زمینی، حجاب میان او و حقیقت میشود. بریدن از خلق، شرط قدمنهادن در راه بحر است.با
«بحر گشته آشنا»
وقتی دل از خلق برید، به حق پیوست و با «بحر حقیقت» همدم شد. آشنایی با بحر یعنی مأنوس شدن با بیکرانی و بینهایت. در این مقام، سالک دیگر در جزئیات نمیماند، بلکه در وسعت بیپایان حق غرق میشود.
نتیجه عرفانی
این بیت سیر جانهای عاشقان را بهسان سیلابی تصویر میکند که از کوهستان فراق سرازیر شده و بیقرار، همه موانع را میشکند تا خود را به دریای وحدت برساند.
راه حقیقت چنین است: تا دل از آشناییهای دنیوی نبُرد و از تعلقاتِ خلق منقطع نشود، نمیتواند به بحر بیکران الهی راه یابد. بریدن از خلق و پیوستن به حق، شرط رسیدن به مقام فناست.
همهی جانها در جوهر خود محکوم به حرکت به سوی یگانگیاند؛ قطرهای نیست مگر آنکه سرانجام در دریا بازگردد. آنکه دل از دنیا میبُرد، با بحر حقیقت آشنا میشود و در بیکرانی الهی آرام میگیرد؛ این همان وصال جاودان است که پایان همهی سیلابهای شور و آغاز بیکرانگی عشق است.
بیت ۱۴
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا
معنی ظاهری
سیلی که روان است در شور و وله، سیلی دیگر را از راه بیرون کرده و گم ساخته است.
یکی از سر شادی «الحمدلله» میگوید و دیگری از درد، «آه» و «لا حول و لا»
معنی عرفانی
سیلِ عشق و جذبهی الهی، عقل و تدبیر بشری را از مسیر عادی خود بیرون میبرد. یعنی وقتی جذبهی الهی در جان جاری شود، همهی محاسبات عاقلانه و عادتها فرو میریزد؛ هر سیلی، سیل دیگر را محو میکند، و این رمز غلبهی شور بر خرد است. برخی در جذبهی عشق به حمد و سپاس میرسند و برخی در ضعف و ناتوانی تنها آهی از دل برمیآورند. «لا حول و لا» اشاره است به ناتوانی انسان در برابر قدرت حق. عاشق در هر دو حالت، چه سپاس و چه آه، باز هم در مدار ذکر و یاد اوست.
شرح عرفانی «سیلی روان اندر وله»
«سیل» نماد حرکت جان در جذبهی عشق است. وقتی شوق الهی بر دل میریزد، مانند سیل، همه چیز را با خود میبرد. «اندر وله» یعنی سالک در حال بیخودی و شیدایی است؛ عقل عادیاش خاموش شده و تنها موج اشتیاق او را میبرد.
«سیلی دگر گم کرده ره»
سیل عشق چون قاهر است، هر جریان دیگر (خواه عقل جزئی، خواه خواهش نفسانی) را در خود محو میکند. در اینجا «سیلی دگر» رمز قوای محدود بشری است که در برابر موج بیکران عشق گم میشود. این یعنی شور عشق بر همهی تدابیر عقلانی غلبه میکند.
«الحمدلله گوید آن»
کسی که در این جذبه به مقام تسلیم و انس میرسد، زبانش به شکر باز میشود. «الحمدلله» رمز رضایت است؛ سالک در میانهی طوفان میبیند که این سیل، او را به بحر حقیقت میبرد، پس شکر میکند.
«وین آه و لا حول و لا»
برخی تاب این جذبه را ندارند؛ پس جز آه و استغاثه چیزی از دلشان برنمیخیزد. «لا حول و لا قوة الا بالله» نشانهی این است که انسان در برابر قدرت حق ناتوان است. حتی آه و ناتوانی نیز در دایرهی ذکر قرار میگیرد. عاشق راستین چه به شکر و چه به آه، باز هم در مدار یاد اوست
نتیجه عرفانی
این بیت جلوهای از بیاختیاری و غلبهٔ جذبهی الهی را بیان میکند. وقتی سیل عشق جاری شود، همهی تدابیر عقل و عادتهای انسانی در برابر آن ناتوان میشوند و مسیرشان را گم میکنند. سالک در این طوفان یا به مقام رضا میرسد و زبانش به شکر میچرخد («الحمدلله»)، یا تاب این شور را ندارد و در ضعف و ناتوانی آهی از دل میکشد («لا حول و لا»).
