
کتاب خورشید بیقرار فصل اول
- آواره
- Aug 19
- 38 min read
Updated: Aug 20
تولد تا قونیه
در این دفتر، آنچه پیش چشم خواننده میآید، نه تاریخ است و نه ادعای حقیقتی بینقص. این کتاب، افسانهای است که از دل آواره برخاسته؛ افسانهای در ستایش آتشی که شمس نام داشت. هر برگ این کتاب، حدیثی است از شوری در دل نویسندهای که نه مورخ است و نه پژوهشگر، بلکه مریدیست گمشده در راه، سرگردان در کوی آفتاب.
سالهاست که نام شمس در جان من آواره، چون آتشی میسوزد که نه خاموش میشود و نه آرام میگیرد. هر چه از او شنیدم، هر چه در دفترها و سینهها یافتم، دلی را لرزاند که از کودکی در جستوجوی صدایی ورای صدا بود. من نه آنم که حقیقت زندگی شمس را چونان تاریخنویسان بازگو کنم، بلکه تنها نغمهایام که از دور دستهای خیال و شور برخاستهام تا آنچه را در دل شب دیدهام، با واژهای افسانهگون بر ورق آورم.
خورشید بیقرار، نه روایت دقیق زندگی شمس، که حدیثیست از پرسههای روحی، از خرامِ آن درویشِ آتشپوش در کوچههای تبریز، بغداد، دمشق و قونیه. این قصه، قصهی پرندهایست که در دل آسمان سوخت تا نشان دهد پرواز، تنها برای رسیدن نیست، برای سوختن است.
من، آواره، شاگردی گمنام از سلسلهی عاشقانم، که در سایهی شمس نشستهام و از شراب جنونش جرعهای نوشیدهام. آنچه نوشتهام، روایتیست از دلی سوخته، نه تحقیقی آکادمیک. این کتاب را نوشتم تا شاید در میان افسانه، نوری از حقیقت بدرخشد، و خوانندهای در کنجی، شوقی از شمس دریابد؛ نه برای دانستن، بل برای درککردن، سوختن، و شاید برخاستن.
این کتاب، افسانهایست که خود من نیز گاه در آن گم میشوم. اگر بر دل کسی بنشیند، افتخار من است، و اگر نه، بگذار آن را چنان خوابی بپندارید که آواره در دل شبهای بیقرارش دیده است.
با مهر
آواره
۰۱
در آغاز، تبریز سکوت بود
مرا به دنیا آوردند، بیآنکه بدانند آتشی در چشم من پنهان است. نه ستارهای افتاد، نه آسمان فریاد زد، نه زمین لرزید.
تنها مادرم، زنی خسته با دلی پُر از دعا، گفت: «چشمهای این کودک چرا چنین آرام نمیماند؟» من، شمسالدین محمد، در تبریز زاده شدم؛ شهری از خاک و تجارت، آواز و بیخبری. پدرم مردی پارسا بود، اهلِ نیکی و حساب. نه عالم، نه صوفی؛ اما دلش آینه داشت، و گاه در خلوت، اشک میریخت بیآنکه بداند چرا. کودکیام، آرام نبود. با کودکان نمیدویدم. سایه را بیشتر از بازی دوست داشتم.
پرسشهایی در من بود، بیجواب، بینام. از همان روزهای نخست، چشمم به لبهای مردم بود، نه برای آموختنِ گفتار، که برای دیدنِ آنچه نمیگویند. من واژه را زود یاد گرفتم، اما خاموشی را زودتر. و پدرم گاه میگفت:
«این کودک، چیزی دیده، که نباید دیده باشد…»
در کوچههای تبریز، صدای کفشهایی بود که هیچگاه نمیرسیدند. و من منتظر بودم. منتظر چه؟ نمیدانم.
تنها میدانم که هر شب، پیش از خواب، با کسی حرف میزدم که هنوز نیامده بود. من به دنیا آمدم، اما جهان در من، سالها در خاموشی ماند، تا آن روزی که نخستین بیداری اتفاق افتاد…
۰۲
نشانههایی در کودکی
من بچهای معمولی نبودم، اما این را فقط مادر میدانست.
او هر شب کنارم مینشست، وقتی هنوز خواب به چشمم نیامده بود، و با انگشتان ظریفش، تاریکی اتاق را آرام میکرد. میگفت: «شمسجان، چرا هیچوقت با برادرت بازی نمیکنی؟» و من پاسخ نمیدادم، چون نمیدانستم چطور بگویم که بازیهایشان برایم بیمعنا بود. آنها با مهرهها و چوبها جنگ میکردند، من اما با صدای باد، گفتوگو داشتم. یکبار در پنجسالگی، نشسته بودم کنار پنجره، ساعتی طولانی فقط به نور غروب نگاه میکردم.
پدر آمد و گفت: «پسرم، به چه فکر میکنی؟» گفتم:
«این نور میمیرد یا میدمد؟» پدرم خاموش ماند.
