
خورشید بیقرار فصل دوم
- آواره
- Aug 19
- 50 min read
Updated: Aug 20
چهل شبانه روز خلوت
به نام آنکه واژه را چراغ کرد، و دل را خانهی نور
من «آواره»ام، مریدی کوچک در سایهی بلند شمس تبریزی و جویندهای خام در مسیر بیپایان مولانا.
نه آنان را دیدهام، نه صدایشان را شنیدهام؛ اما جانم سالهاست در کوچههای سکوتشان گم شده است.
این کتاب، «خورشید بیقرار»، نه شرح احوال آنان است و نه بازگویی واقعیت زندگیشان. افسانهایست، زادهی شبهای دلدادگی و روزهای بیتابی من، که نه ادعای حقیقت دارد و نه سخن از کسی جز خیال خودم میگوید.
در این چهل شب، تنها بودم با سایهی خویش، با صدایی که از درونم برمیخاست و آتشی که خاموش نمیشد. اگر از شمس گفتم، مقصودم آفتابی درون بود؛ اگر از مولانا نوشتم، تمنای رقصی خاموش در سینهام بود. خوانندهی عزیز، بدان که این کتاب هیچکس را نمایندگی نمیکند؛ نه دین، نه مکتب، نه شخصیت. نه حدیث تاریخ است و نه پاسخِ سؤال. نه هدفش برانگیختن احساسیست، و نه شکستن باوری.اگر بر دل نشیند، چه خوش؛ اگر نگذرد، چه روا؛ زیرا آنچه آمده، تنها زمزمهی مریدیست که در هوای شمس میسوزد، و در سکوتِ مولانا ذوب میشود.
این دفتر، آیینهایست از درونِ آواره؛ اگر نوری در آن دیدی، از خویش توست، نه از من.
با خاموشی پرشور
آواره
۰۱
روز نخست؛ گام زدن بر آستانه
خانهای خاموش در جنوب قونیه بود.
نه بزرگ، نه مجلل، اما دیوارهایش گویی سالها منتظر دو مهمان بودند که امروز، هر دو با دلی پر و سری خالی
قدم در آن نهاده بودند.شمس نخستین کسی بود که وارد شد.
آرام، بدون نگاه به اطراف، تنها نگاهی به زمین انداخت،
گویا خاک این خانه را میشناخت، یا شاید خاک او را.
مولانا پشت سرش آمد.
در جامهای ساده، نه چون فقیهی که آمده مناظره کند،
بلکه چون دلی که از سیر شب گذشته و هنوز خوابش نرفته.
هیچکدام سخن نگفتند.تنها نشستند.شمس در سمت چپ اتاق،مولانا در مقابلش.میان آنها، نه میز بود،نه کتاب،
نه شاگردی که سؤال کند،و نه واعظی که پاسخ دهد.
تنها هوا بود، و صدای نفس. شمس آرام گفت:
«پیش از آنکه چیزی بگوییم، باید چیزی را فرو بگذاریم.»
مولانا با چشمهایش پرسید، نه با زبان. شمس ادامه داد:
«داناییات را. نامت را. و آنچه دیگران در تو میستایند.»
مولانا به چشمان او خیره شد. هیچکس تا آن روز با او چنین سخن نگفته بود.
گفت: «اگر اینها را بگذارم،چه میماند؟» شمس آهسته گفت:«تو. همان که پیش از همهی نامها بودی.»
سکوت افتاد. زمان کش آمد. پرندهای پشت پنجره خواند،
و آفتاب از شانهی دیوار افتاد روی فرش ساده.
مولانا از روی عادت به ساعت آفتابی در حولی نگاه کرد.
اما شمس گفت: «وقت را رها کن. ما از زمان بیرون آمدهایم.» شمس بلند شد. نزدیک آمد. بر کف دست مولانا نگریست و گفت: «این دست، هزاران شاگرد را تربیت کرده… اما آیا هیچگاه خودت را لمس کردهای؟» مولانا دست را پس کشید.نگاه کرد به خودش. گویا برای نخستینبار آن را میدید. شمس گفت:«تو صدها فتوا دادهای، اما اکنون نوبت آن است که بیفتوا بمانی،
و در حیرت، خانه بسازی.» مولانا گفت: «و تو؟ تو از من چه میخواهی؟» شمس پاسخ داد: «هیچ. من آمدهام تا در تو چیزی را بیدار کنم که سالهاست خوابیده.
و وقتی بیدار شد، خواهم رفت.» مولانا آهی کشید.
احساس کرد که حرفی در گلویش مانده،
اما نمیخواهد گفته شود. شمس ادامه داد:
«بیا با هم پیمانی ببندیم: نه سخن از گذشته، نه انتظار آینده، فقط در این لحظه، با صداقت کامل، با دلهای بینقاب، در برابر یکدیگر بمانیم.» مولانا سر فرود آورد.
نه چونان شاگرد، بلکه چونان کسی که دلش شنیده بود:
این مرد، از جنس کتاب نیست، از جنس آتش است.
آن روز، نه غذایی خوردند، نه کتابی گشودند. حتی وضو نگرفتند. اما شب، وقتی شمس بر خاک خوابید
و مولانا بر دیوار تکیه زد، احساس کردند چیزی درون آن اتاق دیگر مثل قبل نیست. گویا سکوت نیز نَفَس میکشید… و از آن شب،روز نخست خلوت، در دل تاریخ ماند؛ بینام، بیخطبه، اما آغاز آن چیزیکه قرنها بعد، نامش را شعر، عشق، و انقلاب درون خواهند گذاشت.
۰۲
روز دوم؛ گفتوگو با سایه
صبح هنوز طلوع نکرده بود که مولانا از خواب برخاست.
نه از خستگی، بلکه از آشوبی در سینهاش که هیچ نامی نداشت. در سکوت اتاق راه میرفت. نه بهدنبال چیزی،
بلکه گویی خودش را گم کرده بود و در این چرخش،
دنبال ردّ خویش میگشت. شمس هنوز خوابیده بود.
آرام، بیحرکت، با نفسی منظم که گویا نفس آسمان بود.
مولانا به چهرهاش نگریست. با خود گفت: «این مرد کیست که در سکوتش، هزار پرسش میجوشد، و در نگاهش، هزار پاسخ خاموش است؟»
دلش میگفت بنشین، ذهنش میگفت برخیز، دلش میگفت بسپار، ذهنش میگفت بسنج. نزدیکی ظهر، شمس آرام چشم گشود. نگاهی به مولانا کرد که خاموش نشسته بود و در ذهنش، طوفان میچرخید. شمس گفت: «امروز روز سایههاست. ذهن تو، همچون پرندهایست که در قفس شک دارد، و نمیداند اگر بپرد، آیا آسمان دارد یا نه.»
مولانا آهی کشید. «در من دو منطق هست، شمس.
یکی میگوید: این راه، راه باطل است. دیگری زمزمه میکند: بمان… فقط بمان… و هر دو، یکدیگر را انکار میکنند.»
شمس لبخند زد. «این تضاد، نخستین نشانهی عبور است.
اگر درونت آرام بود، تو هنوز زنده نبودی.»
مولانا برخاست. در اتاق قدم زد. سپس ایستاد و گفت:
«من عمری درس دادهام، عمری فتوا دادهام، مردم مرا چراغ شهر میدانند. چگونه از این همه، خود را خالی کنم؟»
شمس گفت: «با سوختن. هیچ چراغی، تا نسوزد، نور نمیدهد.» سکوت افتاد. مولانا رو به پنجره کرد.
خارج از خانه، قونیه در جریان بود: مردم میرفتند، بازاریان میفروختند، شاگردان میپرسیدند که استاد کجاست؟ چرا نمیآید؟ در دلش لحظهای احساس کرد که همهچیز از دست رفته. اما همان لحظه، شمس گفت: «اگر روزی، جایگاهت را از دست دادی، اما دلت را بازیافتی، تو پیروز شدهای.»
ظهر، نه غذایی خوردند، و نه آبی نوشیدند.
فقط شمس نگاهی عمیق به چشمان مولانا انداخت و گفت: «تو هنوز از منطق خودت میترسی. من نیامدهام تا قانعَت کنم، بلکه تا ویرانَت کنم… و بعد، تو را از نو بسازم.»
مولانا گفت: «و اگر نپذیرم؟» شمس پاسخ داد: «پس به همان دانایی پیشین بازگرد… اما دیگر هرگز، آرام نخواهی شد.»
شب که شد، مولانا با ذهنی خسته و دلی پُر، بر زمین نشست. نه از خستگی، بلکه از بار اندیشههایی که میخواستند بمانند، اما جایی برایشان نمانده بود.
شمس آهسته گفت: «امشب بخواب. ولی اگر در خواب، صدایی شنیدی که گفت: «از راه باز مگرد…» بدان که روز سوم، آغاز سلوک است…»
و آن شب، مولانا در خواب دید که در شهری خاموش، کسی او را میخوانَد. نه با زبان، بلکه با نور… و از آن خواب، با دلی سنگین و چشمی روشن بیدار شد. در دلش گفت:
«اگر این راه، گمگشتگی است،پس چرا چنین آشناست…؟
۰۳
روز سوم؛ صدای پنهانِ دل
صبح روز سوم، هوا خاکستری بود. نه آفتاب، نه باران،
بلکه نوعی مهِ خاموش، که گویی خودِ درونِ مولانا از پنجره بیرون آمده باشد. مولانا بیدار شد، اما برخلاف روز پیش،
بیآنکه به شتاب برخیزد. نشست. به دیوار تکیه زد.
و مدتی طولانی، فقط به شمس نگاه کرد. شمس خاموش بود. اما نگاهش، بیدار. مولانا گفت: «دیشب در خواب،
به شهری رسیدم که نام نداشت. هیچکس سخن نمیگفت،
اما همه میدانستند که چرا آمدهام…»
شمس پرسید: «و تو چرا رفته بودی؟» مولانا مکثی کرد.
آنگاه آرام گفت: «تا خودم را از دست بدهم.» شمس سر تکان داد. «این آغاز است. وقتی انسان بخواهد خود را گم کند، خدا آرامآرام پیدایش میشود.» مولانا برخاست.
دور اتاق قدم زد. از پنجره، مردم را تماشا کرد که در بازار میرفتند. شاگردی از دور گذشت؛ چهرهای آشنا، شاید حسامالدین. دلش لرزید. اما بهخود گفت:
«اینجا جاییست که باید ماند…اگر بروم، باز به همان فقه باز خواهم گشت.و دیگر این آتش را نخواهم یافت.»
شمس گفت:«دلت دارد به تو چیزی میگوید. میشنوی؟»
مولانا ساکت ماند. شمس گفت: «اگر ساکت بمانی،
دلت بالاخره سخن خواهد گفت.»
مولانا لبخند زد. نه از خوشی، بلکه از تلخیِ درستی این حرف. گفت: دلم میگوید که چیزی هست…
بزرگ، روشن،اما بینام… و اگر قدم بهسویش بگذارم،
دیگر بازگشتی در کار نیست.» شمس آرام پاسخ داد:
«پس قدم بگذار… زیرا بازگشت، بدتر از گمگشتگیست.»
در میانهی روز، شمس برخاست. روی زمین نشست. چشمانش را بست. مولانا نیز، بدون اینکه بداند چرا،
کنار او نشست. نه چون مرید، بلکه چون کسی که بالاخره
فهمیده است «همنشینی» چیست. چند دقیقه، هیچکس هیچنگفت. تنها نفسهایشان در فضا پخش میشد،
و آنچنان هماهنگ شده بود که گویی از یک سینه میآید.
سپس شمس لب باز کرد: «ای جلالالدین، اگر میخواهی خدا را بیواسطه ببینی، باید نیت را رها کنی. نه برای ثواب،
نه برای شهرت، نه برای عرفان… بلکه فقط برای حضور.»
مولانا سر تکان داد. «چگونه میتوان بدون نیت، چیزی را آغاز کرد؟» شمس پاسخ داد: «با دل. وقتی دل بیسبب میخواهد،آن خواستن، از اوست، نه از تو.» تا شب، هیچ سخن دیگری نگفتند. شمس در سکوت فرو رفت،
مولانا نیز، در خود. اما پیش از خواب، مولانا زیر لب زمزمه کرد: «شمس… من دارم گوشکردن را یاد میگیرم.»
شمس لبخند زد: «و این، اولین عبادت واقعیست.»
آن شب، برای نخستینبار، مولانا خواب ننوشت، نه به نظم،
نه به نثر، اما در دلش جملهای شکل گرفت که نمیتوانست آن را بیان کند: «اگر سکوت، دری است…پس من پشت در ایستادهام.
۰۴
روز چهارم؛ زمزمهای پیش از آواز
صبح هنوز نیامده بود. هوا سرد، و اتاق در تاریکیِ مطلق فرو رفته بود. اما دلِ مولانا، آرامآرام از خواب بیدار میشد.
نه با فکر، نه با رؤیا، بلکه با واژهای بیصدا که چون نسیمی در سینهاش میچرخید. نمیدانست آن واژه چیست.
نه عربی بود، نه فارسی، نه شعر بود، نه دعا.اما چیزی در آن بود که دلش را به لرزه انداخت.
بلند شد.بیآنکه چراغی روشن کند، در اتاق قدم زد.
و آهسته، در دل زمزمه کرد:«تو…ای بینام…ای پنهانتر از فکر… چه کردهای با من؟»
شمس هنوز خوابیده بود،اما گویی صدای دل مولانا را شنید، چراکه ناگهان چشمانش را گشود و گفت:
«وقتی واژهها از دل برخیزند، نه از حافظه، آنگاه شعر آغاز میشود.» مولانا گفت: «اما من شعری نگفتهام…»
شمس پاسخ داد: «تو از آن لحظهای که خاموش شدی،
شعر را آغاز کردی.» در نیمهی روز، شمس و مولانا روبهروی هم نشسته بودند. نه چون استاد و شاگرد، بلکه چون آینه و شعله. شمس گفت: «آیا میدانی نخستین شاعران چه کسانی بودند؟» مولانا گفت: «نه، مگر همانهایی که در دیوانها نامشان آمده؟» شمس لبخند زد. «نخستین شاعران، آنهایی بودند که در دلشان چیزی فشرده میشد،
و هیچکس نبود تا با او بگویند. پس سکوت شان شعر شد.» مولانا لحظهای در خود فرو رفت. احساس میکرد در سینهاش چیزی میتپد، که اگر بیرون نیاید، او را خواهد سوزاند. شامگاه، در سکوت، شمس شعری خواند. نه بلند،
نه برای تعلیم، بلکه برای نواختنِ زخمهای بر دل مولانا.