حرکت در راه عشق به دست انسان نیست؛ این سیل الهی است که او را میبرد. در برابر آن، هم شکر و هم آه، هر دو ذکرند و هر دو راه به حق دارند. مهم این است که دل در مدار یاد خدا بماند؛ چه با حمد و سپاس، چه با آه و استغاثه. در هر حال، سالک در دل این سیلاب به سوی دریای حقیقت رانده میشود
بیت ۱۵
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا
معنی ظاهری
ای آفتابی که بر بینوایان و تهیدستان آمدهای و ساقی ایشان گشتهای. ر بندگان خویش باران کرم و عطا فرستادهای.
معنی عرفانی
خورشید حقیقت بر فقیران و بیمایگان تجلی میکند، نه بر مغروران و توانگران. ساقی بودن حق، یعنی شراب معرفت را بر جانهای خالی از کبر و غرور میریزد. فضل و کرم الهی همانند بارانی است که بر جانهای تشنه فرو میریزد. این کرم بیسبب است، تنها به واسطهی رحمت بیپایان او
شرح عرفانی «ای آفتابی آمده»
«آفتاب» نماد تجلی حقیقت مطلق است. همانگونه که خورشید بیهیچ بخل بر همه میتابد، نور حق نیز بر جانها میتابد. آمدن آفتاب یعنی ظهور رحمت الهی در دل سالکان.
«بر مفلسان ساقی شده»
مقصود از مفلسان، فقیران روحانیاند؛ آنانکه از داراییهای نفسانی خالی شدهاند. چنین جانهایی مستحق شراب عشقاند. ساقی بودن حق یعنی اینکه جام معرفت را بیدریغ بر دلهای بیمایه از کبر و غرور میریزد.
«بر بندگان خود را زده باری کرم»
کرم الهی همانند بارانی سنگین بر جانها فرو میریزد. این بار نه به سبب عمل بنده، بلکه تنها از روی فضل است. «زده باری» یعنی ناگهان و بیحساب باریدن فیض، بیهیچ انتظار قبلی.
«باری عطا»
عطای حق همان شراب معرفت و انوار عشق است. بنده هیچ استحقاقی ندارد، اما از رحمت بیپایان او جام نصیبش میشود. عطا یعنی بخششی که نه به مزد است و نه به حساب، تنها به عنایت مطلق.
نتیجه عرفانی
در این بیت روشن میشود که رحمت و فیض الهی همچون خورشیدی است که بیهیچ بخل و شرطی بر دلهای خالی میتابد. آنکه از غرور و ادعا خالی شود، «مفلس» است و همین تهیدستی، سرمایهٔ او میشود؛ زیرا دلِ خالی، آمادهٔ پرشدن از شراب عشق است.
حق تعالی در مقام «ساقی» تجلی میکند و جام معرفت و شراب بیخودی را بر چنین دلهایی میریزد. باران عطا و کرم او ناگهانی و بیحساب میبارد؛ نه به سبب شایستگی بنده، بلکه تنها به اقتضای فضل و رحمت بیپایان او.
برای درک نور حقیقت، سالک باید مفلس شود؛ یعنی از خویش و غرور و دعوی خالی گردد. در آن خالیدستی است که خورشید حقیقت طلوع میکند و جام عشق از دست ساقی مطلق به او میرسد. رحمت او مزد عمل نیست، بلکه بارانی است که بر همه میبارد، اما تنها جانهای خالی و آماده، آن را در خود میگیرند
بیت ۱۶
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا
معنی ظاهری
گلِ دیدهی من ناگهان تو را دیده و جان و جامه را دریده است. و آن چنگِ نالان، از دست تو سر
معنی عرفانی
چشم دل وقتی جمال الهی را میبیند، طاقت نگاه ندارد؛ جان از شدت شوق میدرد و همهی پردههای ظاهری (جامه) فرو میریزد. دیدار محبوب، حجابها را میسوزاند. افکنده و شرمسار شده است. چنگ و نوا، رمز هنر و صدای عاشقان است. اما در برابر تجلی حق، همهی نغمهها سرافکنده و شرمندهاند. هیچ صدایی در برابر آواز حق تاب ندارد.