شاید فهمید که پاسخِ آن پرسش، نه در کتاب است، نه در بازار. من زودتر از کودکان دیگر، واژهها را یاد گرفتم،
اما کمتر از همه سخن میگفتم. مادرم میگفت:
«این بچه گاه تا سه روز، یک کلمه هم نمیگوید…»
نه آنکه گنگه باشم، بلکه خاموشی در من بود، که گاه به سنگینی کوه، روی زبانم مینشست. من صدای پرندگان را دقیق میشنیدم، نه آوازشان، بلکه نیتشان را. و یکبار، وقتی گنجشکی مرده را در کوچه دیدم، ساعتی تمام کنارش نشستم، بیاشک، بیفریاد. کودکان دیگر از کنارم رد شدند،
خندیدند، دویدند، رفتند. اما من ماندم. نه برای مرگ آن گنجشک، بلکه برای پرسشی که در دلم مانده بود: چرا این پرنده دیگر آواز نمیخواند، اما هنوز از پرهایش، چیزی زنده است؟ از هفتسالگی مرا نزد معلم قرآن فرستادند. در خانهی کوچکی در محلهی سادات. استادی بود آرام، خوشخط، و گاه، بیصدا میگریست. او نخستین کسی بود که نگاهم کرد نه چون شاگرد، بلکه چون چیزی ناآشنا.
گفت: «در چشمانت چیزیست که از سنّت بزرگتر است…
تو را باید دید، نه فقط آموخت.» او برای من فقط قرآن نخواند، بلکه با من دربارهی «سکوت» حرف زد،
دربارهی «مکث»، دربارهی اینکه گاه خدا در فاصلهی دو آیه حضور دارد، نه در خودِ واژهها. و من همانجا فهمیدم،
که دانستن، همیشه از گفتن نمیآید
۰۳
رؤیای نخست، پیش از خواب
آن شب، شب تابستانی تبریز بود. هوا گرم بود و پنجره نیمهباز. مادرم برگی از قرآن کنار بالینم گذاشت، آبِ گلاب به پیشانیام کشید و گفت: «بخواب، پسرم، که رویاهای خوب، از دلِ آیه میآیند.» اما آن شب، رویا نیامد. چیز دیگری آمد. نه نور، نه صدا. بلکه نوعی حضور. بیشکل، بیچهره، اما آنقدر نزدیک که میشد آن را حس کردم. چشمهایم بسته بود، اما میدیدم. نه خواب بودم، نه بیدار.
و در میان آن خاموشی، کسی گفت: «خاموشی را یاد بگیر،
پیش از آنکه واژهها گم شوند.» من نفس در سینه حبس کرده بودم. قلبم آرام میزد، نه از ترس، بلکه از تماشا.
سپس چیزی مانند به پرندهای نورانی، از بالای سرم گذشت.
نه پر زد، نه صدا کرد، اما ردّی از حرارت بر پوست ماند، که تا صبح از آن بیدار بودم. صبح فردا، مادرم گفت:
«دیشب در خواب صدایم کردی. گفتی: ای کسی که بینامی، چرا به سراغ من آمدی؟» من چیزی به یاد نداشتم، اما در دلم احساسی مانده بود، مانند داغی آرام در سینه. از آن روز به بعد، هر شب پیش از خواب، منتظر آن صدا مینشستم، و نیامد. شاید آن شب فقط برای امتحان آمده بود. شاید آمده بود تا درِ رؤیا را بزند و بگذارد کودک بداند: راههایی هست که از کتاب و مدرسه نمیگذرد…
از آن پس، گوشم تیزتر شد. نه به صدای مردم، که به فاصلهی میان صداها. با پدرم به مسجد میرفتم، اما بیش از خطبهها، به صدای پای پیرمردها گوش میدادم. پچپچِ میان اذان و اقامه برایم زیباتر از خود نماز بود. چرا نمیدانستم. تنها میدانستم که حقیقت، گاهی از لابهلای چیزهای کوچک سرک میکشد، نه از منبرهای بلند. در هشتسالگیام، معلمم به پدرم گفت: «این پسر، بیشتر میبیند تا بخواند. بگذارید ببیند… کتابهای من، برای او کم است.» و پدرم خاموش ماند. نه تأیید کرد، نه انکار.
اما از آن پس، بیشتر مرا به حال خودم گذاشت. و من آموختم که تنهایی، همراهی پنهانی دارد
۰۴
نخستین درویش، در سایهی بازار
بازار تبریز، همیشه بیروبار بود. صدای چکش زرگران، فریاد میوهفروشان، بوی نان تازه و عطر در هوا پیچیده بود. اما در دل آن غوغا، من همیشه در پی سکوتی میگشتم، که نمیدانستم کجاست. آن روز، شاید ده ساله بودم، پدرم مرا با خود برد تا برایش کتابی از بازار بخریم.
او میان دکانهای کاغذفروشان، به جستوجوی نسخی از «کیمیای سعادت» غزالی بود، و من بیصدا، از او دور شدم… در کوچهای فرعی، جایی میان بوی کهنهی چرم و بخار سماور، مردی نشسته بود. درویشی با لباسی ساده،
اما نه ژنده، نه باشکوه؛ لباسی که گویا خودش بود. چشمانش باز بود، اما به چیزی نگاه نمیکرد. و من، بیاختیار، نزدیک شدم. او نگاهم نکرد. اما گفت:
«در پی چه آمدهای، پسرک؟» گفتم: «در پی کتاب.»