آهسته گفت: اگر تو نیستی، پس این آتش از کیست؟ چرا هر شب، این دل از تو میگرید؟ من از خدا نخواستم تو را ببینم، اما چون دیدمت، دیگر خدا را بیتو نمیفهمم…
مولانا، سر به زیر انداخت. اشکی بیصدا از گوشهی چشمش چکید. نه از اندوه، بلکه از شناسایی.
برای نخستینبار، بیآنکه چیزی بنویسد، بیآنکه به وزن و قافیه فکر کند، در دلِ شب، زیر لب زمزمه کرد: منم، گمشدهای در کوچهی نام تو در من، تویی… یا منم در تو
شمس او را نگاه کرد، با چشمانی که لبخند میزدند،
و گفت: «اکنون، تو آغاز شدهای.» آن شب، نه قلم در دست مولانا بود، و نه دفتر در پیش رویش،
اما واژهها، از دلش برمیخاستند و در خاموشی اتاق پرواز میکردند. و در خود نوشت، بیآنکه بر کاغذ بیاید:
«وقتی حرف زدم، خاموش ماندم.
وقتی خاموش شدم، آواز شدم.
۰۵
روز پنجم؛ نام تو عشق است، بیآنکه بگویی
صبح، با نسیمی لطیف از لای پنجرهها آغاز شد.
مولانا آرام نشسته بود، چشم بر دیوار، دل در جای دیگر.
شمس، بیکلام، وارد اتاق شد. روی زمین نشست و آهسته گفت:«وقت آن است که دربارهی آنچه ما را به این خانه کشاند، حرف بزنیم.» مولانا سر بلند کرد. نگاهش پر از پرسش بود. شمس گفت: «عشق.» مولانا گفت:
«عشق؟ واژهای که شاعران با آن دیوان ساختهاند،
و عارفان با آن طریقت آراستهاند؟» شمس لبخند زد:
«نه آن عشق که بر زبان میآید، نه آن که در دفترها ثبت میشود. من از آن عشقی سخن میگویم که وقتی در دل افتد، دل دیگر جای دل نیست.» مولانا آهی کشید.
«اما این عشق، ترسناک است… میلرزاند، میسوزاند،
بیخبر میآید، و بیپاسخ میرود…» شمس گفت:
«دقیقاً همان است که باید باشد. اگر عشقی آمد و تو را آرام کرد، او عشق نیست. عشق، همیشه بیقرار میآورد.»
سکوتی افتاد. مولانا گفت: «پس آنچه من سالها میخواندم، آنچه در سخنان ابوحامد و سهروردی میجوییدم، هیچ نبود؟» شمس گفت: «همهی آنها الفبا بود. تو الفبا را آموختی. اکنون، وقت آن است که آتش بنویسی.» مولانا از جا برخاست. شروع کرد به قدمزدن در اتاق. احساس میکرد ریشههای ذهنش یکییکی از خاک جدا میشود. گفت: «اگر عشق همهچیز را بههم بریزد،
پس تکلیف علم چیست؟ تکلیف عدالت؟ تکلیف عقل؟»
شمس گفت: «عشق همهی آنها را در خود دارد،
اما اگر بخواهی با علم، عشق را بسنجی،
مثل آن است که بخواهی آسمان را با متر اندازه بگیری.»
مولانا خاموش ماند. در دلش چیزی در حال فرو ریختن بود؛ اما درست در همان ویرانی، احساس میکرد چیزی در حال جوانهزدن است. شمس آهسته گفت: «عشق، آغاز بیدلی است. تو باید دل از دل برداری، تا خدا در آن بنشیند.» مولانا گفت: «و اگر دل من تاب نیاورد؟ اگر در میانه بسوزم؟» شمس لبخند زد: «آنگاه میفهمی که عشق، نیامده تا تو بمانی، آمده تا تو نباشی، و خدا، از درون تو برخیزد.» آن شب، مولانا تا دیر وقت بیدار ماند. قلم به دست گرفت، اما چیزی ننوشت. فقط در دلش زمزمه میکرد: مرا به آتش کشاندی، ای بینامترین واژه… مرا بردی از خودم، و هنوز نپرسیدی کیام. و شمس، از گوشهی اتاق نگاهش میکرد؛ بیکلام، بیحرکت، اما در دلش میدانست:
«او افتاده است. و این افتادن، همان برخاستن است…
۰۶
روز ششم؛ آغاز چرخش بیصدا
صبح روز ششم، مولانا با حالی برخاست که پیش از آن تجربه نکرده بود. نه شادی بود، نه اندوه، بلکه نوعی بیوزنی در جانش… احساس میکرد دلش سبک است،
گویا چیزی در او، آمادهی پریدن شده باشد. به گوشهی اتاق رفت. نزدیک پنجرهای که رو به حولی کوچک باز میشد. هوا خنک، و برگهای درختان در نسیمی نامرئی
آرام میجنبیدند. شمس هنوز سخنی نگفته بود، اما وقتی به مولانا نگریست، چشمانش لبخند زدند. گفت: «امروز، وقت شنیدن است… نه از من، بلکه از درون خودت.»
مولانا نشست. نه مثل روزهای قبل. اینبار، تنآرام،
و دل، در حرکت. احساس میکرد چیزی در درونش
آهسته میچرخد؛ نه اندیشه، نه شور، بلکه حالتی از بیخویشی، که نام نداشت، اما همهچیز را زیرِ خویش میکشید. شمس آرام گفت: «اگر در دل چیزی بچرخد،
بدون آنکه دلیلش را بدانی، بگذار بچرخد.
این، همان آوازیست که سالها منتظرش بودی.»مولانا پلکهایش را بست. در تاریکیِ درون، تصویرهایی آمدند و رفتند: کتابهایی که ورق میخوردند، منبرهایی که بهزیر میافتادند، شاگردانی که نامش را صدا میزدند،
و ناگهان… سکوت. و در دلِ آن سکوت،صدایی بدون واژه…
نه از بیرون، بلکه از عمق. ناگهان، تنش تکان خورد. نه از اختیار، بلکه از شور. دستها بهآرامی از دو طرف گشوده شد. پاها، بیاختیار، زاویه گرفتند. و بدن، آهسته… چرخید.
شمس از دور نظاره کرد. نگاه نکرد چون تماشاگری، بلکه چون آتشی که شعلهاش را در دیگری بازمیبیند. در دلش گفت:«اکنون میرقصد، بیآنکه بداند چرا. و همین، آغاز است.» مولانا در همان چرخش آرام، زیر لب میگفت: مرا چه میشود که زمین را نمیفهمم؟ پاهایم روی خاک، اما جانم در آسمان میگردد… نه سرگیجه، نه ترس،
نه نیت. فقط چرخش. فقط رهایی.
پس از دقایقی، بیآنکه بداند چند لحظه گذشته،
آهسته نشست. نفسنفس میزد، اما خسته نبود.
چشمانش تر، ولی بیگریه. شمس کنارش آمد.
زیر گوشش آهسته گفت: «تو صدایی را شنیدیکه گوش نمیشنود، و جوابی دادی که زبان نمیتواند.» آن شب،
مولانا نه نوشت، نه خواند، نه پرسید.فقط گوش سپرد
به طنین حرکت در جانش.در سکوت اتاق، واژهای در دل او زمزمه میشد:«بچرخ…تا تو گم شویو او پیدا شود…»
۰۷
روز هفتم؛ آزمون آتش
صبح آن روز، هوا آرامتر از همیشه بود. شمس برخلاف همیشه، زودتر از مولانا بیدار شد. در اتاق قدم میزد.
نگاهش گاه به سقف، گاه به زمین. دلش درگیر بود، نه با خود، بلکه با پرسشی که باید آن روز از مولانا میپرسید. او میدانست که لحظهی امتحان رسیده، اما نه امتحانی برای دانایی، بلکه برای رهایی. مولانا آرام بیدار شد. نگاه کرد به شمس، و حس کرد چیزی تغییر کرده. شمس اینبار خاموش نبود، بلکه مثل کوهی ایستاده بود، با چشمانی که گویا از درون فوران میکردند. مولانا لبخندی زد. اما شمس پاسخ نداد. نه با نگاه، نه با کلام. دقایقی در خاموشی گذشت. مولانا خواست چیزی بپرسد، اما شمس گفت: «امروز من از تو میپرسم.» مولانا گفت: «بپرس، ای خورشید خاموشم.» شمس با صدایی آرام اما نافذ گفت: «اگر روزی میان من و حقیقت، مجبور به انتخاب شوی… کدام را برمیگزینی؟» مولانا مکث کرد. آهسته گفت: «تو حقیقت را برای من روشن کردی… چگونه ممکن است میان تو و او، مرزی بگذارم؟» شمس گفت: «همینجاست که باید انتخاب کنی. اگر دل به من بستهای، دیگر به حقیقت نخواهی رسید. اگر دل از من برداری، ممکن است حقیقت در تو شکوفا شود.» مولانا خاموشی اخطیار کرد. دلش لرزید. شعلهای در درونش زبانه کشید. نه از ترس، بلکه از دردی که عشق، پیش از پختن، در دل میریزد. شمس ادامه داد: «من آمدهام تا تو را از همه چیز بگسلانم؛ از علم، از احترام، از خودت،حتی از من.» مولانا آهی کشید. «و اگر دل من، دیگر نخواهد بیتو باشد؟» شمس گفت: «پس عشق را نفهمیدهای. عشق، یعنی بیچیز شدن. حتی بیمن شدن.» مولانا برخاست. قدمزنان به سوی پنجره رفت. آسمان صاف بود. اما در دلش، ابری نشسته بود. گفت: «تو آتشی در من افکندی که بیتو نیز میسوزاند. اگر بروی… این آتش خاموش نمیشود.» شمس گفت: «پس آموختهای. اکنون، اگر روزی رفتم، تو باید باقی بمانی؛ اما نه چون فقیه، بلکه چون آتش.» ظهر، هیچ نگفتند. هر دو در اتاق نشستند، با دلهایی پر، و خاموشی سنگین. مولانا در دلش هزار چیز گفت، اما لب نزد. در دلش فقط یک جمله تکرار میشد: «من به عشق دل بستهام، نه به صاحبِ آن.» شامگاه، شمس از اتاق بیرون رفت. برای نخستینبار در این هفت روز. مولانا تنها ماند. نه چون گمشده، بلکه چون کسی که فهمیده عشق، همراه نیست؛ عشق، آتش است. و در دلش نوشت: او رفت، اما شعلهاش در من ماند من ماندم، اما خودم نماندم… آن شب، پیش از خواب،
شمس بازگشت. آرام، بیکلام، و کنار مولانا نشست. هیچ نگفتند. هیچ نپرسیدند. اما در سکوتِ آن شب، هر دو دانستند: از این پس، دیگر هیچچیز مثل پیش از آن نخواهد بود.
۰۸
روز هشتم؛ وقتی عشق نام گرفت
صبح از راه رسید، بیآنکه کسی برایش دعا کرده باشد،
و آفتاب، آرام روی دیوارها خزید، بیآنکه شمس یا مولانا تکان بخورند. هر دو نشسته بودند. در خاموشی. اما خاموشی این روز، با دیروز فرق داشت. چیزی در هوا پُررنگتر شده بود؛ شبیه عطر ناپیدایی که از جایی ناپیداتر برخاسته باشد. مولانا برخلاف همیشه، خود آغاز کرد:
«دیشب خوابی دیدم… در دشتی روشن، نوری از آسمان فرود آمد، و در دلم نشست. نه چون شعله، بلکه چون نامی که همیشه میشناختم، اما هنوز آن را نخوانده بودم…» شمس نگاهش کرد. مولانا ادامه داد: «و آن نام،
شمس بود.» شمس چیزی نگفت. فقط پلک زد، و خاموشی را حفظ کرد. اما در دلش، جریانی گرم از رضایت گذشت. او نمیخواست معشوق باشد، اما میدانست اگر کسی، نور را در آینهی نامش بیابد، باید اجازه دهد. مولانا گفت: «پیش از تو، من واژهها را برای مفاهیم میخواستم. اما اکنون، یک واژه برایم جهان شده… نام تو، دیگر فقط یک اسم نیست؛ بلکه طنین حضوریست که هر شب در من بیدار میشود.» شمس آهسته گفت: «نامها، گاه بند هستند، و گاه پل. اگر نام من، تو را به چیزی ورای من میبرد، پس بخوانش. اما اگر تو را در من حبس میکند،
خاموشش کن.» مولانا گفت: «شمس، تو را که میگویم،
نه مردی در این اتاق، بلکه خورشیدی در دل خودم را میگویم…» شمس سر تکان داد. «بلی… تو دیگر به بیرون نگاه نمیکنی. اکنون هر چه میجویی، در خودت یافتهای.»
در میانهی روز، مولانا برخاست. به حولی کوچک رفت.
روبروی چاه کهنهای ایستاد و آهسته گفت: «ای شمس…
ای روشنی بیصدا… ای طلوعی که شب را نمیترساند… تو در منی، حتی اگر نباشی.» و در دلش نوشت: تو را صدا زدم، اما از لبم بیرون نیامدی در جانم افتادی، بیاجازه، بیفریاد… شامگاه، شمس با چهرهای آرام، اما نگاهی عمیق،
روبروی مولانا نشست. گفت: «تو امروز مرا نامیدی.