شرح عرفانی «گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را»
«گل دیده» همان چشم دل است. وقتی ناگهان جمال الهی بر دل آشکار شود، طاقت نگاه نیست؛ جان از شدت شوق میشکافد و جامهی ظاهر (رمز پردههای دنیا و عافیت) پاره میشود. دیدار محبوب، حجابها را میسوزاند و همهی پوششهای ظاهری بیارزش میگردد. این دریدن، نشانهی فنای سالک در لحظهی تجلی است.
«وان چنگ زار از چنگ تو»
«چنگ» رمز نوا، هنر و بیان عاشقانه است. چنگی که همواره در ناله و نغمه است، وقتی در برابر دست محبوب قرار میگیرد، دیگر اختیار ندارد. این دستِ الهی است که همهی هنرها را میگیرد و به سکوت میکشاند.
«افکنده سر پیش از حیا»
در برابر تجلی جمال حق، همهی نغمهها و هنرها سرافکنده و شرمسار میشوند. چنگ، با همهی آوازهایش، دیگر جرأت آوا ندارد. زیرا در حضور محبوب، هیچ صدایی یارای عرضاندام نیست؛ تنها خاموشی و حیا باقی میماند.
نتیجهٔ عرفانی
این بیت نشان میدهد که دیدار جمال حق چنان قاهر و جانسوز است که جان و جامهٔ سالک را یکباره میدرد. چشم دل اگر لحظهای بر خورشید حقیقت بیفتد، نه تنها پردههای ظاهری (جامه) بلکه همهٔ حجابهای درونی نیز پاره میشود. در آن لحظه، سالک دیگر در خود باقی نمیماند و در آتش تجلی، وجودش فنای محض میگردد.
از سوی دیگر، تمام نغمهها و هنرهای عاشقانه در برابر دست محبوب سرافکنده میشوند. چنگ، با همهٔ نواهای سوزناک خود، وقتی در قبضهٔ دست الهی قرار میگیرد، به سکوت میگراید. زیرا در برابر صدای حق، هیچ صدایی باقی نمیماند. آنچه هنر و نغمه میپنداشتیم، در حضور او جز شرمساری و خاموشی نیست.
در لحظهٔ تجلی محبوب، جان دریده و حجابها پاره میشود، و همهٔ نغمهها در برابر آواز حق خاموش میگردند. دیدار الهی، پایان همهٔ کوششهای فردی و هنرهای عاشقانه است؛ زیرا در آن مقام، تنها سکوت و حیا باقی است، و این سکوت، خود عین ذکر و فناست.
بیت ۱۷
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
معنی ظاهری
خوشاقبالترین و نیکفرجامترین در برج زهره، مگر نی است. زیرا لب بر لب تو مینهد تا از تو آواز و نوا بیاموزد.
معنی عرفانی
«نی» نماد سالک است که از همه چیز خالی شده تا صدای حق در او جاری شود. از این رو، نی خوشاقبالترین است؛ زیرا لب محبوب بر او نهاده میشود تا نغمهی عشق در او بدمد.: سالک، سازی بیصداست تا آنکه نفس حق در او بدمد. هر آهنگ عاشقانه، در حقیقت انعکاس دم محبوب است. نی، دهان ندارد جز آنکه دهان معشوق بر او نهاده شود.
«مقبلترین و نیکپی در برج زهره کیست؟ نی»
«برج زهره» رمز شادی، طرب و موسیقی است. در میان همهی سازها و نواها، نی از همه خوشاقبالتر است؛ چراکه خالی گشته و جز به دم محبوب صدایی ندارد. نی نماد سالکی است که از خود و از کبر و غرور خالی شده است. خوشاقبالی او در همین است که جز با دم معشوق به صدا درنمیآید.