خندید. نه با دهان، که با چشم. و گفت: «تو را با کتاب چه کار؟ تو خود، برگی هستی که هنوز نوشته نشده…» نفس در سینهام حبس شد. چطور میدانست؟ من هنوز با کسی از رؤیاهایم نگفته بودم. گفتم: «تو کیستی؟» گفت: «کسی که باید دیده شود، نه شناخته.» خواستم بنشینم، اما گفت: «برخیز. نگاه کافیست. تا دیر نشده، برگرد.»
و من برگشتم، نه از ترس، بلکه از سنگینی آن حضور. آن شب، تا مدتها به حرفش فکر کردم: «تو خود برگی هستی که هنوز نوشته نشده…» معنای این جمله، تا سالها برایم روشن نبود. اما حس میکردم، که شاید آن مرد، دروغ نمیگفت. ماهها بعد، دوباره به همان کوچه رفتم. اما جای او خالی بود. مردم گفتند: «از آن درویش خبری نیست. گاهی میآمد، گاهی میرفت، مثل نسیم، بینام، بینشانی.»
اما من میدانستم: او اولین کسی بود که مرا دید. نه چون کودک، بلکه چون آینهای خالی که منتظر انعکاس بود. از آن روز، گاهی حس میکردم سایهای همراه من راه میرود.
نه دیده میشود، نه شنیده، اما بودنش در من رسوخ کرده بود. آن درویش، مرا بیدار نکرد. او فقط گفت: «بیداری، در راه است…»
۰۵
پرسش در دل خاموش
در سیزدهسالگی، تبریز دیگر برایم کوچک شده بود. نه از دیوارهایش، که از پاسخهایش. هر کس پرسشی داشت، پاسخش را در کتابی میجست. من اما، هرچه میپرسیدم، به خاموشی میرسیدم. پدرم گفت: «وقت آن است که نزد عالم بروی، تا بدانی.» و مرا به مدرسهای در ضلع جنوبی مسجد جامع فرستاد؛ جایی که خطاطی، فقه، کلام، و ادب فارسی درس میدادند. استادان پرشکوه بودند، جامهها مرتب، سخن گفتارگونه. اما در نگاهشان، نوری نبود.
من مینوشتم، حفظ میکردم، و در دل، فراموش میشدم.
روزی، در صنف منطق، استاد پرسید: «اگر چیزی هست، باید بتوان دربارهاش سخن گفت. و اگر دربارهاش نمیتوان گفت، پس هستی ندارد.» دستم را بالا بردم، بیآنکه بدانم چرا. گفتم: «اگر چیزی هست، و نمیتوان دربارهاش گفت،
شاید از جنسِ سخن نیست، شاید از جنسِ سکوت است.»
صنف خاموش شد. استاد نگاهی کرد و گفت: «این حرفها از کودکی چون تو بعید است. حافظهات را قوی کن، تا فضل بیاموزی.» و من فهمیدم، اینجا فضل یعنی تکرار، نه کشف. روزی دیگر، به سراغ معلم حدیث رفتم. او میگفت: «از هر چیز که بترسی، به آن نزدیک نشو.
خدا را با خوف بشناس.» پرسیدم: «اگر او را دوست بدارم، کافی نیست؟» او گفت: «دوستداشتن، راه صوفیان است؛ و آنان همیشه در مرز کفرند.» و من دانستم، اینجا دیوارها بلندقامتتر از دلها هستند. من از مسجد، از مدرسه، از حلقههای بحث خسته شدم. نه از دانستن،
که از ندانستن در لباس دانایی. در همان روزها، به یاد آن درویش افتادم؛ کاش بود، کاش میپرسیدم از او: «تو چگونه دانستی که من هنوز نوشته نشدهام؟» هر شب، خود را در آیینه نگاه میکردم، و حس میکردم در چشمانم چیزی جوانه زده؛ نه غرور، نه دانش، بلکه نوعی بیتابی…
بیقراریای که آرامم نمیگذاشت. پدرم دیگر چیزی نمیگفت. او فهمیده بود که پسرش از جادهی آشنا دور میشود. او شبها تا دیر وقت با خود خلوت میکرد،
و من نیز، در اتاق خود، با شمعی خاموش، و دلی روشن،
در فکر بودم: اگر خدا در کتاب است، پس چرا من او را در خاموشی حس میکنم؟ اگر در مسجد است،پس چرا من حضورش را در باد میبینم؟ اگر در آسمانهاست، پس چرا در دلِ خودم طنین دارد؟ من شمس بودم،اما هنوز نمیدانستم که آتشم، و آتش، خانه نمیسازد
۰۶
سفر؛ در پی صدایی که نام نداشت
همهچیز از یک شب شروع شد. شبی آرام، با نسیمی که از کوههای دور تبریز میآمد، و در دلش، صدایی پنهان بود.