اما فردا… آیا آمادهای بینام شوی؟» مولانا گفت:
«اگر نامات مرا به تو رسانده، پس بینامی، مرا به خدا خواهد رساند…» شمس لبخند زد. «و آن لحظه،
آغاز حقیقت خواهد بود…» آن شب، مولانا برای نخستینبار، در خاموشی کامل، نام «شمس» را در دلش،
نه با زبان، بلکه با تپش دل تکرار کرد. و دانست:
نامها گاه عشق را پنهان میکنند، اما گاه، خود عشق میشوند
۰۹
روز نهم؛ خاموشی، نه از نادانی، که از ایمان
صبح آن روز، صدای پرندهای از میان شاخههای بلندِ درخت انجیر در حولی بلند شد. آفتاب آرام بالا میآمد، و شمس، مثل هر روز، بیکلام از خواب برخاست، در اتاق قدم زد، و رو به مولانا گفت: «امروز، روزِ پاسخ نیست. و نه روزِ پرسش. امروز، تو باید یک روز تمام، نه بپرسی، نه بنویسی،
نه تفسیر کنی. فقط باش.» مولانا با تعجب نگریست.
گفت: «چگونه میشود که نپرسید؟ در درونم صدها صدا میچرخد. من همیشه در پرسیدن زنده بودهام.» شمس گفت: «همین است که باید از آن بمیری. پرسیدن، تا آنجا خوب است که از شکاف ذهن میجوشد. اما پرسشی که از دل نیاید، پرده است، نه پل.» مولانا خاموش شد. حرفی نزد، اما درونش، ناآرام بود. ظهر، شمس خاموش در گوشهای نشسته بود و نگاه میکرد به برگهایی که از درخت فرو میافتادند. مولانا نیز، روبرویش نشسته، در سکوتی بیتاب. نه واژهای میآمد، و نه مجالی برای فکر. اما در همان سکوت، چیزی درون او تغییر میکرد. نوعی رهایی از دانستن. احساس کرد مغز، بیفایده شده؛ و دل، آرام گرفته، همچون حوضی که هیچ موجی در آن نیست،
و بهناگاه، آسمان را در خود بازتاب میدهد. عصر، برای نخستینبار، مولانا نه به خواندن فکر کرد، و نه به نوشتن. فقط نشست و نفس کشید. و ناگهان، در خاموشی دلش گفت: «من همیشه از خدا چیزی خواستهام… اما امروز، فقط میخواهم خدا باشد. بیخواستن.» شمس در همان لحظه زمزمه کرد: «تو از خانهی خویش بیرون آمدهای… اکنون، وقت آن است که در هیچجا بنشینی،
تا همهجا، در تو بنشیند.» مولانا چشم فرو بست. نه از خستگی، بلکه از رضایت. سکوتش، اینبار نه از بیپاسخی،
بلکه از پر بودن بود. شامگاه، نسیم سردی از میان کوچه گذشت. چراغها در خانههای اطراف روشن شدند.
اما در خانهی شمس و مولانا، چراغی نبود، تنها نوری از درون آن دو که هوا را گرم نگاه میداشت. مولانا آهسته زیر لب گفت: امروز، هیچ نگفتم اما در دل من هزار نغمه خوانده شد بیواژه، بیقافیه، بیخواستن… تنها برای بودن.
شمس به او نگاه کرد و گفت: «امروز، تو برای نخستینبار،
چون آینهای شدی که هیچ نمیگوید، اما همهچیز را نشان میدهد.» و آن شب، مولانا خواب ندید. اما صبح، چشمانش روشنتر از هر رؤیایی بود. او دانست:
گاه خدا، وقتی سخن نمیگوید،
در حقیقت، بلندترین سخنش را گفته است.
۱۰
روز دهم؛ سایهای به نام وابستگی
صبح، خفیفی آغاز شد. آسمان نه آبی بود، نه تیره،
و دلِ مولانا نیز چون همین آسمان، میان روشنایی و ابهام سرگردان بود. شمس برخلاف همیشه، در خلوت خود فرو رفته بود. گویی آمادهی گفتن چیزی میشد که آسان نبود.
مولانا احساس میکرد امروز حالِ شمس فرق دارد. اما نمیپرسید. چیزی در دلش میگفت: “منتظر بمان… امتحانی در راه است.” نزدیکی ظهر، شمس آهسته گفت:
«ده روز است که در این خانهایم. ده روز، با خاموشی، شور، شعر، رهایی. اکنون میپرسم… اگر من نباشم، چه خواهی کرد؟» مولانا خشک شد. لحظهای، زمان ایستاد. دهانش باز شد، اما کلامی نیامد. شمس ادامه داد: «عشق را چگونه شناختهای؟ آیا از من است؟ یا از تو؟ یا از خدا؟ یا از خود عشق؟» مولانا آهی کشید. سینهاش پر بود، اما نمیدانست با چه واژهای بگوید آنچه را حس میکند. گفت: «هر آنچه این روزها چشیدهام، در حضور تو بوده…
اگر نباشی، نمیدانم چه میماند.» شمس با نگاهی نافذ گفت: «این نمیدانم، همان بند است.تو باید مرا رها کنی،
نه با نفرت، بلکه با عشق.» مولانا آرام گفت: «اما من تو را چون آینهای یافتهام که خودم را در آن دیدم…» شمس گفت: «پس وقت آن است که دیگر به آینه نگاه نکنی، بلکه آن چیزی باشی که در آینه دیدهای.» مولانا برخاست.
در اتاق قدم زد. گویا دلش از جایی شکسته بود. گفت: «اگر عشق، به نبودن نیز رضایت دهد، پس چرا اینهمه اشتیاق در من میجوشد که تو را ببینم، که صدایت را بشنوم، که از چشمانت بپرسم؟» شمس لبخند زد:
«زیرا هنوز انسان هستی… و انسان، دل میبندد. اما عارف،
دل میبخشد…» سکوتی تلخ نشست. مولانا حس کرد این پرسش از همهی درسها سختتر است. نه از عقل، بلکه از دل خواسته میشد که بگذرد از کسی که خود، دل را بیدار کرده. شمس گفت: «اگر روزی رفتم، و بازنگشتم، و صدایی از من نیامد، و هیچکس نگفت کجا رفتهام… آیا هنوز در تو،
آتش میسوزد؟» مولانا سر در گریبان فرو برد. گفت: «نمیدانم… اما اگر آتش خاموش شود، یاد تو آن را زنده خواهد کرد.» شمس گفت: «یاد هم دام است، اگر به جای نور، سایهی مرا نگه دارد.» آن شب، مولانا با چشمانی پر از اندیشه بر خاک نشست. نه شعری گفت، نه پرسشی نوشت. اما در دلش، جملهای شعله زد: اگر روزی بروم، بمان… با شعلهای که از من نیست، بلکه از توست. و دانست که عشق، وفاداری به حضور نیست، بلکه وفاداری به سوختن است. آن شب، شمس کنار در نشست. نه از قصدِ رفتن، بلکه از تمرینِ ناپایداری. و مولانا، با تمام دلِ آشفتهاش، برای نخستینبار فهمید: دوست داشتن،
با نگهداشتن یکی نیست.
۱۱
روز یازدهم؛ آنگاه که حتی خورشید هم خاموش میشود
صبح، بیهیچ تفاوتی با روز پیش فرا رسید. آفتاب، آرام از روزنهی دیوار خزید. اما شمس، بر جا نشسته، با نگاهی که هم زنده بود و هم دور. مولانا برخاست. به دیدار نگاه شمس رفت. سلام گفت. اما پاسخ نیامد. ابتدا گمان کرد شمس در تفکر است. چند لحظه صبر کرد. دوباره چیزی گفت. باز هم سکوت. شمس، چنان آرام نشسته بود که گویی زمان در او ایستاده. نه نگاه، نه واکنش، نه حتی آهی.
مولانا مکث کرد. در دلش چیزی تکان خورد: “آیا آزرده شده؟ آیا رفته است، بیآنکه برود؟ یا این هم درسی دیگر است؟”در طول روز، هر بار که مولانا به سویش آمد،
شمس تنها نگاه میکرد؛ نه با قهر، بلکه با ژرفایِ آینهای خاموش. مولانا در آغاز دلآشفته شد. دلش گرفت. دستش لرزید. اما آهستهآهسته فهمید: “او مرا تنها گذاشته، نه در نبود، بلکه در سکوت.” ظهر، مولانا در حولی نشست.
به برگها نگاه کرد. به درخت انجیر. به آسمانی که مثل همیشه، آرام بود. گفت: «شمس، اگر با من نمیگویی،
بگذار با دل خودم سخن بگویم.» و چشمانش را بست.
و برای نخستینبار، نه از شمس، نه از کتاب، بلکه از دل خود شنید: چرا همیشه میخواهی کسی باشی که به تو نشان دهد کجایی؟ مگر خودت، خودت را نمیبینی مگر این آتش، از بیرون آمده است؟ بگذار سکوت، زبانت باشد و تنها مونسات، خودت. مولانا برخاست. به اتاق بازگشت. قلم برداشت، اما چیزی ننوشت. احساس کرد این روز، جای نوشتن نیست، بلکه جای فهمیدن است. و نوشت بر دلش، نه بر کاغذ: «شمس اگر خاموش باشد، من باید آوا شوم.
و اگر آوا نباشد، دل باید بشنود، بیواژه، بینغمه، فقط از درون.» شامگاه، شمس همچنان در سکوت ماند. اما در نگاهش، نه بیمهری بود، نه دوری. فقط حضوری ژرف، که به زبان نمیآمد. مولانا، امشب دیگر نپرسید. فقط کنارش نشست. دستش را به زمین نهاد. و زیر لب، با خویش گفت: امروز، معلمم حرفی نزد، اما من، شاگردتر از همیشه بودم. و شمس، بیآنکه لب بگشاید، در دل گفت: “اکنون، او در خود سخن گفتن را آغاز کرده… از اینجاست که میتوان خاموش شد، و دانست که سکوت، گاه آموزگار بزرگتر از صداست.”
۱۲
روز دوازدهم؛ زخم خاموشیِ خورشید
صبح، بهگونهای آمد که گویا شب هرگز نبوده. هوا صاف، بیباد، بیصدا. شمس آرام نشسته بود. مولانا نیز، در کنارش. هیچکدام چیزی نمیگفتند، اما دیگر آن سکوت،
مثل دیروز سنگین نبود. در دلِ مولانا، صدایی آرام به سکوت معنا میبخشید. شمس سر بلند کرد. نگاه کرد به مولانا، و آهسته، با صدایی نرمتر از همیشه گفت: «من هم، روزی گم شدم…» مولانا شگفتزده نگاهش کرد.
کمتر پیش میآمد شمس از خود بگوید. اما اینبار، گویی دلش نیاز داشت تا پردهای را پس بزند. شمس ادامه داد:
«سالها پیش، پیش از آنکه تبریز را ترک کنم، پیش از آنکه با استادانی بزرگ دیدار کنم، من عاشق شدم… نه به زنی،
نه به مردی، بلکه به نوری که در کسی دیدم و آن نور، در شب ناپدید شد.» مولانا با دقت گوش میداد. در نگاه شمس، اندوهی پنهان بود؛ اندوهی کهنه، که سالها پنهان مانده بود. شمس گفت: «من، آن شب فهمیدم که حتی نور هم میتواند از تو ربوده شود، اگر تو آن را به خود نسبت دهی، نه به حق.» مولانا آهی کشید. شمس ادامه داد: «از آن روز، هر بار که دل میبستم، خدا مرا از آن دل میربود. نه چون دشمن،بلکه چون آموزگار.» مولانا گفت:
«آیا تو هرگز کسی را نداشتهای که در دل بمانی برایش؟»
شمس لبخندی تلخ زد. «داشتم. اما هرکس مرا خواست،
با واژهها خواست. و من، واژه نبودم…» مولانا سکوت کرد.
برای نخستینبار، نه به چشم معلم، بلکه به چشم انسانی رنجدیده به شمس نگریست. گفت:«شمس… تو همیشه چون آفتاب به نظر میآمدی.بیزخم، بینقص. اکنون میفهمم که خورشید هم دل دارد…» شمس گفت: «و این دل، همیشه میسوزد، اما نمیسوزاند.»در نیمهی روز،
مولانا نوشت: او خورشید است، اما نه بیداغ. درونش زخمیست، که شب را روشن میکند. شمس، در گوشهای، سر به دیوار تکیه داده بود. و زیر لب گفت: «تو اگر مرا بشناسی، دیگر از هیچ آتشی نمیترسی…» شب، آرامتر از همیشه فرا رسید. اما اینبار، میان شمس و مولانا دیوار کوچکی فروریخته بود؛ دیوار فاصلهای که نام «استاد» با خود دارد. شمس، شفافتر شده بود. نه چون آفتاب نیمروز، بلکه چون شمعی که روشن میسوزد، و بیصدا میگریَد.و مولانا، در دل فهمید: “استاد حقیقی، آن است که پیش از گفتن، سوخته باشد…”
۱۳
روز سیزدهم؛ آنگاه که آتش، گوش میطلبد
صبح، روشن بود؛ نه از خورشید، بلکه از حالِ تازهای که در دل مولانا جوانه زده بود. او احساس میکرد آتشی در دلش شعلهور است، اما اینبار، نمیخواهد فقط بسوزد.
میخواهد بماند. با نگاه به شمس گفت: «ای آتشافروز جانم… اگر این شعله در من ماندگار نباشد، اگر امروز بسوزم و فردا خاکستر شوم، پس فایدهاش چیست؟ به من راهی بیاموز تا این آتش را نگه دارم.» شمس لحظهای نگاهش کرد. در چهرهاش لبخندی آهسته بود، نه از رضایت،بلکه از آغازِ فهم. گفت: «آنچه در توست، آتش است. و آتش را نگه نمیدارند… اما میشود، آن را پیوسته شنید.» مولانا گفت: «شنیدن؟ از کجا؟ از که؟» شمس بلند شد. چند قدم آرام برداشت. در گوشهی اتاق ایستاد.
سکوت کرد. و آنگاه، آهسته گفت: «سماع…» مولانا با شگفتی پرسید: «سماع؟ رقص؟ آیا این همان است که برخی صوفیان میکنند؟» شمس گفت: «نه آنگونه که در مجالس میچرخند برای چشم دیگران. من از سماعی سخن میگویم که حتی اگر تن نخزد، دل بچرخد… سماع یعنی شنیدنِ آتش. آتش، سخن دارد. اگر دل سکوت کند،
میشنود که آتش، چگونه میرقصد.» مولانا نشست.