«زیرا نهد لب بر لبت»
این لب بر لب نهادن، اشاره به دمیدن محبوب در نی است. یعنی سالک با همهی خالیبودگیاش، دهانی ندارد جز آنکه دهان معشوق بر او نهاده شود. حقیقت جان در او جز با نفس الهی زنده نمیشود.
«تا از تو آموزد نوا»
نی خود نغمهای ندارد؛ آنچه از او شنیده میشود، انعکاس دم معشوق است. سالک نیز همینگونه است: هر نغمهی عشق که از او برمیخیزد، در حقیقت صدای خداست که از لولهی خالی او میگذرد. هنر عاشق، جز بازتاب نَفَس محبوب نیست
نتیجه عرفانی
نی خوشاقبالترین ساز است، زیرا از درون خالی شده و هیچ نوا و نفسی از خود ندارد. همهٔ صدای او از دم معشوق است. این خالیبودگی و بیادعایی راز سعادت اوست. همانگونه که دهان نی فقط به شرط دمیدهشدن مینالد، جان سالک نیز تنها وقتی به صدا درمیآید که نفس الهی در او بدمد.
لب بر لب نهادهشدن، نمادی از وصال پنهانی است: محبوب خود را بر دهان سالک مینهد و صدای او را به نغمه بدل میسازد. پس هر آوا و هر ذکری که از سالک برمیخیزد، در حقیقت صدای حق است که از لولهٔ وجود او عبور میکند.
سالکِ حقیقی کسی است که از خود خالی شود و مانند نی، جز به دم محبوب سخنی نداشته باشد. خوشاقبالی و نیکفرجامی در این است که جان، محمل صدای الهی گردد و هر نغمهٔ او انعکاس دم حق باشد. بهبیان دیگر: سعادت سالک در خالیبودن از خود و پرشدن از نَفَس معشوق است
بیت ۱۸
نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا
معنی ظاهری
نیها و بهویژه نیشکر برای رسیدن به این مقام، کمر بستهاند. در نیستان رقصکنان شدهاند، یعنی که هر که را بخواهی عزیز میگردانی.
معنی عرفانی
نی و نیشکر، رمزی از سالکانی است که در راه خالی شدن از خود و پر شدن از دم معشوق، سختی بریدن و خالیشدن را پذیرفتهاند. همهی سختیها را برای رسیدن به آواز عشق تاب میآورند. نیها در نیستان به رقص آمدهاند، نماد آن است که سالکان بیخود در میدان اختیار محبوب، به هر سو گردانده میشوند. «تعز من تشا» یادآور آیهی الهی است: خدا هر که را خواهد عزت میدهد.
شرح عرفانی «نیها و خاصه نیشکر»
نی و نیشکر رمز سالکانیاند که آمادهاند تا از خود تهی شوند. نیشکر با بریدن و فشردهشدن، عصارهی شیرین خود را آشکار میکند؛ همچنان که سالک در سختیها، حقیقت جان خویش را مینمایاند.
«بر طمع این بسته کمر»
«بستن کمر» نشانهی عزم و استقامت در سلوک است. سالکانِ همچون نی، آگاهانه بار درد و بریدگی را پذیرفتهاند تا روزی دم محبوب در آنها جاری شود. طمع آنها نه دنیوی، بلکه شنیدن نغمهی حق است.
«رقصان شده در نیستان»
نیها در نیستان میرقصند؛ یعنی سالکان در میدان بیخودی، به حرکت و شور درآمدهاند. رقص آنان بیاختیار است، چون برگرفته از دم معشوق است. این رقص، رمز تسلیم است؛ تسلیمِ کامل در برابر ارادهی محبوب.
