
جام چشم
- آواره
- Aug 30
- 1 min read
بیا جانا، که این دل را دگر آرام نتواند
به غیر از وصل چشمانت، دمی خوشکام نتواند
تویی آن آفتاب عشق، که از نورش جهان جوشد
کسی کز مهر تو دور است، به شب پیغام نتواند
چو بوی یار برخیزد، گلِ جان نیز میرقصد
که حتی شاخهی خشکیده، بیفرجام نتواند
دلم چون موج میچرخد، به گرداب نگاه تو
نهان در شوقِ غرق آمد، ولی بر بام نتواند
ز خود رفتم، ز دنیا هم، فقط با یاد تو ماندم
که این دیوانهی عاشق، رها از دام نتواند
ز جام چشم تو آواره، چو مست باد شد هر شب
دگر جز کوی تو راهی، به شهر و شام نتواند





در این دنیای پر از غم و آشوب، درخت شوق تو همیشه سبز و خرم است. چشمانت برایم نه تنها آسمان روشن است، بلکه در هر نگاه، دنیای جدیدی را میسازم. دلتنگیهای بیپایان، اما هر لحظه که یاد تو میکنم، همان آرامشی که به دنبال آن میگردم، به درونم نفوذ میکند.
بیا، همانطور که در دل این کلمات، خودت را یافتم.
موفق و کامگار باشید آواره عزیز