چشمانش را بست. و آهسته گوش سپرد. ابتدا، هیچ نشنید. تنها صدای خویش بود. اما آهستهآهسته، گویی در ژرفای سکوت، صدایی آمد: نه از بیرون، نه از شمس، بلکه از دل. صدای یک حرکت. یک چرخ. شمس در گوشهای آرام زمزمه کرد: گوش کن نه با گوش، با دل… صدایی میآید از آسمانِ درونت، که میگوید: «بچرخ، حتی اگر جهان ایستاده است.» مولانا آهسته نفس کشید. دستهایش را گشود. نه چون رقصندهای بر صحنه، بلکه چون پرندهای که دلش دیگر نمیخواست در قفس بماند. او نچرخید، اما دلش، برای نخستینبار، به چرخش افتاد. و از دلش صدایی برخاست: «من زندهام، تا گوش سپارم… و بشنوم، حتی اگر هیچکس سخن نگوید.» شامگاه، شمس گفت: «سماع، نگهدارندهی آتش نیست. بلکه آتش را تبدیل میکند. به شور، به شعر، به گریه، به خنده، به رفتن، و گاه… به ماندن.» و مولانا، آن شب، سماع را آغاز کرد؛ نه با تن، بلکه با دل. و نوشت: او به من گفت: گوش کن… من گوش دادم و شنیدم که عشق، هیچ نمیگوید… فقط میچرخد، در دلهایی که نای ایستادن ندارند.
۱۴
روز چهاردهم؛ شعری برای خورشید
آن روز، برخلاف همیشه،دل مولانا بیقرار بود؛ نه از غصه، بلکه از فراوانی احساس. چیزی در دلش بالا آمده بود،
چیزی که دیگر در سکوت نمیگنجید. نه آتش، نه سوز،
بلکه شوق. از صبح، بر طومار کوچکی که از تبریز همراهش بود، شروع به نوشتن کرد. نه برای کسی، نه برای دیوان، بلکه برای شمس. واژهها چنان بارانی لطیف، از دل به کاغذ میریختند؛ واژههایی ساده، بیتکلف، که فقط یک چیز را تکرار میکردند:“ای که آمدی و مرا از من بردی…”
شمس در سکوت نگریست. آرام گفت: «شعر مینویسی؟»
مولانا با شرم کودکانهای سر تکان داد. شمس گفت:
«برای چه؟» مولانا آهی کشید: «برای تو… نه از آنرو که تو را خوش آید، بلکه چون دلم دیگر نتوانست خاموش بماند.» شامگاه، وقتی شعلههای شمع در گوشهی اتاق لرزیدند، شمس گفت: «شعرت را بخوان… اما نه با زبان.» مولانا گفت: «چگونه بخوانم، اگر نگویم؟» شمس نزدیک آمد. دست بر سینهاش گذاشت. گفت: «بگذار دلت بخواند. من صدای دل را بهتر میشنوم، تا آواز زبان را.» مولانا کاغذ را کنار گذاشت. چشمانش را بست. و در دل، آهسته چنین زمزمه کرد: ای شمسِ تبریزیِ من، ای روشناییای که شب در تو میسوزد… من، آن روز که نگاهت کردم، خودم را دیدم. اما بهتر. پاکتر. بینامتر. اکنون، نه برای گفتن، بلکه برای زیستن، به واژهها رو آوردهام… و تو، ای سکوتی که شعر را معنا میبخشی، بخوان مرا، بیآنکه بپرسی کیام. شمس چشم فرو بست. قطرهای اشک، از گوشهی چشمش لغزید. و آهسته گفت: «این شعر، کامل است. نه چون زیباست، بلکه چون از دل آمده… و هیچ واژهای، از دل، ناقص نمیآید.» آن شب، نه سخن گفتند، نه نوشتهای خواندند. اما در سکوتی که میانشان جاری بود، هزاران بیت شعر، میان جانهایشان رفتوآمد کرد. مولانا فهمید: “شعر، گاه با زبان گفته میشود، اما همیشه، با دل شنیده میشود.” و در دلش نوشت: امروز، خواندم بیآنکه بخوانم، گفتم بیآنکه بگویم… و او شنید، بیآنکه پاسخی دهد.
۱۵
روز پانزدهم؛ آزمون در مه
صبح هنوز از خواب برنخاسته بود، که شمس در آستانهی اتاق ایستاد و گفت: «با من بیا.» مولانا بیدرنگ برخاست.
پرسشی نکرد. کفش به پا کرد و به دنبال شمس رفت. هوا سرد بود، اما در جان مولانا، گرمایی پنهان میجوشید. از کوچههای خاموش گذشتند، بیکلام، بینگاه. تا آنکه به بنبستی رسیدند، جایی فراموششده، و درِ چوبیِ پوسیدهای را گشودند. خانه کهنه، از نفس افتاده بود؛
سقف بلندش ترک خورده، نور از روزنهای کوچک میریخت.شمس گفت: «در اینجا، هیچکس تو را نمیبیند. در اینجا، حتی من هم نمیخواهم به تو نگاه کنم. در اینجا، تنها تویی و سکوتِ گرم. حال، اگر نور را نبینی، آیا هنوز باور داری که در توست؟» مولانا مکث کرد. به دور و بر نگاه انداخت. مه در هوا پاشیده بود. صداها خفه شده بودند. حتی تپش دلش را بهسختی میشنید. گفت: «پیش از تو، نور بیرون بود. تو آمدی و نشان دادی درون من است. اما اکنون که حتی تو را هم درست نمیبینم… چگونه مطمئن باشم که خاموش نشدهام؟» شمس نزدیک شد، دست بر قلب مولانا نهاد،
و گفت: «زیرا هنوز گرم است… و گرما، نشانهی نور است، حتی در دلِ تاریکی.» لحظهای نفسها گم شد.
و مولانا، برای نخستینبار، احساس کرد: «نیازی نیست نگاه کنم، تا ببینم.» او در دلش زمزمه کرد: من در مه ایستادهام، بیدیده، بیراه، بیچراغ اما نوری هست، که از من نیست، و بیمن هم نمیتابد. شمس گفت: «سلوک، همیشه با نور نیست. گاه باید از درون، دل را به نور بدل کنی، تا در شب نیز راه بروی.» چند ساعت در آن تاریکی نشستند. حرفی نزدند. اما شمس گاه، با ضربآهنگ نفس، چنان صدا میساخت که گویی در دل مه، موسیقی میجوشید. مولانا میشنید. نه با گوش. با دل. شبهنگام، برگشتند. در کوچهی سرد، مولانا احساس میکرد که دیگر از دیدن بینیاز شده. و در دلش نوشت: اگر خورشید را نبینی، اما سینهات گرم بماند، آنگاه میدانی که نور، از توست، نه از آنکه میتابد. و آن شب، شمس آهسته در گوش مولانا گفت: «آفرین… اکنون، تو بیمن هم میتوانی ببینی. و این، آغاز بیناییست.»
۱۶
روز شانزدهم؛ خاموشی در میان غوغا
صبح، شمس گفت: «امروز با من بیا…نه برای تنهایی، بلکه برای بیروبار.» مولانا شگفتزده شد. «بازار؟ میان مردم؟ با این حالِ شوریده؟» شمس لبخند زد. «اگر آتش تو، فقط در خلوت میسوزد، آنگاه مشعل نیست، شمعیست در اتاق بسته. اما اگر در بازار هم روشنی بدهد، پس تو، خورشید کوچک شدهای.» راه افتادند. کوچهها را گذشتند. و به بازار قونیه رسیدند. آنجا غوغا بود. فریادها، چانهزدنها، صدای سکه، صدای چکش بر مس، و در لابهلای آنها، صدای دلِ مولانا که میگفت:«خاموش بمان… نگاه کن… یاد بگیر…» شمس او را به حجرهی نانوایی برد. گفت: «اینجا بنشین. به تماشای نانوا. نه سخن بگو، نه فکر کن. فقط باش.» مولانا نشست. نانوا، چنان خمیر را میکوبید که گویی با جهان نبرد دارد. آتش تنور زبانه میکشید. بوی آرد و دود، در هوا. اما در دل مولانا،
چیزی دیگر میجوشید: فهم. با خود گفت: این نانوا نیز سماع خود را دارد دستهایش چون دف، آتش چون نی، و خمیر، ذکر است… او نیز در حال ذِکر است، بیآنکه واژهای بگوید. سپس شمس او را نزد زرگر برد. چکش بر طلا. جرقههایی در هوا. شمس گفت: «میشنوی؟ این نیز نغمهایست. اگر دل داشته باشی، هر صدایی میتواند آیهای باشد.» مولانا چشم فرو بست. و در دلش آواز برخاست: زرگر، با چکش خود درد را زر میکند… در واپسین ساعت عصر، شمس گفت: «بازار، جاییستکه یا تو را خاموش میکند، یا تو باید خاموشیات را به آن بیاوری.» و مولانا فهمید: “سلوک، فقط در شب و سکوت نیست. اگر نور راستین باشد، در بیروبار ترین جای جهان نیز، خاموش میتابد.” وقتی بازگشتند، مولانا لبخند میزد. نگاه روشن داشت. شمس گفت: «آموختی؟» مولانا گفت: «بازار، همان خلوتِ دیگر بود… تنها فرقش این بود که من باید درون را نگه میداشتم، نه بیرون را.» و آن شب، مولانا در خلوت نوشت: امروز، در بازار بودم اما بازار در من نبود… من در میان صداها خاموش ماندم، و دیدم که خاموشم
۱۷
روز هفدهم؛ آزمون مهر
صبح، شمس آمد و گفت: «امروز با من بیا، به جایی دیگر…
نه برای آموختن، بلکه برای دیدن.» مولانا پرسید: «کجا؟»
شمس گفت: «خانهی دردی…» در سکوت، کوچهها را پیمودند. از بازار گذشتند، و به محلهای رسیدند که بوی فقر از دیوارهایش میتراوید. درِ چوبی خانهای را گشودند.
هوای سنگین، سکوتِ ناتمام، و صدای آهِ آرامی که از پشت پردهای بلند میآمد. شمس گفت: «او بیماریست، که هیچ طبیب سراغش نمیرود… نه از بیم بیماری، بلکه از فقرش.» درون اتاق، پیرمردی لاغر، با پوستی چروکیده و چشمانی نیمهباز، در بستر افتاده بود. لبهایش خشک،
نفسهایش دشوار. مولانا لحظهای مکث کرد. دلش فرو ریخت. پیش رفت. کنار بستر نشست. دست پیر را گرفت.
سرد بود، اما هنوز زنده. شمس آرام گفت: «سلوک، تنها در خاموشی نیست. در نوازش نیز هست… در لمسِ رنجِ دیگری، در همدردی، بیمنت.» مولانا با دستمالی، لب پیر را تر کرد. با آبی خنک، پیشانیاش را شست. چشمان پیر، اندکی روشن شد. لبخند کمرنگی بر لبانش نشست. بیصدا، اما عمیق. مولانا در دل خود گفت: من تاکنون عشق را در شعر دیدم، در کتاب، در شب، در شمس… اما امروز، در چشمان این مرد، مهر را شناختم… بیهیچ واژهای. سپس، شمس خم شد، و در گوش مولانا زمزمه کرد: «اکنون اگر تو دردی را لمس کرده باشی، شعرهایت دیگر بوی آتش نمیدهند، بلکه بوی مرهم میگیرند…»
بازگشتند. در سکوت. اما دلِ مولانا، بیروبار تر از بازار دیروز بود. آن شب، مولانا شعری نوشت، نه برای خواندن، بلکه برای نهادن بر بالین آن پیرمرد. ای که افتادهای، تو بلندتری از بسیاران نشسته… ای که میسوزی بیصدا، تو آتشی هستی که بینور، گرم میکنی. و آن شب، شمس لبخند زد.
گفت: «امروز تو برای نخستینبار نه پرسیدی، نه فهمیدی، نه نوشتی، بلکه فقط مهر ورزیدی… و این، یاد گرفتن حقیقیست.»
۱۸
روز هجدهم؛ دیدار با سایه
صبح، شمس آرامتر از همیشه بود. حتی چشمانش که همیشه میدرخشید، امروز چون آسمان ابری شده بود. مولانا که به حضورش عادت کرده بود، پرسید: «امروز مرا به کجا میبری؟» شمس فقط یک جمله گفت: «جایی نمیبرم. تو باید امروز با خودت بنشینی… با سایهات.»
و رفت. بیآنکه بیشتر بگوید. مولانا در اتاق ماند. دلش پر شده بود از حسهای ناگفته: رنج، انتظار، ترس، و چیزی عمیقتر…خشم. اما از چه؟ از شمس؟ از این امتحان؟ از خودش؟ او در خلوت نشست. نه کتابی در دست، نه قلمی در کنار. و به یاد آورد که پیش از شمس، چقدر دلش تنگ بود برای دیدهشدن. چقدر میخواست که او را «مولانا» بخوانند، ناگفتهای که دردرونش فریاد میزد. او با خودش حرف زد. بیپرده. بیملاحظه. چرا از خاموشی میهراسم؟ چرا گاه از نگاه شمس میلرزم؟ چرا وقتی با نادانی کسی روبهرو میشوم، در دلم شعلهای از خشم میجوشد؟ آیا این منم؟ یا سایهای که هنوز با من میچرخد، بیدعوت، بیاجازه ظهر، به آینهی شکستهای در اتاق نگاه کرد. تصویرش ناصاف بود. اما کافی بود تا سایهاش را ببیند. و زیر لب گفت: «من هنوز خشم دارم… نه از مردم، بلکه از کودکِ زخمیای که در من مانده، و دیده نشد… و اکنون، با نورِ شمس، فریاد میکشد.» آن عصر، شمس بازگشت. بدون سلام، بدون لبخند. فقط پرسید: «نشستی؟» مولانا گفت: «با خودم؟ یا با زخمهایم؟ نمیدانم… اما دیدم که من هنوز، گاه از خودم هم میترسم.» شمس گفت: «و این، آغاز رهاییست. چون کسی که از خود بترسد، دیگر کسی را نمیترساند.» آن شب، شعر ننوشت. ذکر نگفت. فقط با خودش دراز کشید، دست بر سینه، و در دل زمزمه کرد: شمس، تو آینه بودی، من خودم را دیدم… و باورم نمیشد که اینهمه تاریکی در من زنده باشد. و شمس، آهسته گفت: «نور، نه برای نمایش، بلکه برای روبهرو شدن است. امروز، تو با خودت روبهرو شدی. و فردا… از سایهات، نردبانی خواهی ساخت.»