«یعنی تعز من تشا»
این اشاره به آیهی قرآن است: «تُعِزُّ مَن تَشاءُ و تُذِلُّ مَن تَشاءُ» (آلعمران، ۲۶). یعنی عزت در دست اوست و اوست که هر که را بخواهد بلند میکند. سالک در اینجا میپذیرد که اگر به مقام نوا و آواز رسید، از خویش نیست؛ تنها به خواست حق است.
نتیجه عرفانی
«نیها و نیشکر» نماد سالکانیاند که برای رسیدن به مقام نغمهٔ الهی، رنج بریدن، خالیشدن و فشردهشدن را پذیرفتهاند. همچنان که نیشکر تنها با بریدگی و فشردگی عصارهٔ شیرین خود را آشکار میکند، سالک نیز با بریدن از خود و گذر از آلام، حقیقت جان خویش را نشان میدهد.
حرکت «رقصان در نیستان» بیانگر آن است که این جانهای خالیشده، دیگر در اختیار خویش نیستند؛ بلکه بیخود در میدان ارادهٔ حق به شور آمدهاند. رقص آنان نشانهٔ تسلیم محض است؛ همان تسلیمی که عاشق را در مدار عشق میچرخاند.
و سرانجام، «تعز من تشا» حقیقت نهایی را آشکار میکند: این خداست که هر که را بخواهد به عزت میرساند. اگر نی به نغمه درآمد، نه از هنر نی است، بلکه از دم محبوب است. اگر سالکی به مقامات بلند میرسد، نه از تلاش خویش، بلکه تنها به عنایت اوست.
راه سالک همچون نیشکر، با بریدگی و فشردگی آمیخته است، اما شیرینی نغمهاش از همین رنجها میجوشد. عزت حقیقی در دست محبوب است؛ تنها اوست که با دم خود سالک را به مقام نوا و آواز عشق میرساند.
بیت ۱۹
بُد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها
معنی ظاهر
بیتو چنگ و نی اندوهناک بودند، اما این را کنار گرفتی و آن را بوسه دادی. دف گفت: بر روی من بزن تا ارزش و بها یابم.
معنی عرفانی
بیحضور معشوق، همهی نواها غمگیناند. وقتی نسیم حق بدمد، حتی سازها جان میگیرند و نغمهی شادی سر میدهند. نوازش اوست که اندوه را به سرور بدل میکند. دف، نماد دل سالک است که میگوید: بر من بکوب تا طنین عشق از من برخیزد. ارزش انسان در آن است که کوبهی عشق بر جانش فرود آید.
شرح عرفانی «بُد بیتو چنگ و نی حزین»
همهی نواها، همهی هنرها و همهی ذوقهای انسانی، بیحضور معشوق الهی غمگین و بیروحاند. «چنگ» و «نی» نماد جان سالک و هنر اویند؛ تا وقتی دم محبوب در آنها جاری نشود، جز آوای اندوه چیزی ندارند.
«برد آن کنار و بوسه این»
وقتی نسیم الهی بوزد، سازها جان میگیرند. نوازش و بوسهی محبوب، نماد دمیدن روح حق در وجود سالک است. چنگ و نی، که پیشتر غمگین بودند، با لمسهی معشوق زنده میشوند و نغمهی شادی سر میدهند.
«دف گفت میزن بر رخم»
«دف» رمز دل است که منتظر کوبهی عشق است. دل در برابر محبوب میگوید: بر من بکوب، مرا بلرزان و به حرکت آور؛ زیرا تنها در اثر ضربههای تو، صدای حقیقت از من برمیخیزد.
«تا روی من یابد بها»
ارزش انسان در آن نیست که از خود نغمهای داشته باشد؛ ارزش حقیقی او زمانی آشکار میشود که کوبهی عشق بر جانش فرود آید. آنگاه طنین الهی از او بلند میشود و رویش نور و بها مییابد.
نتیجهٔ عرفانی
این بیت نشان میدهد که بیحضور محبوب، همهٔ نواها غمگین و بیروحاند؛ چنگ و نی، هرچند سازند، اما اگر دم حق در آنها ندمیده باشد، جز نوای اندوه چیزی ندارند. تنها وقتی لمس و نوازش محبوب میرسد، جان میگیرند و آواز شادی سر میدهند.