نه صدا، نه حرف؛ بلکه حالتی… مثل دعوتی که فقط دل میفهمد، نه گوش. از خواب پریدم. نه از ترس، بلکه از نوعی یقین. گویا کسی در گوشم گفت: «ای شمس، وقت رفتن است.» رفتم کنار پنجره. ماه روشن بود، اما آسمان غریبتر از همیشه. آن شب، فهمیدم که خانه دیگر جای ماندن نیست. نه بهخاطر پدر، نه مدرسه، نه تبریز، بلکه چون درونم راه میخواست. فردا صبح، بیصدا با پدر سخن گفتم. او مرا نگاه کرد. گفت: «میدانستم این روز میرسد.
تو همیشه بیشتر میشنیدی تا میخواندی. و آنکه زیاد میشنود، روزی راه خواهد افتاد.» آغوش گشود.
نه اشک، نه اندرز، فقط گفت: «اگر روزی بازگشتی، دیگر همان شمس نخواهی بود.» و من، آوارهی جاده شدم؛
نه با قافله، نه با همراه، بلکه تنها، با یک عصا و دل بیقرار.
نخست به زنجان رفتم. شهری خاموش، پر از کتاب و مردان جدی. در حجرهای کوچک شب را ماندم، و با درویشی ناآشنا همکلام شدم. او گفت: «در پی که هستی، ای نوجوان؟» گفتم: «در پی کسی که بتواند خاموشی را بخواند.» لبخند زد و گفت: «اگر کسی این را میفهمد،
او دیگر انسان نیست، بلکه آینهای است.» پرسیدم: «کجا پیدایش کنم؟» جواب نداد. اما دستی بر شانهام نهاد و گفت: «هر که تو را از پرسش آزاد کند، او همان است.»
از زنجان به همدان رفتم. آنجا حکیمی بود که میگفتند داناست. اما چون نزدش رفتم و پرسیدم: «آیا عشق راهی بهسوی خداست؟» گفت: «این سخن صوفیان است.
و صوفیان، همیشه بر لبهی بدعتاند.» و من دانستم:
دانایی هم گاه زندان است، اگر دل در آن نباشد. از آنجا رو به بغداد نهادم. بغداد آن روزها شهر علم و مناظره بود.
اما من به دنبال مناظره نبودم. من در پی کسی بودم که نگاهم کند، بیآنکه بپرسد، و در سکوتش، پرسشم را پاسخ دهد. در راه، در کاروانسرایی، مردی را دیدم که هیچ نمیخورد. روزها در خاموشی بود، و شبها فقط ستارهها را تماشا میکرد. گفتم: «تو در چه حالی هستی ؟» گفت: «در انتظار کسیام که اگر بیاید، خودم را فراموش خواهم کرد.» من نفهمیدم کی بود، اما حس کردم ما هر دو، در یک راهایم. راهِ فراموشکردنِ خود، تا دیدنِ حقیقت… این سفر٫ نه مقصد داشت، نه نقشه. اما در دلِ آن راه،
شمس تبریزی ساخته میشد. نه با درس، بلکه با پرسشی که هنوز جواب نداشت، و با دلی که هر شب،
کسی در آن نجوا میکرد: «ادامه بده… تو هنوز آنی نیستی که خواهی شد.»
۰۷
بغداد؛ آواز دانایی و تنهایی
بغداد را شبانه رسیدم. کاروانی از موصل آمده بود و مرا در راه پذیرفت، بینام، بینسب، فقط با یک عصا و یک نگاه پرسنده. شهر، پر از نور و گفتگو بود؛ علما، متکلمان، محدثان، متصوفه، مفسران… هرکس چیزی میدانست،
و هرکس میخواست دیگری را قانع کند. به مدرسه نظامیه رفتم، جایی که میگفتند صدای عقل است، و مرکز داناییِ زمانه. اما هر بار که نشستم، چیزی در درونم میگفت:
«آواز زیاد است، معنا کم.» روزی در حلقهای از علما، مردی سخن از مراتب عقل میگفت. از عقل اول تا عقل دهم، و چگونه جهان از ساحت نور به ساحت جسم نزول یافته است. ساعتی گوش دادم، سپس پرسیدم: «آیا در دل شما، جایی برای حیرت مانده؟ یا همهچیز را طبقهبندی کردهاید؟» مرد، خاموش شد. چند نگاه از طلبهها سویم چرخید. و من دانستم که جای من اینجا نیست. در همان روزها، از جماعت متصوفهی بغداد شنیدم. میگفتند در محلهی کرخ، جمعی درویش هستند، نه در خانقاه، بلکه در حجرههایی کوچک، در سکوت زندگی میکنند، و با دل سخن میگویند. رفتم. در خانهای ساده، پیرمردی نشسته بود. سرش تراشیده، جامهاش خاکی، اما در چشمش نوری بود که مانندش را در تبریز ندیده بودم. بیآنکه نامم را بپرسد، گفت: «آوارهای، اما هنوز خود را نیافتهای.» نشستم. پرسیدم: «تو چه آموختهای؟» گفت: «یاد گرفتم که هرچه بدانم، حجابی میشود برای آنچه هست. آموختم که خدا را نمیشود دانست، بلکه باید از سر راهش کنار رفت.» من سه روز نزد او ماندم. کم سخن میگفت، اما هرگاه چیزی میگفت، در من چیزی میلرزید. روزی پرسیدم: «استاد، شما چرا درس نمیدهید؟» لبخند زد.