۱۹
روز نوزدهم؛ دیوانهای که راست میگفت
صبح، شمس گفت: «امروز با من بیا، تا با کسی دیدار کنی
که همه میخندند بر او، اما خدا بر او لبخند میزند.» مولانا پرسید: «کیست؟» شمس لبخند زد: «آینهای بیقاب. دلِ بیدر. زبانی که عقل آن را رها کرده،
اما عشق هنوز در آن جاریست.» از کوچههای خاکگرفتهی قونیه گذشتند، تا به خرابهای رسیدند در حاشیهی شهر. مردی ژولیده، با چشمانی براق، در میان کپهای از خاک و خردهچوبها نشسته بود. لباسهایش پاره، اما نگاهش درخشان بود. تا شمس را دید، برخاست،
خندید، و گفت: «ای آفتاب، باز کدام شاگردت را آوردهای، تا او را بسوزانی؟» مولانا حیرت کرد. شمس تنها سر خم کرد، بیکلام. دیوانه به سوی مولانا آمد، دست بر سینهی او نهاد، و گفت: «تو نیمی را دیدهای… نیمی از نور. اما هنوز نمیدانی که گاه، روشنی از جنون میگذرد،
نه از عقل.» مولانا پرسید: «تو مرا از کجا میشناسی؟» دیوانه خندید: «تو از آنهایی هستی که دلشان خواب نیست، اما هنوز بیدار هم نشدهاند… شمس اگر بر تو بماند، تو یا خواهی سوخت، یا خواهی پرید… تو آمادهای؟» مولانا سکوت کرد. شمس گفت: «او دیوانه است، اما دیوانهی حق. نه دیوانهی دنیا، نه دیوانهی خشم.» دیوانه نشست، سنگی برداشت، و بیهیچ دلیل، شروع کرد به آواز خواندن. آوازی ناموزون، اما در آن، رازی بود که دل مولانا را لرزاند. مولانا زمزمه کرد: این صدا از کجاست چرا لرزش دارد؟ نه از نغمه است، نه از واژه، اما دلم را گرفت… شمس گفت: «اگر روزی دلت برای دیوانگان تپید، بدان که از عقل عبور کردهای، و به دل رسیدهای.» پیش از رفتن، دیوانه نزدیک آمد، و در گوش مولانا گفت: «هر وقت دیدی همه تو را تأیید میکنند،
بدان که یا خودت را گم کردهای، یا حقیقت را.» در راه بازگشت، مولانا در سکوت بود. اما در دلش غوغایی بود
که پیش از آن، تنها در سماع حس کرده بود. آن شب، در دفتر خویش نوشت: من امروز با دیوانهای نشستم که بهتر از صد عاقل، مرا شناخت. اگر دیوانهای چنین، آینهی من باشد، بگذار هزار عقل مرا نپذیرند… و شمس در گوشهای گفت: «جنون، گاه پایان عقل نیست، آغاز شهود است.»
۲۰
روز بیستم؛ نیمهی راه، آغوشِ تنهایی
صبح، مولانا برخاست و شمس را نزدیک در در دید. شمس تنها گفت: «امروز، تو به خلوت میروی. اما نه در کنار من، بلکه دور از من.» مولانا، از جا برخاست. «دور؟ چگونه؟
اکنون که نیمی از راه را با تو آمدهام…» شمس گفت: «تو نیمی از من را دیدهای، اکنون ببین که نیمی از تو، بی من چه میکند.» مولانا به کوچه قدم زد. تنها. بی مقصد، بی راهنما. قدمها سنگین، دل بیقرار. در ذهنش موج میزد: اگر او نباشد، آیا هنوز راه را خواهم یافت؟ اگر شمس خاموش شود، آیا روشنایی در من باقی میماند؟ به کنار چشمهای رسید. بر سنگی نشست. باد میوزید. درختی خشک با صدای آرامی خم میشد. پرندهای بال زد و رفت. همهچیز عادی بود، اما نه برای او. چشمانش را بست.
و در دل خود گفت: شمس… اگر تو نمانی، آیا این همه شور، خاموش میشود؟ در سکوت، چیزی رویید. نه صدا،
نه اندیشه، بلکه آرامش. دلش آرام گرفت. نه بهخاطر حضور، بلکه بهخاطر یاد. و در دلش زمزمهای برخاست: او در من است… نه در چهرهاش، بلکه در آتشی که او برافروخت و اکنون، من باید نگهدار آن باشم. یک ساعت گذشت. مولانا برخاست. به خانه برگشت. شمس در اتاق بود. بیپرسش، بی لبخند. مولانا گفت: «من تنها بودم،
اما هیچگاه اینهمه با تو نبودم.» شمس آهسته سر برداشت و گفت: «بلی. تو نیمهی نخست را با من آمدی،
اکنون نیمهی دوم را با خودت باید بیایی.» آن شب، مولانا نوشت: شمس، تو آتشی بودی، اما من فهمیدم که اگر این آتش را درست ببینم، در نبودنت نیز خواهد سوخت… و اگر خاموش شود، آنگاه، تو هرگز در من نبودهای.
۲۱
روز بیستویکم؛ بازیِ مقدس
صبح، شمس لبخندی گسترده بر چهره داشت. مولانا گفت: «امروز کجا؟چه میآموزیم؟» شمس گفت: «هیچ.
امروز نه بیاموز، نه بسوز، نه بنویس، نه بفهم. فقط بیا…
بیا بازی کنیم.» مولانا شااب زده شد. «بازی؟ با من؟ پس درس چه شد؟ راه؟ سلوک؟» شمس با لحن کودکانه پاسخ داد:«راه، گاه از بازی میگذرد. خداوند، نخستین لبخندش را در چشم یک کودک پنهان کرد.» رفتند،
بی عبایی سنگین، بی دفتر، بی قلم. در گوشهای از باغ خشکزمستانی، برفکهایی نشسته بود. شمس گفت: «تو شاعر بزرگ قونیه هستی امروز، من از تو یک آدم برفی میخواهم.» مولانا خندید. دستها را در برف فرو برد. و شمس، مثل کودکی بازیگوش، گلولهها را ساخت، یکییکی بر هم نهادند. آدم برفی، قد کشید…
کج، ساده، و بیقواره. اما زیبا. شمس گفت: «ببین…
هیچ دلیلی نداشت که این کار را بکنیم، اما کردیم.
و دلمان خوش شد.» مولانا خاموش شد. در دل گفت: من سالها درس دادم، کتاب نوشتم، فقه آموختم… اما امروز، کنار تو، کودک شدم… و حس کردم خدا، به این سادگیها نزدیکتر است. سپس شمس دستش را گرفت و گفت:
«میخواهی مسابقه بدویم؟ تا آن درختِ خشک آنسوتر؟» مولانا خندید: «میخواهی مرا از نفس بیندازی؟» شمس گفت:«نه، میخواهم نفست را
بیرون بیاورم… که از آنهمه سنگینی خالی شوی.»
دویدند. در برف. در صدای نفس. در خندههای کودکانه.
عصر که بازگشتند، مولانا در دلش آرامتر از همیشه بود. شمس گفت: «امروز تو را نه با نور، نه با آینه، نه با درد، بلکه با خنده شناختم…و فهمیدم تو هنوز زنده هستی.» آن شب، مولانا نوشت: ای شمس، تو که از آتش آمدی، امروز با برف، دستم را گرفتی… و من فهمیدم که خدا، گاه در خاموشی میآید، گاه در آتش، اما گاه، در یک خندهی سادهی بیدلیل.
۲۲
روز بیستودوم؛ مردی که میخندید
صبح، شمس در خانهی مولانا را گشود، اینبار آرام و بیشتاب.مولانا که هنوز در خلوتِ شعرِ شب گذشته بود،
پرسید: «امروز کجا؟» شمس گفت: «پیش مردی که خندهاش، نه از پیروزیست، نه از شوخی، بلکه از دلِ سادهایست که دنیا را جدی نگرفته…» راهی شدند.
از بازار گذشتند، از مسجد، از مدرسه، تا به خرابهای نزدیک باغ رسیدند. آنجا، مردی نشسته بود؛ ریشی ژولیده،
چشمانی نرم و لبخندی بیانقطاع. نه دیوانه بود، نه خسته،
نه شاد از چیزی که دیده باشد. شمس گفت: «او همیشه میخندد. از کودکی. پرسیدند چرا؟ گفت: نمیدانم…
فقط حس میکنم دلام نمیخواهد آرام کند.» مولانا نزدیک شد. کنارش نشست. پرسید: «ای مرد خندان،
چه چیزی تو را میخنداند؟» مرد نگاهش کرد. آرام گفت:
«نمیدانم. گاهی گنجی را مییابی، اما نامش را نمیدانی. من گمان میکنم که روزی، پیش از آنکه به دنیا بیایم، خدا دستی به سینهام گذاشته، و گفته “بخند… فراموش نکن.” من فقط یادم مانده که باید بخندم. همین.» مولانا خاموش شد. دست بر سینه نهاد.
در دلش زمزمه کرد: من، سالها زیستهام تا بفهمم چگونه گریه کنم… اما شاید باید از همان آغاز، یاد میگرفتم چگونه بیدلیل بخندم. شمس گفت: «ای مولانا،
اگر بتوانی گاهگاهی بیدلیل بخندی، یعنی دلات هنوز
کودکی را فراموش نکرده… و آنکه کودک را در خود نکشته،
هنوز به خدا نزدیک است.» آن روز، هیچ درس فلسفی نبود. هیچ آیهای، هیچ حدیثی. فقط لبخند. و آن لبخند،
در دل مولانا نشست. شبهنگام، نوشت: امروز، دیدم مردی را که کتاب نخوانده بود، اما با لبخندش، مرا از دهها دفتر بیشتر آموخت… شاید حقیقت، همین باشد: لبخندی بیدلیل، بر لبِ دلی که راضیست. و شمس، در گوشهای گفت: «هر که بخندد بیآنکه چیزی به او داده باشند،
پیشاپیش شکرگزار است… و شکر، خود، دروازهی عشق است.»
۲۳
روز بیستوسوم؛ فدای نام
صبح، شمس خاموشتر از همیشه بود. چهرهاش آرام،
اما سنگین. مولانا گفت: «امروز از کجا آغاز میکنیم؟»
شمس آهسته گفت: «از تو.» مولانا پرسید: «از من؟ چگونه؟» شمس نشست، به چشمان او نگاه کرد و گفت:
«تو را همه مولانا میخوانند… استاد، عارف، خطیب، شاعر. اگر روزی خدا از تو بخواهد که این نام را کنار بگذاری، و هیچکس دیگر تو را نشناسد، آیا خواهی پذیرفت؟» مولانا خاموش شد. دلش لرزید. نه از پرسش،
بلکه از صداقتِ پاسخ. آیا واقعاً آماده بود؟ آیا میتوانست همه چیز را کنار بگذارد، برای هیچ… جز برای عشق؟ پرسید: «اگر نام نباشد، من چگونه سخن بگویم؟ چه کسی گوش خواهد داد؟» شمس پاسخ داد: «اگر آنچه میگویی از دل باشد، دلها آن را خواهند شنید، حتی اگر نامی در کار نباشد… اما اگر وابستهی نام باشی، آنگاه حقیقت را قربانی کردهای، در راه پذیرش مردم.» مولانا در دل گفت: من عمری برای احترام زیستم… پدرم بزرگ بود، شاگردانم زیاد، مسجد با صدایم میلرزید… اما اکنون، این مرد میپرسد: آیا میتوانی هیچکس شوی، تا همهچیز شوی؟ شمس نزدیک شد. گفت: «آیا تو آمادهای که اگر مردم تو را ترک کنند، مسجد درت را ببندد، و شاگردانت دورت را خالی کنند… تو همچنان برخیزی و بگویی: الحمدلله؟» مولانا چشم بست. لحظهای طولانی. و سپس زمزمه کرد: «اگر او بخواهد، بله… حتی اگر نامم، خاک شود.» شمس لبخند زد. گفت: «پس تو امروز، یک قدم دیگر به حقیقت نزدیک شدی. نه بهخاطر دانستههایت،
بلکه بهخاطر آمادگیات برای بینامی.» شبهنگام، مولانا تنها نشست. شمعی افروخت. و بر کاغذی ساده نوشت: نامها میآیند، و میروند… اما آنکه بینام شد، خدا نامش را به ستارگان سپرد. و شمس، در سکوت گوشهای گفت:
«بینامی، شکوهیست که عقل آن را نمیفهمد، اما دل،
در آن آرام میگیرد…»
۲۴
روز بیستوچهارم؛ سفر به پایینترین پله
صبح، شمس بیمقدمه گفت: «لباس فاخر نپوش. عبا نپوش. امروز، باید فرو برویم… تا آنجا که مردم نگاه نمیکنند.» مولانا مکث کرد. پرسید: «به کجا؟» شمس لبخند زد: «به جایی که گمان میکنی نباید بروی. جایی که دلات از آن خجالت میکشد… آنجا همانجاست که باید باشی.» راه افتادند. از کوچههای آشنا گذشتند، تا رسیدند به گوشهای فراموششده در حاشیهی قونیه. زیر پلی شکسته، چند نفر گرد هم نشسته بودند: پوشیده در کهنگی، لبهای خشک، دستهایی لرزان. یکی تکه نانی میجوید، دیگری در خاک چیزی میجُست. شمس بدون واژه، بر زمین نشست. مولانا نیز، پس از لحظهای،
کنارش نشست. همقد، همسطح. مردی از جمع آهسته گفت: «چه میخواهید از ما؟ نان؟ عبرت؟ یا ترحم؟»
شمس آرام گفت: «نه نان، نه ترحم… ما آمدهایم سهمِ خودمان را بگیریم.» مرد پرسید: «سهمتان از ما چیست؟» شمس گفت: «سهمِ انسان بودن. ما گمان کردیم شما را نمیبینیم، اما حقیقت این است که تا خود را نبینیم، شما را نخواهیم دید.» مولانا با دلی لرزان، به چهرههای زخمی نگاه کرد. در دل گفت: من سالها بالای منبر ایستادم، اما امروز، بر خاک نشستهام و برای نخستینبار چشم در چشم حقیقت مینگرم. شمس از درون عبایش نان خشکی بیرون آورد. به دست پیرزنی داد.