«دف» نماد دلِ سالک است؛ دلی که میداند ارزشش تنها زمانی آشکار میشود که کوبهٔ عشق بر آن فرود آید. کوبیدن دف همان ضربههای تربیت و جذبهٔ الهی است که دل را به طنین میآورد. سالک به محبوب میگوید: مرا بزن، بلرزان و به حرکت آور، تا صدای تو از من برخیزد.
روح انسان همانند سازی خاموش است؛ بیدم معشوق، نوای او جز غم نیست. ارزش و بها زمانی پدیدار میشود که ضربههای عشق بر دل بنشیند و طنین حقیقت از جان برخیزد. آنگاه است که انسان نه صدای خویش، که پژواک نغمهٔ الهی میشود.
بیت ۲۰
این جانِ پاره پاره را، خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا
معنی ظاهری
این جان پارهپاره را خوش پارهپاره و مست گردان. تا آنچه دیروز از دست رفت، امروز به قضای این دم جبران شود.
معنی عرفانی
جان شکسته، آمادهترین ظرف برای شراب محبت است. عاشق از خدا میخواهد همین شکستگی را به مستی بدل کند تا زخمهایش سرچشمهی نور شود. در هر لحظه، فیض تازهای از جانب محبوب میرسد که میتواند همهی فوتها و کوتاهیهای گذشته را جبران کند. این دم، دریچهی ابدیت است.
شرح عرفانی «این جان پاره پاره را»
«جان پارهپاره» همان دل خسته و شکستهی عاشق است. شکستگی جان، نه عیب، بلکه نشانهی آمادگی برای پذیرش فیض است؛ چراکه دل سالم و پرغرور جایگاه شراب عشق نیست، اما دل شکسته ظرف نور میشود.
«خوش پاره پاره مست کن»
عاشق از محبوب میخواهد که همین زخمها و شکستگیها را به بادهی عشق بیامیزد، تا دردها به مستی بدل شوند. پارهپارهبودنِ جان وقتی با شراب الهی همراه گردد، به لذت و سرور عرفانی میانجامد.
«تا آنچه دوشش فوت شد»
«دوش» اشاره به گذشته است. عاشق اعتراف میکند که در دیروزِ عمرش کوتاهیها، فوتها و غفلتهایی بوده است. اما در مسیر سلوک، حسرت گذشته تنها به یک چیز بدل میشود: طلب جبران در لحظهی حال.
«آن را کند این دم قضا»
«این دم» همان لحظهی اکنون است که دریچهی ابدیت است. فیض الهی در هر دم تازه میرسد و قدرت جبران تمام گذشته را دارد. سالک باور دارد که اگر اکنون به حضور رسد، همهی فوتهای پیشین به یکباره جبران خواهد شد. این همان سرّ دمِ حق است که گذشته و آینده را در لحظهی حال جمع میکند.
نتیجهٔ عرفانی
دلِ شکسته و جانِ پارهپاره همان جایی است که شراب عشق الهی در آن مینشیند. غرور و سلامت ظاهری ظرف فیض نیست؛ تنها دلِ شکسته است که آمادگی پذیرش نور را دارد. عاشق از محبوب میخواهد همین پارهپارهبودن را به مستی و شور عرفانی بدل سازد، تا رنجها سرچشمهٔ سرور شوند.
از سوی دیگر، سالک اعتراف میکند که گذشتهاش پر از فوتها و غفلتهاست. اما راز سلوک در این است که هر دم، دریچهٔ تازهای از فیض الهی است. دمِ اکنون میتواند همهٔ کوتاهیهای دیروز را جبران کند. لحظهٔ حال، جایگاه قضا و تحقق رحمت الهی است؛ اگر سالک در این دم به حضور برسد، گذشته و آیندهاش یکباره در نور جبران میشود.
شکستگی و زخم جان، سرمایهٔ سالک است؛ زیرا همانجاست که شراب عشق میجوشد. در هر دم، فیضی تازه از حق میرسد که قادر است همهٔ غفلتهای گذشته را جبران کند. راز وصال در همین است: زندگی در دمِ حاضر به نور حق، که لحظهای بیانتها و جبرانکنندهٔ تمام فوتهاست.