گفت: «آتش را نمیشود درس داد. آتش را باید در جان افکند.» و من آن روز فهمیدم، که تا کسی در من آتش نیفکند، دانایی فقط خاکستر است. وقتی خواستم بروم، دستی بر شانهام نهاد. گفت: «تو روزی، دلِ مردی را به آتش خواهی کشید، که اکنون چون دریا آرام است. آن روز، شمس خواهی شد.» پرسیدم: «و امروز چهام؟» گفت:
«هنوز آوارهای… اما بیقرار.» از بغداد رفتم، نه با کتابی تازه، بلکه با خاموشیای ژرفتر. و دانستم، در این سفر،
دانش چیزی نیست که در سطرها بماند، بلکه چیزیست که با نگاه منتقل میشود، و با آتش، شکوفا. من از بغداد آموختم که حقیقت، نه در میان کتابخانهها، بلکه در دل خاموشانیست که دیگر نمیپرسند
۰۸
دیدارِ بیصدا در ویرانهی موصل
موصل را با قدمهایی خاموش وارد شدم. شهری در مرزِ خاک و باد، جایی میان بادیه و باران. نه کسی منتظرم بود،
نه من به دنبال کسی میگشتم. اما چیزی مرا کشید کوچهای باریک، و انتهای آن، ویرانهای از مسجدی متروک.
در آن ویرانه، در سایهی ستون شکسته، پیرمردی نشسته بود. سرش پایین، چشمانش بسته. نه در نماز بود،
نه در خواب. در حالتی میان حضور و غیاب. نزدیک شدم.
سلام کردم، پاسخی نشنیدم. خواستم برگردم، اما او بیآنکه چشم بگشاید گفت: «اگر آمدهای تا ببینی، بنشین.
اما اگر آمدهای تا بفهمی، برو.» حیران شدم. نه از بیم، بلکه از راستیِ جملهاش. نشستم. کنارش، در همان خاموشی. ساعتی گذشت. هیچ نگفت. من نیز خاموش ماندم. اما در آن خاموشی، احساس کردم چیزی درونم باز میشود.
نه واژه، نه معنا، بلکه حالتی که نمیدانستم چیست. نوعی گشودگی… نوعی بیوزنی در دل حضور. او آرام چشم گشود. نگاه نکرد، فقط زمزمه کرد: «تو زیاد شنیدهای.
اکنون زمان آن است که فراموش کنی.» پرسیدم: «چه چیز را؟» گفت: «هر آنچه اسم دارد. هر آنچه تعریف شده.
حتی خودت را.» گفتم: «پس با چه بمانم؟» گفت: «با سوزی که اگر بمانی، تو را خواهد بلعید. و اگر بروی، همیشه دنبالت خواهد آمد.» من آن شب را در همان ویرانه ماندم. نه از بیجایی، بلکه از آنکه دیگر نمیتوانستم جای دیگری باشم. سحرگاه، پیرمرد رفته بود. هیچ نشانی، هیچ ردی نگذاشته بود. جز خاکی گرم، و دلی که دیگر مثل قبل نبود. از آن پس دانستم: دیدار گاه با چشم نیست،
بلکه با آستانهی دل است. و گاه خدای بینام، در تنهایی ویرانهها مینشیند، نه در قصرِ طلاب و زهدِ خطبهخوانان.
من از موصل رفتم، نه با همراه، بلکه با سوزی در دل،
که نه خواب میداد، نه کلام. و آنگاه بود که دانستم:
شمس، دیگر کودک تبریز نیست. او آرامآرام به آتشی بدل میشود که باید در دل دیگری افروخته شود
۰۹
دمشق؛ در کوچههای گمنامی
دمشق، شهری بود بزرگ، آراسته، پر از صدا و خطبه و بازار.
اما من از همان روز نخست، نه بهسوی مساجد رفتم، نه به حلقهی محدثان. دل، مرا به کوچهها برد. به جایی که عالمان از آن عبور میکردند. در اولین روز، کنار دکان نانوایی ایستادم. پیرمردی نان میپخت، با چشمانی سرخ از دود تنور. نگاهم کرد و گفت:«در پی چه هستی، جوان؟» گفتم: «در پی کسی که از او پرسشی نکنم، اما جواب بگیرم.» لبخند زد و گفت: «پس بیا و بنشین کنار این آتش.» نشستم. او از زندگیاش نگفت، اما با هر تکه نانی که از تنور بیرون میآورد، احساسی در من زنده میشد؛ گویا هر نان، درسی بود، نه از جنس گفتار، بلکه از جنس حضور. پرسیدم: «تو چه کسی را استاد میدانی؟» گفت:
«هرکه نان را نسوزاند، و دل را نیز.» روز دیگر، در کنار چاهِ کوچکی، کودکی را دیدم. او دولچه را پایین میفرستاد، و با چنان دقتی آب میکشید، که گویی به رازِ آسمان دست میزند. پرسیدم: «چرا اینقدر آرام هستی؟» گفت: «چاه اگر بیتابی کند، گل میشود. من باید صبر کنم تا خودش آب دهد.» نفس در سینهام ماند. چند کلمه، اما هزار معنا.