و لبخند زد. مولانا قطرهای اشک ریخت. مرد دیگری گفت: «شما از بزرگان شهر هستید… چرا اینجا آمدهاید؟»
مولانا پاسخ داد: «شاید من بزرگ نبودم… شاید تنها خودم را بزرگ میدیدم. شما آمدید که آینه باشید، تا من کوچکیام را ببینم… و این لطف است، نه خفت.» چند ساعت نشستند. وقتی بازگشتند، شمس در گوش مولانا گفت:«امروز، تو برای نخستینبار بر پلهی پایین ایستادی، و از آنجا، آسمان را بیمانع دیدی.» شب، مولانا نوشت: گمان کردم دیدنِ خدا فقط در شبهای عرفان ممکن است، اما امروز، در چهرهی پیرزنی بیدندان، نوری دیدم که نه در محراب بود، نه در مدرسه. و شمس، در کنار شعلهی شمع زمزمه کرد:
«هر که از دل خاک برخیزد، ریشهاش به آسمان میرسد…»
۲۵
روز بیستوپنجم؛ درسِ شنیدن
صبح زود، شمس به اتاق آمد، دست بر دهان نهاد، و آهسته با چشم گفت: «امروز، هیچ نگو. نه با زبان، نه با نگاه، نه با لبخند، نه با آه… فقط بشنو.» و بدون کلمهای، از در بیرون رفت. مولانا در خاموشی نشست. نخست، دلش میخواست چیزی بپرسد. دستش به قلم رفت، اما باز کشید عقب. نه میشد نوشت نه حرف زد. باید فقط بود.
ساعت اول، صداهایی آشنا در دلش پیچیدند: اذان مسجد. صدای بیدار شدن همسایهها. فریاد نانفروش. غوغو سگها در کوچه. اما وقتی دلش را آرام کرد، صداهای دیگری شنید: آوای برگ در باد، صدای آب در کوزه،
و حتی تپش قلب خودش. ساعت دوم، به حولی رفت.
در گوشهای نشست. پرندهای بر شاخه آمد، آوازش نرم و بیتکلف. مولانا با خود گفت: چقدر این آواز ساده است، بی قافیه، بی معنا… اما چرا دلام را گرفت؟ ساعت سوم،
دخترکی از کوچه گذشت، برای مادرش آواز کودکانهای میخواند. مولانا لبخند زد اما بیصدا. در دلش پیچید: این صدا، از عشق آمده، نه از هنر… و من چه بسیار سخنها گفتهام که در آن هیچ عشق نبود. ظهر، شمس آمد. چیزی نگفت. کنارش نشست. هر دو خاموش. و در آن خاموشی،
مولانا احساس کرد چیزی میان دلهایشان میگذرد که با واژه بیان نمیشود. عصر، وقتی آفتاب به دیوار افتاد، شمس آهسته پرسید: «چه شنیدی امروز؟» مولانا، نخست سکوت کرد، سپس آرام گفت: «دنیا را… بیِ خودم.» شمس گفت: «امروز، تو برای نخستینبار نه سخن گفتی، نه اندیشیدی، بلکه شنیدی. و شنیدن،
دروازهی دیدن است.» شب، مولانا نوشت: من پیش از این، همهچیز را میگفتم، حتی پیش از آنکه بشنوم… امروز اما، جهان به من گفت: اگر میخواهی بشنوی، باید خاموش باشی همچون خاک. و شمس، در نور شمعی لرزان گفت: «سکوت، صدای خداست برای آنهایی که جرأت شنیدنش را دارند…»
۲۶
روز بیستوششم؛ سوختن برای روشنایی
صبح، هوا سرد بود.آسمان خاکستری،زمین نمخورده، و دلِ مولانا، اندکی گرفته. شمس آمد، دست در آستین، آرام گفت: «با من بیا… اما نه برای تماشا، بلکه برای خداحافظی.» مولانا پرسید: «از که؟» شمس گفت: «از چیزهایی که دیگر جایت نیستند… عادتهایی که بیآنکه بد باشی، در تو مردهاند… امروز، آنها را به آتش بسپار.» به بیابانی دور رفتند، جایی میان تپههای خشک،
که در آن، باد آهسته میوزید و خاک، خاموش بود. شمس آتشی برافروخت. نه با چوبِ خشک، بلکه با کاغذهایی که از آستین بیرون آورد. دفترهای کهنه، لباسهای فرسوده، و حتی یکی از عبای سادهی خود را. گفت: «من هر بار که خواستم روشنتر ببینم، باید چیزی را میسوزاندم…
گاه غرورم را، گاه خاطرهای را، و گاه نامی را که دوستش داشتم… اکنون نوبت توست.» مولانا مکث کرد. دلش لرزید. از آستینش، دفترچهای بیرون آورد. کهنه، اما پر از یادداشتهای درس، فتاوی، اشعار نخستین. با دودلی، آن را گرفت. و پیش آتش نشست. لحظهای خاموش. سپس، آن را در آتش افکند. شعله بالا رفت. صدای کاغذی که میسوخت، برای او غمناک بود. اما همزمان، سبککننده. در دل گفت: اینها را نوشتم، گمان داشتم که میمانند…اما حقیقت، با ماندن نیست، با رفتن است. شمس گفت:
«بسیار چیزها باید بسوزند تا تو، روشن شوی. تو با دانستهها روشنی نمیگیری، بلکه با رهایی از آنها.»
غروب، شعله فرو نشست. اما در دل مولانا، آتشی تازه آغاز شده بود. آن شب، نوشت: امروز، من دیدم که سوختن، درد ندارد، اگر بدانی که چه چیزی باید خاکستر شود تا تو، باقی بمانی. و شمس گفت: «خاکستر شدن، آغاز سبکیست…
و سبک، میتوانی به سوی آسمان بروی.»
۲۷
روز بیستوهفتم؛ یک روز بی شمس
صبح برخاست. چشم به در دوخت. شمس همیشه پیش از طلوع میآمد، اما امروز… خاموشی بود بود. سکوتی سنگین، نه از جنس آرامش، بلکه مانند سنگی در دلِ آب. مولانا گفت: «شاید بیمار است. شاید رفته جایی… شاید، شاید…» تا نیمروز، نگاهش به کوچه بود. هر صدای پا، هر سایه، او را میلرزاند. اما هیچکس نیامد. ظهر شد. به سمت آسمان نگریست. «کجایی شمس؟ مگر نگفتی راه را با هم میرویم؟ چرا امروز، مرا به تنهایی واگذاردهای؟» سپس چیزی در دلش پیچید. نه صدا، نه خیال… بلکه حقیقت: «شاید او نیامده، تا تو خودت را بی او ببینی.» مولانا ساکت شد. نه از خشم، نه از ترس، بلکه از درک. عصر، کتابی برداشت. نیمی از آن را خواند. اما واژهها خشک بودند. نه چون کتاب، بلکه چون دلش، که به شوق دیدار آشنا شده بود. او به آینه نگاه کرد. گفت: «امروز، آینه نبود… و من، تنها چهرهی خودم را دیدم. اما این دیدار، ساده نبود…» شب شد. شمعی افروخت. اما حتی شعله،
گرم نبود. دلش زمزمه کرد: عشق، گاهی یعنی بنشینی و نیایی… تا دیگری در نبودت، تو را بیشتر بیابد. آن شب، بر دفترش نوشت: امروز، شمس نیامد. اما شمس در نیامدنش، آموختنی دیگر داشت… که انتظار، نه غیبت است، بلکه حضورِ بیصداست. و شمس، در جایی دور،
به آسمان نگاه کرد و گفت: «اگر مرا تنها برای بودنم بخواهی، هنوز از خود نگذشتهای… اما اگر در نبودنم،
مرا بیابی، آنگاه عشق را چشیدهای…»
۲۸
روز بیستوهشتم؛ پاسخِ سکوت
صبح، در آرامی کوچه، قدمهایی شناخته آمدند. شمس، عبایش را به آهستگی کنار زد، و بیهیچ واژه،ایستاد. مولانا برخاست. دلش لرزید. نه از خشم، نه از خوشی، بلکه از حقیقتی که دیروز، در نبودِ شمس چشیده بود. شمس هیچ نگفت. درون آمد. بر زمین نشست. و چشم به چهرهی مولانا دوخت. چند لحظه سکوت، که چون طوفان، دل را تکان میداد. مولانا آهی کشید. سپس با صدایی آهسته گفت: «تو نبودی،اما من، برای نخستینبار، در نبودت، با خودم روبهرو شدم.» شمس سر خم کرد.لبخندی اندک زد،و همچنان خاموش ماند.
مولانا ادامه داد: «دیروز، هر ساعت، چون در بستهای بود. اما فهمیدم که درون من، نوری هست که تا پیش از رفتنت، جرأت دیدنش را نداشتم.» شمس هنوز سخن نمیگفت. اما نگاهش، چون آینهای، مولانا را بازمیتاباند.
مولانا گفت: «پیش از این، اگر تو نمیآمدی، دلام تار میشد… اما دیروز، در تاریکی، خودم شمعی شدم.»
شمس آهسته گفت: «تو اکنون آمادهای برای عشق…
چون دیگر به من وابسته نیستی، بلکه به نوری وابستهای
که من تنها برافروختم، اما صاحب آن تویی.» مولانا خاموش شد. اشکی بیغرور، از گونهاش روان شد. نه اندوه بود، نه شادمانی، بلکه پذیرش. آن شب، نوشت: بازگشت، اما من دیگر همان نبودم… شمس آمد، ولی اینبار دلام را پیش از او یافته بودم. شاید عشق، یعنی آموختنِ بودن،حتی وقتی کسی که دوستش داری، نباشد… و شمس، در دل گفت: «هرکه در نبودِ خورشید، نور را یافت، خود خورشید است…»
۲۹
روز بیستونهم؛ آینهای از انسان
صبح، شمس خاموش آمد. نه لبخند، نه نگاه. فقط گفت:
«با من بیا. امروز، میخواهم خودت را نشانت بدهم.»
مولانا گفت: «آینهای داری؟» شمس گفت: «نه از شیشه،
بلکه از گوشت و خون.» از خانه بیرون رفتند. راهی شدند به انتهای شهر، جایی که حجرهای خاموش بود، با بوی روغن چراغ و نان خشکیده. در آنجا، مردی نشسته بود:
تنها، نابینا، اما با دلی روشن. شمس گفت: «این مرد، نمیبیند، اما در چشم دلش،تو را کامل میبیند.» مولانا با تردید نشست. نابینا گفت: «مهمانی آمده؟ نامت چیست؟» مولانا گفت: «محمد… محمد جلالالدین.»
مرد لبخند زد. گفت: «بلی. صدایت میلرزد. تو آنی هستی که میان مردم بزرگ است،اما در دلش هنوز کودکی گریه میکند.» مولانا. پرسید: «مگر مرا دیدهای؟» مرد گفت: «من چشم ندارم، اما خدا گاه در دلِ بیچشمها، چیزهایی میگذارد که چشمداران نمیبینند.» شمس خاموش بود. مولانا، کمکم به مرد نزدیک شد. گفت: «از من چه میبینی؟» نابینا گفت: «مردی که میخواهد راست باشد، اما هنوز از دوستداشتهشدن نمیگذرد… مردی که نور را چشیده،
اما هنوز گاه در آیینه دنبال خودش میگردد…» مولانا آه کشید. گفت: «چرا من را چنین خوب میشناسی؟» مرد گفت: «چون من دیگر خودم را نمیبینم. و هرکه از خودش خالی شود، جای خالیاش را دیگری پر میکند…
و آنگاه، دلش میشود آینه.» شمس گفت: «اکنون دیدی؟ آینه فقط شیشه نیست.میتواند دلِ انسانی باشد که خود را فراموش کرده و خدا را یاد گرفته…»
مولانا در دلش لرزید. من سالها به آینه نگاه کردم، اما آنچه دیدم، سایه بود. امروز، در چشمان کسی که نمیبیند، خودم را راستتر یافتم تا در صدها نگاه. آن شب، نوشت: آیینهها شکستنیاند، اما دلهایی هستند که اگر صاف شوند، هر روز تصویر تازهای از ما به ما نشان میدهند… امروز، من خودم را دیدم، نه در تصویر، بلکه در حقیقت.و شمس، در شب گفت: «تو آینه را شناختی، نه چون دیدی، بلکه چون دیدنت را در دیگری دیدی…»
۳۰
روز سیام؛ فریاد در تنهایی
سحرگاه، شمس آمد. نه با نرمی روزهای پیش، نه با لبخند،
بلکه با چشمانی جدی و صدایی روشن: «با من بیا. امروز باید صدایت را از غل و زنجیر آزاد کنی.» مولانا پرسید:
«به کجا میرویم؟» شمس گفت: «جایی که اگر فریاد بزنی، کسی نگوید “آرامتر.” جایی که اگر گریه کنی،
کسی نپرسد “چرا؟”» رفتند. از شهر گذشتند. از درخت و دریا، تا رسیدند به بیابانی خشک. در آنجا، فقط خاک بود و باد. نه آدم، نه سایه، نه دیوار. شمس ایستاد. به دوردست اشاره کرد. «آنجا برو. تنها. و هرچه در دلت هست،
فریاد بزن. نه برای من، نه برای خدا، بلکه برای خودت.»