بیت ۲۱
حیف است ای شاه مهین هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا
معنی ظاهری
حیف است ای شاه بزرگ، که چنین مستی را هشیار گردانی. : به خدا سوگند، بعد از این هرگز هشیاری را شرح نخواهم داد.
معنی عرفانی
مستی عشق نعمتی است برتر از هشیاری عقل. عاشق میگوید: مگذار که این بادهی مستی به هوشیاری بازگردد، زیرا هوشیاری در برابر این جذبه چیزی جز فقر و محرومیت نیست. سالک عهد میبندد که دیگر از عقل و هشیاری بشری سخن نگوید؛ تنها ذکر مستی و جذبهی حق برایش ارزش دارد. این، تسلیم کامل به سرمستی الهی است.
شرح عرفاتی «حیف است ای شاه مهین»
خطاب به محبوب الهی است که شاهِ مهین و سلطان جانهاست. سالک میگوید: بزرگی و جلال تو اقتضا میکند که نعمت مستی از ما گرفته نشود. «شاه مهین» اشاره به حقیقت مطلق است که همهی سلطنتهای ظاهری در برابرش هیچاند.
«هشیار کردن این چنین»
مستی عشق موهبتی است که عقل بشری توان آن را ندارد. سالک از حق میخواهد که او را از این جذبه و بیخودی به هشیاری عقلانی بازنگرداند. زیرا در برابر نور مستی، هوشیاری چیزی جز بازگشت به تاریکی نیست.
«والله نگویم بعد از این»
سالک عهد میبندد و سوگند میخورد که دیگر ستایش عقل و هشیاری نکند. این قسم نشانگر صدق دل او در ترک اتکای به عقل و پذیرش کامل جذبهی عشق است.
«هشیار شرحت ای خدا»
هشیاری در اینجا رمز عقل محدود و حسابگری بشری است. عاشق میگوید: دیگر هیچ شرح و بهایی برای هشیاری عقل نمیدهم؛ تنها سرمستی و بیخودی در حضور تو ارزش دارد. این اوج تسلیم به مستی الهی است که سالک را از خود رها و در محبوب محو میکند.
نتیجهٔ عرفانی
مستیِ عشق الهی نعمتی است که از هر عقل و هشیاری بالاتر است. سالک وقتی به جذبهٔ حق میرسد، درمییابد که بازگشت به هشیاری عقلانی جز محرومیت و فقر چیزی نیست. از اینرو، در پیشگاه شاه مطلق (حق تعالی) دعا میکند که این مستی از او گرفته نشود.
سوگند او «والله» نشانهٔ عهدی استوار است: دیگر از عقل و هوشیاری بشری یاد نخواهد کرد؛ زیرا حقیقت را تنها در سرمستی عشق یافته است. در اینجا، سالک با تمام وجود تسلیم میشود و میگوید: دیگر عقل و حسابگری را شرح نخواهم داد، جز مستی و بیخودی در حضور تو.
غایت سلوک آن است که سالک از عقل جزوی بگذرد و در مستی عشق فنا شود. در این مقام، مستی نه غفلت، که بیداری حقیقی است؛ زیرا جان از خود خالی و در محبوب محو میگردد. هشیاری عقل در برابر این جذبه، چیزی جز حجاب نیست. پس سالک به وصال رسیده، مستی جاودان را میطلبد و از بازگشت به هوشیاریِ محدود انسانی به خدا پناه میبرد.
بیت ۲۲
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا
معنی ظاهری یا باده ده و حجت مخواه، یا خود برخیز و برو. یا بندهی تو با لطف تو دچار ماجرای صوفیانه شده است.
معنی عرفانی
محبوب اگر باده میدهد، بیحساب و بیحجت میدهد. عاشق میگوید: یا این فیض بیعلت را ارزانی کن، یا اگر قصد حساب و حجت داری، پس خودت برو؛ زیرا راه عشق جای محاسبه نیست. همهی ماجراهای سالک، از لطف اوست نه از کوشش خود. صوفیانه ماجرا، یعنی بازی عشق و جذبهی حق که بنده را از خود میرباید و در میدان شور میافکند.