شبها به مسجد میرفتم. آنجا درویشی بود،
که با دیوار حرف میزد. میگفت: «تو که هزاران سال ایستادهای، آیا هیچکس را به خدا رساندی؟» و من میفهمیدم که این دیوانهترها، گاه بیناترند. دمشق برای من مدرسهی خاموشان بود. آنجا آموختم که: هرکه نامی ندارد، شاید حامل نوریست. و هرکه از نظر افتاده، گاه در دل خدا نشسته است. آنجا، واژهی «مرید» را برای نخستینبار شنیدم، اما نه در خانقاه، بلکه از زنی میانسال که نان میان گدایان تقسیم میکرد. پرسیدم: «چرا این کار را میکنی؟»
گفت: «من مرید آن نوریام که وقتی میبخشم، درونم آرام میگیرد.» دمشق، آرامآرام من را از خاموشی عبور داد،
و به آستانهی سوختن رساند. نه مانند عالم، نه صوفی،
بلکه مانند کسی که از دل مردم، خدای بیچهره را دیده بود. من، آواره، در آن کوچهها آموختم که خورشید همیشه در آسمان نیست؛ گاه در دست بستهی نانواست،
گاه در چشم کودک کنار چاه. و آنگاه بود که دانستم،
من در مسیر درستیام و چیزی در دوردست، مرا به سوی خود میخواند
۱۰
بغداد، شهری با دیوارهای دانایی و درهای بسته
بغداد را گفتم، شهری پر از واژه، اما خالی از حضور. در این شهر، دانش، لباس شده بود. عشق، تهمت. و هرکه بیقید سخن میگفت، یا دیوانه بود، یا دشمن. من در بغداد ماندم، نه برای ماندن، بلکه برای دیدن. دیدم که چگونه مردم، نام خدا را میبرند، اما از چهرهی گدا میگریزند.
دیدم که چگونه بزرگان، خطبه میخوانند، اما زنی را که کودکاش نان ندارد، نمیبینند. در شبی از شبهای بغداد،
پیرمردی در کنار مسجد گریه میکرد. پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟» گفت: «سی سال نماز خواندهام، اما هنوز خدا را نیافتهام… نکند راه را اشتباه رفتهام؟» گفتم: «اگر سی سال، کسی را صدا زنی و جوابی نیابی، یا او نیست، یا تو صدایت را از دل نمیفرستی…» آن شب،
پیرمرد تا سحر خاموش ماند، و من، آموختم که گاهی خاموشی، یقین را نزدیکتر میکند تا سخن. در بغداد، دوستی یافتم؛ درویشی خاموش به نام صالح. با او شبهایی در کنار دجله مینشستیم. او میپرسید، و من به جای پاسخ، پرسش میآوردم. روزی گفت: «تو در پی چه هستی، ای شمس؟» گفتم: «در پی کسی که آینهی من باشد… نه برای بازتاب، بلکه برای شکستن.» صالح پرسید: «یعنی چه؟» گفتم: «یعنی کسی که اگر در چشم من دید، دیگر نتوانم همان بمانم که بودهام…» و آنگاه دانستم: این شهر برای من نیست. این مردم هنوز زبان مرا نمیفهمند. و این دیوارها، بیش از حد کهنهاند برای طوفانی که من در دل دارم. و پس، راهی شدم. از بغداد بی مقصد، بی دعوت، اما با شوقی در دل: شاید آنکه میجویم، در شهری دیگر انتظارم را میکشد… شاید در قونیه، شاید در دمشق، شاید در دل کسی که هنوز نمیداند آتش درونش خاموش نیست.
۱۱
دیدار با پیر خاموش
نخستین شبِ بیرون از دمشق رازیر درختی سپری کردم
که برگ نداشت، اما سایهاش، آرامتر از سقف هزار خانه بود.
آسمان صاف بود و من، احساس تنهایی نکردم؛ چون تازه یاد میگرفتم که خودم، همنشین خویشم. سحرگاه،
با صدای نیای از خواب برخاستم. نه نیِ خوشصدا،
بلکه نالهگونه. نه در بازار، بلکه در شکاف کوهی. رفتم. و در دل صخرهای پیرمردی دیدم نشسته با نی در دست و چشمانی که نمینگریست، اما گویا میدید. نزدیک رفتم.
سلام گفتم. پاسخی نداد. فکر کردم کر است. کنارش نشستم، و آهسته گفتم: «مرا از تبریز راندهاند،
تو مرا میشنوی؟» پیر، بیآنکه نگاهم کند، گفت:
«از خودت رانده شدهای، نه از تبریز…» لرزیدم. نه از ترس، بلکه از آنکه راست میگفت. پرسیدم: «نامت چیست؟»گفت: «نام، تلهی آدمیان است… مرا بینام بخوان، تا بشنوی آنچه بینامان میگویند.» در آن سه روز، کنار او ماندم. نه ذکر آموخت، نه دعایی داد، فقط گاهگاهی بر آتش کاه میریخت و میگفت: «ببین، چگونه چیزی کوچک روشن میکند تاریکی را، اما اگر باد بیاید،
همان شعله، همهچیز را میسوزاند.» گفتم: «استاد،
تو مرا چه میآموزی؟» گفت: «هیچ… من فقط دیواری هستم که اگر در آن فریاد زدی، صدای خودت را بشنوی.