مولانا حیران ماند. تا بهحال همیشه در دل نجوا کرده بود،
نه در صدا. قدم برداشت. رفت تا از شمس دور شد. ایستاد. دلش تپید. نگاهش به آسمان افتاد. و ناگهان…
فریاد زد: «شمس! کجای این دل را نگشودی؟ چه کردی با من؟ من دیگر خودم را نمیشناسم!» صدایش در بیابان پیچید، و بازگشت. نه کسی بود که بشنود، نه کسی که پاسخ دهد. اما فریاد، او را خالی کرد. سبک. آزاد. فریاد دوم آمد. بیکلمه، بیوزن. مثل نالهای از عمق جان: «من نمیخواهم همان باشم که بودم! دیگر نمیخواهم در قالب باشم!» و بعد، خاموشی… نه از خستگی، بلکه از فروکش کردن دردِ دیرینه. مولانا بازگشت. چهرهاش خاکآلود، اما آرام. شمس گفت: «چه گفتی؟» مولانا گفت:
«نه چیزی که با عقل آغاز شود،نه چیزی که بشود نوشت… فقط حقیقتی که در سینه گره شده بود، و امروز، بیرون آمد.» شمس لبخند زد: «تو امروز، نه با واژه، بلکه با فریاد، نماز خواندی… و این فریاد، قبول شد.» شب، مولانا نوشت: امروز، فهمیدم که گاهی باید صدایت را بلند کنی نه برای اعتراض، بلکه برای رهای از آنچه در دل رسوب کرده است و شمس، در شب نوشت:
«هرکه فریاد نزند، ممکن است آتش شود درون خود…
اما آنکه سوختش را به فریاد بدل کند، جانش نسوزد…
بلکه روشن میشود.»
۳۱
روز سیویکم؛ شنیدن بیقضاوت
صبح، شمس با نگاهی خاص به مولانا گفت: «امروز روزِ داوری نیست… روزِ گوش دادن است. اما نه به آیات،
نه به اشعار، بلکه به صدای شکستهی دل مردم.» مولانا لب بست. آماده سفر هستی. شمس گفت:
«تو را به جایی میبرم که عالِمان نمیروند، چون آنجا حرفها بیحجاباند… و تنها کسی میتواند بماند،
که دلش آمادهی فهمیدن باشد، نه حکم کردن.»
به چایخانهای رفتند. نه لوکس، نه روشن، بلکه محقر، گرم، پر از بوی تنباکو، چای، خاک. مردانی گرد هم بودند؛
کاسب، درویش، خسته، بیکس، با چشمانی که سالها خواب نداشت. شمس گفت: «فقط بنشین به حرفهایشان گوش بده. نه با ذهن عارف،بلکه با دل انسان.» مولانا نشست. در کنارش، مردی گفت: «دیروز نان نیاوردم، کودکم گریه کرد… زنم گفت مرد نیستی…
من فقط خاموش شدم.» مردی دیگر گفت: «من عاشق دختری شدم، اما فقیر بودم… او را به دیگری دادند. از آن روز دیگر نخندیدم.» مولانا فقط گوش میداد. هیچ نمیگفت. هیچ راهی نمیداد. و فهمید… این دلها راه نمیخواهند، قضاوت نمیخواهند… فقط کسی را میخواهند که بشنود. ساعتها گذشت. و او، در هر کلمه،
زخمی از خود یافت. بعد از بیرون آمدن، شمس گفت:
«چه آموختی؟» مولانا پاسخ داد: «این مردم، همهشان شاعراناند… نه به وزن، بلکه به درد. و من، تنها زمانی فهمیدمشان، که خاموش شدم.» شمس گفت: «تو امروز قضاوت نکردی، و این، یعنی آمادهای برای عشق… عشق، همیشه بیمحاکمه میآید.» شب، مولانا نوشت: من به قهوهخانه رفتم و دیدم که حقیقت، نه در محراب، بلکه در دهان مردی بود که از دل شکستهاش، ساده گفت:“خستهام.” و همین، کاملترین دعا بود. و شمس، در تاریکی شب گفت: «دل مردم را که بشنوی، خدا را شنیدهای… چون خدا در آههای پنهان، حضور دارد.»
۳۲
روز سیودوم؛ گفتوگو با خاموشان
صبح، هوا ابری بود. بادِ ملایمی از دوردست میآمد. شمس آمد، و گفت: «با من بیا… امروز باید با کسانی حرف بزنی که دیگر پاسخ نمیدهند.» مولانا پرسید:
«قبرستان؟» شمس گفت: «نی برای مرگ، بلکه برای زندگی.» قبرستان خلوت بود. بی صدا. فقط سنگ و خاک و خاموشی. شمس ایستاد. مقابل قبری بینام. گفت: «اینجا کسی خوابیده که روزی مانند تو عاشق بود، سخنور، جوان، مغرور، و اکنون تنها سنگی مانده است و مشتی خاک.» مولانا آرام نشست.
نگاهش به خاک ماند. شمس پرسید: «اگر بدانی که پایان تو نیز همین است، آیا باز هم برای شهرت، مقام، نام، آنگونه میکوشیدی که تاکنون کوشیدی؟» مولانا گفت: «نی… یا دستکم، اینچنین کور نمیدویدم.»
شمس قدم زد. کنار هر سنگ ایستاد و زمزمه کرد: این یکی مردی بود سختگیر… آن یکی، زنی که از دوستداشتن میترسید… آن دیگر، عالمی که نتوانست از علماش بگذرد… و بعد ایستاد. گفت: «مرگ، دشمن زندگی نیست… بلکه آینهایست که اگر امروز در آن بنگری،
میفهمی چقدر از زنده بودن را بیهوده سوزاندهای.»
مولانا آرام اشکی ریخت. نه از ترس، بلکه از آگاهی. گفت:
«اگر پایان، خاک است، من میخواهم تا آن روز، دلی بسازم، نه دیوار.» شمس گفت: «پس از امروز، هر تصمیمی که بگیری، بگذار ردِ آن در دل آدمی بماند،
نه بر سنگی سرد.» شب، مولانا نوشت: امروز، من با کسانی حرف زدم که سالهاست خاموشاند… اما از سکوتشان، پرسشهایی شنیدم که هیچ زندهای جرأت گفتنش را نداشت. و دانستم… باید چنان زیست که گور، تنها پایان تن باشد نه آغاز حسرت دل. و شمس گفت:
«کسی که مرگ را دوست بدارد، زندگی را عمیقتر میفهمد… نه برای آنکه بترسد،بلکه برای آنکه عاشقانهتر زندگی کند.»
۳۳
روز سیوسوم؛ دین بر ترازو
صبح، شمس با صدای بلند، مولانا را بیدار کرد. گفت: «امروز، نه با اهل معنا، بلکه با اهل بازار روبهرو خواهی شد.»مولانا گفت: «من که اهل خرید نیستم.» شمس گفت: «اما گاه، دلات، چیزی را میخرد بیآنکه بدانی.» به بازار قونیه رفتند. کوچهها بیروبار بود. هر حجره، دکانی از دنیا. در یکسو پارچهفروش، در سوی دیگر کتابفروش، و اندکی جلوتر، مردی که تسبیح میفروخت و فریاد میزد: «هر ذکر، فقط یک درهم! به جای صد رکعت، فقط یک تسبیح!» مولانا ایستاد. چهرهاش به فکر رفت. شمس آرام گفت: «دیدی؟ حتی ذکر، اگر از دل جدا شود، میشود دکان.» در حجرهی دیگر، واعظی نشسته بود، با دستاری بزرگ و سخنانی پر زرق. میگفت: «هرکه از من تعلیم گیرد، در قیامت پشتش به من گرم است!» مردم کف میزدند. اما چشمانش دنبال جیب ها بود، نه دلها. مولانا آهی کشید. شمس گفت: «حق را دیدی؟» مولانا گفت: «نی… اما فقدانش را حس کردم.» کمی جلوتر رفتند. در گوشهای، مردی پیر نشسته بود، چای میداد، و با هر کس از دردش میپرسید، بیهیچ تبلیغ، بیهیچ سخنرانی. شمس گفت: «او را دیدی؟ این بینام، از بسیاری از آن بزرگان،
نزدیکتر است به حقیقت… چون دلش دکان نیست.»
مولانا گفت: «پس دین چیست؟اگر نه در لباس، نه در ذکر، نه در فریاد؟» شمس پاسخ داد: «دین، زمانیست که دل بلرزد نه برای پول، بلکه برای آدمی… و آن لرزش،
اگر بینام باشد، خالصتر است.» شب، مولانا نوشت: امروز دیدم که چگونه دین میتواند کالا شود، چگونه خدا را میتوان پشت ویترین گذاشت…اما آن پیرمرد چایفروش، بیآنکه حدیثی بخواند، دلها را آرام کرد… و آنجا بود که فهمیدم، عشق، نه خطابه میخواهد و نه لباس، بلکه نیت صاف و دستی گرم. و شمس، در سایهی شب زمزمه کرد:
«هرجا که حقیقت در خاموشی است و فریب در فریاد،
دلِ آگاه، راه را بی تابلو پیدا میکند…»
۳۴
روز سیوچهارم؛ درس از کودک
صبح زود، شمس، با نگاهی جدی، و گفت:
«لباس خود را بپوش، اما نه برای درس دادن. امروز به مدرسهات میرویم، اما نه برای آنکه سخن بگویی…
بلکه برای آنکه بشنوی.» مولانا با تردید برخاست. سالها بود که آن مدرسه، خانهی علم و خطابهاش بود. در آنجا صدای او، دستور بود. اشارهاش، مسیر بود. اما امروز، قرار بود شاگرد شود. وارد مدرسه شدند. شاگردان برخاستند.
احترامها، نگاهها، لبخندها و انتظارها. همه منتظر بودند
تا مولانا سخن آغاز کند. اما شمس گفت: «امروز، او نمیگوید… امروز، گوش میدهد.» در گوشهای، کودکی نشسته بود. پسرکی دهساله، با چشمانی تیز و دلِ ساده. شمس اشاره کرد: «تو، برخیز. و چیزی بگو… از دلت.» کودک برخاست، گفت:«من دیشب خواب دیدم که خدا در دل من خانه دارد… اما اگر دروغ بگویم، او میگذارد و میرود… پس امروز، تمام روز را خاموش ماندم، تا مبادا با دروغ، او را برنجانم…» مدرسه، خاموش شد. نه از احترام، بلکه از حیرت. مولانا به پسرک دید. دلش لرزید. در دل گفت: من سالها از صداقت گفتهام، اما این کودک، آن را زیسته است. شمس گفت: «دیدی؟ کودک، نوشته ندارد، مقام ندارد، اما دل دارد… و این، برای درک حقیقت کافیست.» بعد، به شاگردان نگاه کرد:«حقیقت، گاه در صدای کسیست که شما هنوز به او “درس” ندادهاید…» مولانا آهسته گفت: «من امروز، برای نخستینبار، در جایی که استاد بودم، شاگرد شدم…
و این شاگردی، شیرینتر از هر دانشیست.» شب، در دفترش نوشت: امروز، کودکی به من آموخت که حقیقت، نیازی به تأیید ندارد… فقط دلی میخواهد که دروغ نگوید، حتی اگر خاموش باشد. و شمس گفت: «آنجا که غرور میخواهد بگوید، خضوع میتواند بشنود… و آنکس که بشنود، از تازهترین معلم،درس تازه خواهد گرفت.»
۳۵
روز سیوپنجم؛ تنهایی بر قله
سحرگاه، شمس به آرامی در زد، مولانا را بیدار کرد و گفت:
«جامهای ساده بپوش،نه عمامه، نه قبا… و با من بیا.
امروز به جایی میرویم که دیگر هیچ تعلقی به کار نمیآید.» در خاموشی، از شهر بیرون رفتن. مسیر، خاموش و شیبدار. نه حرفی میانشان رد و بدل میشد، نه نیاز به کلامی بود. فقط سنگ بود و خاک، و گامهایی که گاه میلغزید، گاه استوار میکوبید. به قله رسیدند. شمس نشست. به افق نگاه کرد. گفت: «اینجا، نه کسی تو را میشناسد، نه تو کسی را داری…نه کتابت است،
نه لقبات، نه حتی من… اکنون، تو فقط با خودت هستی.
سؤال من ساده است: آیا از بودن با خود،نمیگریزی؟»
مولانا خاموش شد. به کوه نگاه کرد. به دستهایش. به دلش. نفس عمیقی کشید. گفت: «راستش را بگویم؟
سالها از همه فرار کردم تا به خودم نرسم… اما اکنون که تنهایم، میبینم آنکه از او میگریختم، خودم بودم.»
شمس گفت: «و اکنون؟ آیا میخواهی با او بنشینی؟
با خودِ بینام، بینقاب، بیآواز؟» مولانا آهی کشید.
بر خاک نشست. چشمانش را بست. نه ذکری گفت،
نه دعایی. فقط سکوت کرد. و در دلش، نجوایی شنید
که نه از بیرون بود، نه از شمس، بلکه از اعماق جانش:“منم. همانی که همیشه با تو بودهام. نه آنکه مردم ساختند، بلکه آنکه از دلات برآمد… من، توام… اگر جرأت داشته باشی مرا بپذیری.” ساعتی در خاموشی ماندند.
نسیم خنکی بر چهرهاش نشست. وقتی برخاست،
شمس لبخند زد: «امروز، تو خودت را دیدی. و دیدی که اگر همه بروند، باز هم نخواهی شکست… چون تو،
دیگر به تکیهگاهها نیاز نداری، بلکه خودت، ستونی شدهای برای ایستادن.» آن شب، مولانا نوشت: بر بلندای کوه، هیچکس با من نبود جز من. و من، برای نخستینبار، از بودن با خود، نگریختم. شاید این، آغاز آرامش است…آنگاه که دیگر، از درون خودت نمیترسی. و شمس گفت: «هرکه یکبار با خود تنها بماند و بترسد، در آغاز است. اما آنکه بماند و دوست بدارد، او به انتهای راه نزدیک شده است…»
۳۶
روز سیوششم؛ در دل دریا
سپیده هنوز کامل نگشوده بود که شمس به درِ حجره آمد.
