
خندهی خاموش
- آواره
- Aug 30
- 1 min read
ز چشمانش دلم لرزید، چون طوفانِ دریا را
به یک لبخند برد از دل، قرار و صبر و پروا را
زلیخا دل به او داد و به عشقی بیسرانجامی
که سوزاند تمنا را، همه دنیای بالا را
به زندان هم اگر باشد، نمیمیرد دل عاشق
که میبیند در آن ظلمت، تجلیهای یکتا را
نه تقوا را رها کرد و نه از عشقش گریزان شد
که یوسف آشنا بودش، رموز صبرِ زیبا را
شبی دیدم چو نوری تاب بر دیوار زندانم
که برد از جان غم دیرین، گشود از دل دعا را
درون سینهام آتش، برونم خندهی خاموش
که پنهان میکند از خلق، غمِ عشقِ توانا را
دل آواره شد از روزی که چشمش خندهای میزد
نپرس از من چه آوردم، به دوش این کهنجا را





Comments