و آنگاه،خودت را بهتر بشناسی.» در پایان آن سه روز،
رفتم. و از آن روز، هرکه را دیدم که زیاد حرف میزد،
به یاد پیر خاموش افتادم. چون گاه، سکوت، بلندترین فریاد است.
۱۲
در بازار شرابفروشان
از کوه پایین آمدم، دلام سبکتر از پیش. چوبدست پیر خاموش هنوز در دستم بود، و نگاهش، گویا از پشت سنگها هنوز مرا میپایید. پس از سه روز پیادهروی،
به شهری رسیدم. نه بزرگ، نه کوچک. با بازاری بیروبار
و کوچههایی که بوی نان و خاک داشت. نخستین چیز که توجهم را جلب کرد، دوکانی بود که تابلویی نداشت.
اما بوی تند سرکه و شراب از آن تا میانهی کوچه میآمد.
در کنج آنجا، مردی نشسته بود؛ موهایش سفید، لباسش ژنده، اما چشمهایش بیدارتر از صد عارفِ تمیزپوش.
کنجکاو شدم. وارد شدم. او نگاهم کرد، اما چیزی نگفت.
گفتم: «سلام، مرد بادهفروش.» او خندید: «سلام، مرد خیالفروش!» پرسیدم: «چه میفروشی؟ شراب؟ یا فراموشی؟» پاسخ داد: «هر دو یکیست… اما تو از آنهایی نیستی که بخرد. تو آمدهای که چیزی را بیابی
که با پول نمیشود گرفت.» نشستم. او جامی پر کرد،
نه برای من، برای خودش. نوشید. آهی کشید. و گفت:
«اگر میخواهی خدا را بیابی، در پی مستها باش،
نه در پی واعظان… چون مست، دستکم خود را فراموش کرده، اما واعظ، خودش را خدا میداند.»
لرزیدم. نه از شراب، بلکه از صدق کلام. پرسیدم: «تو اهل طریقت هستی؟» گفت: «من اهل شکستنم. هرجا که دیدم دلام سنگ شده، یا مست شدم، یا گریستم.» از او پرسیدم: «نامات چیست؟» گفت: «نام؟ نام را جایی جا گذاشتهام… من آنام که مردم، با من خاطره دارند،
بیآنکه بدانند کیام.» وقتی برخاستم تا بروم،
او چیزی در گوشم گفت که سالها بعد، در دل مولانا تکرار کردم: «شمس، اگر دلت از بادهها پر شد، به یاد آر که خدا خودش شرابیاست که تنها دلهای شکسته میتوانند آن را نوش کنند.» رفتم، اما او نرفت از ذهنم.
و آن شب، در بیرون از شهر، بر خاک نوشتم: ای مستی، از تو میهراسم، اما از بیمستی، بیشتر…
۱۳
مدرسهای که مرا نپذیرفت
صبح زود وارد شهر شدم. سایههای سردِ دیوارها، سکوتِ خوابماندهی کوچهها، و صدای اذان از منارهای کوتاه…
همه چیز آرام بود، جز دلِ من. در میانهی شهر، مدرسهای بلند بود. سنگفرشِ پاک، سقفهای گنبدی، و طلبههایی با عبای نو و چشمهایی بیدغدغه. پرسوجو کردم؛ گفتند:
«اینجا مدرسهی شیخ جمالالدین است… عالمِ بزرگ، فقیهِ متکلم، استادِ اصول و کلام.» در دلم گفتم: «باشد، ببینیم در اینجا چه میگویند…» نزد دربان رفتم. گفتم: «میخواهم در مجلس درس بنشینم.» با تردید نگاهم کرد. پرسید: «تو کیستی؟» گفتم: «مسافری، آوارهای، شمسام.» مرا به داخل بردند. مجلس پر بود؛ همه منظم، با قلمدان و دفتری در برابر. شیخ روی کرسی، آرام و مغرور.
از «مباحث صفات الهی» میگفت؛ از «واجبالوجود»،
از «جبر و اختیار» و «قاعدهی امکان اشرف.» سکوت کردم. اما دلام میجوشید. پس از پایان درس، دست بلند کردم. همه برگشتند. گفتم: «ای شیخ، تو گفتی: خدا قادر مطلق است؛ اما چرا هیچکس از شما از ناتوانی انسان در دوست داشتن نمیگوید؟» شیخ گفت: «ای مرد، اینجا جای سؤالهای عاشقانه نیست؛ اینجا عقل میپذیرد، دل نه.» لبخند زدم. گفتم: «آیا خدا فقط در عقل است؟ یا در آن اشکی که بیدلیل از چشمِ یک عاشق میریزد؟» شاگردی از جمع گفت:«این مرد دیوانه است، او را بیرون کنید!» و چنین کردند. مرا به بیرون انداختند، نه با فریاد، بلکه با سکوتی سنگین. آن شب، بر پلههای سرد مدرسه نشستم، و نوشتم: «ای دانایی، اگر در تو عشق نیست، تو تنها دیواری هستی که بر آن کلمات را نقاشی کردهاند، اما هیچ دل زخمی، پشتت پناه نگرفته است…» از آن شب، قسم خوردم که هرگز در مدرسهای ننشینم که حضور خدا را در چشمان شاگردی نبینم. و دوباره راه افتادم؛ بینام، بیجایزه، اما با دلی که دیگر مطمئن شده بود: “در مسیر عشق، مدرک نمیخواهند.”