گفت: «امروز، وقت آن است که خودت را واگذاری.
نه به من، نه به سخن، بلکه به چیزی بیشکل، بیمرز،
و بیرحم… به آب.» به راه افتادند. مولانا آرام بود، اما دلش میتپید. دریا، همیشه برای او استعاره بود، نه تجربه.
امروز، باید به دیدارش میرفت، بیاستعاره، بیحاشیه. به ساحل رسیدند. دریا بزرگ بود، خاموش، و سنگین. شمس گفت:«کفشهایت را بکش. پایبرهنه به دریا برو. تا جایی که آب به سینهات برسد.» مولانا اطاعت کرد. قدمبهقدم، درون آب شد. آب سرد بود. تنش لرزید. اما دلش گرم بود. شمس از دور گفت: «اکنون باید. نه حرکت کنی، نه بازگرد. فقط همان جان باش… و ببین چه بر سرت میآید وقتی چیزی را کنترل نمیکنی.» موجها میآمدند. یکی تا زانو، دیگری تا سینه. گاهی آرام، گاهی تیز. مولانا حس کرد که هرچه دارد در این آب شسته میشود: نام، اعتبار، فکر، لباس. فقط او مانده بود و آب. در دلش گفت: «ای دریا، من همیشه خواستم تو را معنا کنم… امروز، بگذار تو مرا معنا کنی.» «من از قله آمدهام، حال، به عمق میروم. من از خاموشی آمدهام، حال در غوغا ایستادهام… اما نه برای ترس، بلکه برای واگذاری خود.» ساعتی گذشت. شمس آرام آمد، کنارش ایستاد. نگاهش کرد. گفت: «دیدی؟ تو در دل آب بودی، اما غرق نشدی. تو بر آن سوار نبودی، اما آن نیز تو را نبرد… چون آموختهای که رها کردن، همیشه فرو رفتن نیست… گاه، اوج است.» وقتی برگشتند، خورشید غروب میکرد. اما دل مولانا، طلوعی دیگر را آغاز کرده بود. شب، در دفترش نوشت: امروز، فهمیدم که ایمان، یعنی گام گذاشتن در دل ناشناخته، بیضمانت، بیپشتیبان، فقط با اعتماد… و در آن واگذاری، من خودم را نیافتم، بلکه خودم شدم. و شمس، در دل زمزمه کرد: «آب، آدمی را میسازد، اگر به آن اعتماد کنی… و اگر با آن بجنگی، تو را خواهد بلعید.»
۳۷
روز سیوهفتم؛ دیوانگان روشن
صبح، شمس آمد و گفت: «امروز، نوبت آن است که مرز خرد و جنون را بشکافی… و بدانی، که گاه، عقلِ ما،
دیوار است نه چراغ.» مولانا پرسید: «به کجا میرویم؟»
شمس پاسخ داد: «به دیوانهخانه. جایی که اهل شهر،
دیوارش را دور زدهاند… اما اهل دل، گاهی درون آن
خود را یافتهاند.» به دیوانهخانهی قونیه رفتند. بنایی ساده، خاموش، با بوی نم و سادگی. مردانی در آنجا بودند
با چشمهایی گاه خالی، گاه شعلهور. یکی میخندید بیسبب، دیگری گریه میکرد بیعلت. مولانا ایستاد.
دلش میلرزید. میخواست بگریزد، اما شمس گفت:
«ببین. نه با ترحم. نه با ترس. بلکه با تساوی…
تو نیز اگر قفس عقل بشکند، یکی از ایشانی.» در گوشهای، پیرمردی نشسته بود. چشمانش میدرخشید.
با خود زمزمه میکرد: «دیروز با خدا قدم زدم… او از کوچه پشتی میآمد، کفش نداشت، اما نگاهش، گرم بود.» مولانا نشست. پیرمرد را پرسید: «با خدا چه گفتی؟» او خندید و گفت: «گفت: مردم همه دنبال عقلاند، اما من دنبال دلام… و تو، اگر دنبال منی، باید دیوانه شوی از عشق… نه دانا از حساب.» شمس لبخند زد. گفت: «شنیدی؟ جنون، گاهی آخرِ عقل نیست…
آغاز ایمان است.» مولانا اشک ریخت. گفت: «من به اینجا آمدم تا دیوانگان را ببینم، اما اکنون شک دارم که دیوانه کیست… من یا ایشان؟» شمس گفت: «دیوانه، آن است که عشق را فهمیده، اما نمیخواهد در قالبها اسیرش کند… و دانا، آنکه میخواهد عشق را مهار کند
و گم میشود در واژهها.» شب، مولانا نوشت: امروز، در چشمان مردی که دیوانهاش میخواندند، نوری بود که در صدها درس و کتاب ندیده بودم… او ساده بود،اما راست…من پیچیدهام، اما هنوز دورم از حقیقت. و شمس، در دل گفت:«هرکه از عقل بگذرد، و خود را نسوزاند، میلغزد… اما آنکه از عقل بگذردو در عشق آتش گیرد،
دیوانه نیست… بلکه آزاد است.»
۳۸
روز سیوهشتم؛ آغوش شب
شب نزدیک بود. نه سحر، نه شامگاه… بلکه لحظهای میان دو جهان؛ جایی که نور آهسته میمیرد و تاریکی نفس میکشد. شمس گفت: «با من بیا. امشب، نه به مسجد میرویم، نه به مدرسه، بلکه به جایی میرویم که تاریکی
آزمایش تو خواهد بود.» از خانه بیرون رفتند. کوچهها یکییکی خاموش میشدند. چراغها کمرنگ. مردم درهایشان را بسته بودند. شهر خوابید، اما دو مرد،
هنوز در حرکت بودند. به دشت رسیدند. جایی دور از چراغ و آواز. شمس ایستاد. چشمانش را بست. گفت: «ببین.
چه میبینی؟» مولانا گفت: «تاریکی… سایهها نامعلومی…» شمس پرسید: «و چه حس میکنی؟»
مولانا مکث کرد: «ترس… انزوا… دلتنگی…» شمس آرام گفت: «اما این همان تویی هست که روز روشن با خود حمل میکنی… سایههایت را ببین، چون اگر آنها را انکار کنی، روزی از پشت سرت، تو را خواهند بلعید.» سکوت.
صدای جیرجیرکها، بوی شبنم، و آهی که از عمق دل مولانا برخاست. گفت: «شمس، من همیشه از تاریکی گریختهام… از درون خودم،از حسهایی که نباید داشته باشم… اما اکنون، احساس میکنم شب، آغوشی است
نه تهدیدی.» شمس لبخند زد: «هرکه شب را نفهمد،
روزش سطحیست… و هرکه در سایهاش آشتی نکند،
در نورش دروغ خواهد گفت.» مولانا نشست. در تاریکی،
خودش را یافت. نه همان مولانای روز، نه همان که شاگردانش در روشنایی میشناختند، بلکه آنکه در دل شب،
هیچ نقابی نداشت. شب، در خلوت نوشت: امشب، من نه تنها تاریکی را دیدم، بلکه خودم را… آن بخشهایم که همیشه پوشانده بودم به من لبخند زدند. و من دانستم: نور، زیباست… اما شب، صادقتر است. و شمس، در دل زمزمه کرد: «آنکه از شب نگریزد،آنکه سایههای خود را در آغوش گیرد، دیگر از هیچ نوری نمیترسد… و این، آغاز بیناییست.»
۳۹
روز سیونهم؛ خلوت بیهمراه
صبح زود، مولانا برخاست. مانند همیشه، منتظر صدای قدمهای شمس بود… اما هیچ صدایی نیامد. سکوت،
مانند مه، همهجا را فرا گرفته بود. درِ حجره را گشود،
بیرون رفت. کوچه، آرام. شمال سرد. اما اثری از شمس نبود.برگشت، در حجره، نامهای روی خاک افتاده بود. خطی کوتاه: «امروز، من نمیآیم… چون باید خودت را بی من بیابی.»مولانا. دلش لرزید. اما نشست. و با خود گفت: «اکنون، باید هر آنچه آموختهام، نه تکرار، بلکه زندگی کنم.» روز را به خلوت گذراند. نه سخن گفت، نه نوشت. نه عبادت کرد، نه اندیشید. فقط در سکوت. در حضورِ تنهای خودش. گاهی با ترس، گاهی با اشتیاق، به درون نگاه کرد. چیزهایی دید که نمیدانست در اوست: تکههایی از حسرت شعلههایی از آرزو بقایای غرور و کودکی پنهان در گوشهای لرزان…و در همان خلوت، صدایی شنید. نه بیرونی، نه واضح. نجوایی، اما راست: «شمس همیشه بیرون نبود…گاهی، او در درونت نشسته بود و تو نشنیده بودیاش…»با خود زمزمه کرد: «اگر شمس امروز نیست، شاید چوناو دیگر در من ساکن شده است… و این تنهایی، زادهی همان حضور است.» شب که رسید، دیگر انتظار نکشید. با دلش خلوت کرد. و نوشت: امروز، در نبود شمس، حضورش را بیشتر دیدم… او رفته بود، اما آنچه از او مانده بود، در خاموشی من ریشه زد…و من، نه بیکس،بلکه بینقاب ماندم. و شمس، در دوردست، زیر نور ماه گفت: «هر شاگردی، روزی باید بدون معلماش باشد… و اگر آنچه در او کاشتهای، رویش گرفت، او دیگر به تو نیاز ندارد… بلکه، به خود وفادار خواهد ماند.»
۴۰
روز چهلم؛ تولد دوباره
صبح، مولانا پیش از طلوع خورشید بیدار شد. نه با اضطراب، نه با انتظار، بلکه با خاموش که در او جا افتاده بود. او دیگر آن مرد روز اول نبود؛ نه تنها بهخاطر حرفهای شمس، بلکه بهخاطر هر تجربه، هر سوال، هر خاموشی، و هر لحظهای که خودش را در آیینهی جهان بازشناخته بود. شمس وارد حجره شد. بیگفتن. بیلبخند. بیسؤال. مولانا برخاست. بینیاز از آداب. و در چشمان شمس دید، بیهیچ لرزشی. شمس گفت: «چهل روز گذشت… اکنون بگو: تو کیستی؟» مولانا مکث نکرد. نگاهاش روشن. صدایش بیتردید. گفت: «من، نه فقیهام، نه واعظ، نه استاد، نه پیرو. من، نه آنم که دیگران از من ساختهاند، نه آنکه در کتابها نوشتم. من، سایهای بودم، که در آفتاب تو، خودم را دیدم. من، انسانام… عاشقام… آوارهام، در طلب نوری که درون من روشن شد… نه در بیرون. و اگر بپرسی که اکنون چه میخواهم، میگویم: هیچ… جز آنکه هر روز، از نو متولد شوم.»** شمس لبخند زد. آن لبخند، نه برای رضایت، بلکه برای درک. گفت: «تو دیگر نیازی به من نداری، چون اکنون، شمس، در دل خودت طلوع کرده است.» خاموشی میانشان نشست. نه از جدایی، بلکه از کمال حضور. مولانا خم شد، دست شمس را بوسید، و زمزمه کرد: «تو نیامده بودی که بمانی… تو آمده بودی که بروی و من را بیدار کنی…» شمس، آهسته گفت: «و تو اکنون بیداری…پس من میروم…» و رفت. بیصدا. بیوداع. بیردپا. مولانا، تنها در حجرهاش ایستاد، اما دیگر تنها نبود. او، همهی خود را با خود داشت. در آخرین صفحهی دفتر، نوشت: امروز، شمس رفت… اما من نگریستم و دیدم که او، در من مانده است. چهل روز… چهل در. چهل بار شکستن. چهل بار سوختن. و اکنون، خاکسترم نیست، بلکه نوریست که از درونم میتابد… و نام آن، عشق است.
پایان فصل دوم ادامه دارد٫٫٫
فصل سوم٫ (از وصال تا غیبت)
پایان فصل دوم کتاب خورشید بیقرار
(چهل شبانهروز خلوت)
من، آواره، که خود را در آتش دیدار خورشید افکندم، اینک به پایان چهل شبانهروز میرسم. روزهایی که چون دریا مرا در خویش کشید و شبهایی که همچون آسمان بیکران، رازهای بیپایان را در گوش جانم نجوا کرد. آنچه در این خلوت بر من گذشت، نه با قلم توان نوشت و نه با زبان توان گفت؛ چراکه راز، راز است، و جز با دلهای سوخته و جانهای تشنه، آشکار نمیگردد.
این چهل شبانهروز، همچون پلی بود میان خاک و افلاک، میان خاموشی زمین و غوغای آسمان. در آغاز، دل هنوز در قید دنیا میلرزید، همچون پرندهای در قفس. اما آهسته آهسته، زنجیرها شکسته شد. هر روز که گذشت، پرتوی از خورشید حقیقت بیشتر بر دل نشست، و هر شب که فرا رسید، آسمانِ جان روشنتر گشت.
من دانستم که خلوت، زندان نیست؛ دریچه است. دریچهای به درون، جایی که خداوند از ازل آتش افروخته است. هرکه یک بار آن آتش را بیند، دیگر به تاریکی قانع نمیشود. و من در این چهل شب، در هر ذرهٔ خویش، آتشی یافتم که نه میسوزاند، بل میرویاند.
اکنون که پردهٔ این خلوت فرو میافتد، جهان بیرون همان است که بود؛ بازارها پر از غوغا، دلها پر از سودا. اما من دیگر همان نیستم که در آغاز قدم در این راه نهادم. در من، خاموشی سخن میگوید، و در سکوت من، هزاران فریاد پنهان است.
چهل شبانهروز پایان یافت، اما سفر تازه آغاز شد.
این فصل بسته میشود، اما دفتر عشق گشوده میماند؛
دفتر خورشید بیقرار که همواره در جان من، آواره، زنده و تابان خواهد بود.
در جستجوی خورشید بیقرار
آواره٫





Comments