شرح عرفانی «یا باده ده حجت مجو»
بادهی عشق، موهبتی الهی است که بیعلت و بیحساب داده میشود. سالک از محبوب میخواهد که شراب معرفت را بیحجت عطا کند؛ زیرا عشق با حساب و دلیل سازگار نیست. هرجا حجت طلب شود، دیگر جای باده نیست؛ چراکه جذبهی حق برتر از استدلال عقلانی است.
«یا خود تو برخیز و برو»
اگر قرار است در میدان عشق حسابکشی و حجت باشد، پس محبوب خود کناره گیرد؛ زیرا این میدان، جای بیمحاسبهگی و بیخودی است. عاشق میگوید: یا بیعلت باده ببخش، یا اگر قصد حساب داری، خودت برو؛ چون عشق از جنس بینیازی است، نه سوداگری.
«یا بنده را با لطف تو»
سالک اقرار میکند که اگر در این راه افتاده، نه از کوشش خویش، بلکه تنها به لطف و عنایت محبوب است. لطف اوست که بنده را به میدان کشیده و بر سر خوان باده نشانده است. بدون این لطف، بنده جز خاکستر چیزی ندارد.
«شد صوفیانه ماجرا»
«ماجرای صوفیانه» رمز بازی عشق و جذبهی حق است. این ماجرا از اختیار عاشق بیرون است؛ او به سبب لطف حق در گرداب شور افتاده است. صوفیانه ماجرا یعنی حکایتی که عقل در آن مبهوت و بیخبر میماند و تنها عشق کارساز است.
نتیجهٔ عرفانی
عشق با حساب و حجت و برهان سازگار نیست. بادهٔ معرفت الهی عطیهای است بیعلت و بیمحاسبه؛ یا باید آن را بیدرنگ و بیحجت نوشید، یا اگر قرار است پای دلیل و حسابگری به میان آید، اصلاً مجالی برای عشق نمیماند. سالک با صراحت میگوید: یا باده ببخش بیهیچ شرط، یا اگر حساب میخواهی، خودت برو؛ زیرا میدان عشق جای سوداگری نیست.
از سوی دیگر، سالک اعتراف میکند که همهٔ ماجراهایش از لطف محبوب است، نه از کوشش و تدبیر خودش. «صوفیانه ماجرا» نماد این حقیقت است که جریان عشق و جذبه، یک بازی الهی است که عاشق را از اختیار بیرون میبرد و در مدار بیخودی میگرداند.
سلوک راستین، با محاسبات عقلانی و حجتهای بشری حاصل نمیشود؛ بلکه تنها به فضل و لطف الهی است. جذبهٔ حق است که بنده را به میخانهٔ عشق میکشاند. عشق، موهبت است نه مزد؛ و سالک حقیقی آن را بیچونوچرا میپذیرد، بیآنکه دنبال دلیل و حساب باشد.
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا
باشد که بگشایی دری، گویی که برخیز اندرآ
غرقست جانم بر درت، در بوی مشک و عنبرت
ای صد هزاران مرحمت، بر روی خوبت دایما
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا
عشق تو کف برهم زند، صد عالم دیگر کند
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خلا
ای عشق خندان همچو گل، وی خوشنظر چون عقل کل
خورشید را درکش به جُل، ای شهسوار هل اتی
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو
چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو
کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا
گر زندهجانی یابمی من دامنش برتابمی
ای کاشکی در خوابمی در خواب بنمودی لقا
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا
افغان و خونِ دیده بین، صد پیرهن بدریده بین
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بهکو
سنگ و کلوخی باشد او، او را چرا خواهم بلا؟
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بیخبر
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده
بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا
نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا
بُد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این
دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها
این جانِ پاره پاره را، خوش پاره پاره مست کن
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا
حیف است ای شاه مهین هشیار کردن این چنین
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا





Comments