۱۴
درهی درویشان
از شهر بیرون شدم، با بادی داغ و آفتابی سوزنده. راهی در پیش نبود، فقط بیابان بود و حسّی در دلام که مرا میبرد،
همچون بادی در کتف پرندهای که نمیداند کجا میرود،
اما میداند که باید برود. سه روز راه رفتم، بیهیچ نشانی.
نه کاروانی، نه چشمهای، تنها گامهایی که گویی بر خاطرهی خاک راه میرفتند. شب سوم، در دوردست، روشنایی کوچکی دیدم. رفتم. به درهای رسیدم، میان دو تپهی خشک و بیگیاه، و در پایین، چند خیمهی گلین، و صدای نی آرامی
که چون نسیم، نه در گوش، بلکه در دل میپیچید. به آنجا رسیدم. چند مرد و زن نشسته بودند، بر زمین، با لباسهای خاکی، نان خشک در دست، و چشمانی که شب را مینوشیدند، نه شکایت داشتند، نه تمنا. آرام نزدیک شدم.
پیرمردی از جمع برخاست، بیآنکه بپرسد کیام یا از کجا آمدهام، تکه نانی به من داد، و گفت: «شب، از همهی ماست.»نشستم. نان را گرفتم، و برای نخستینبار پس از هفتهها، احساس کردم که جایی رسیدهام که سخن گفتن لازم نیست. شب در کنارشان ماندم. ذکری نداشتند، ذکرشان خاموشی بود. دعایی نخواندند، دعایشان نگاه هم بود. صبح، با پیرمرد قدم زدم. پرسیدم: «شما اهل کجایید؟» گفت: «از هیچجا… و به هیچجا نمیرویم.
ما در میانهایم؛ نه در شهر، نه در خلوت، نه در دنیا،
نه در ترک آن…» پرسیدم: «استادتان کیست؟» لبخند زد و گفت: «گرسنگی، و باد.» آن روز، از آنها چیزی نیاموختم که در کلمات باشد، اما چیزی در وجودم جابجا شد. گویا فهمیدم که برای عاشق شدن، لزومی ندارد که نام معشوق را بدانی… فقط کافیست که حضورش را حس کن در نانِ خشک، در چشمِ ساده، در خاکی که زیر پا میسوزد. وقتی میخواستم بروم، پیرمرد گفت: «شمس، اگر روزی گم شدی، به یاد آر: ما بیراهه میرویم، اما هر شب، ماه را پیدا میکنیم…» رفتم. اما در دلم مانده بودند. و در دفترم نوشتم: «نه هرکه در مدرسه بنشیند، عالم است، و نه هرکه نان خشک بخورد، فقیر… دل، نه در لباس است،نه در زبان، دل در سکوتیست که دو چشم باهم تقسیم میکنند.»
۱۵
خواب زن نابینا
شب، بیرون شدم. نه نانی داشتم، نه سقفی بر سر،
تنها پناه من، آسمانی پرستاره بود و خاموشی که گاه سنگینتر از هزار تازیانه میشد. چند فرسنگ بیرون از شهر، خرابهای دیدم. دیواری فرو ریخته، درختی خشک، و حوضی که در آن، ماه افتاده بود بیآنکه بلرزد. در آن خرابه خوابیدم، با سر بر خاک، و دل در تشویش. آن شب، در خواب، زنی نابینا را دیدم. پوشیده در چادری سفید، با چوبدستی در دست، و نوری در چهره که از چشماناش بیرون میتابید. نزد من آمد. گفت: «تو دنبال چه میگردی، شمس؟» گفتم: «در پی کسیام که اگر در چشماش نگاه کنم، دیگر خودم نباشم.» لبخند زد.
نشست. گفت: «من نابینایم، اما هر روز، خدا را میبینم.» پرسیدم: «چگونه؟» گفت: «چون دیگر به رنگها سرگرم نیستم. چون صدای برگ، برایم از خطبهی هزار واعظ صادقتر است. چون وقتی دیگر نمیتوانی ببینی، دلات مجبور میشود که گوش شود…
و گوش، همیشه زودتر از چشم، به خدا میرسد.»
خاموش شد. و سپس گفت: «تو زیادی نگاه میکنی، شمس… زمان آن است که گوش شوی. زمان آن است که دلات را از صدا پر کنی نه از تصویر.» از خواب بیدار شدم.سپیدهدم بود. صدای پرندهای از دور میآمد، و نوری آرام بر دیوار شکسته میتابید. در دل گفتم: «خدایا، تو را دیدم،نه در چهرهای روشن، بلکه در زنی که نمیدید اما یقین داشت.» برخاستم، و بر دیوار خرابه نوشتم: «بینایی، گاهی حجاب است… و نابینایی، درِ حضور.»
۱۶
مردی که خود را خدا میدانست
چند روز پس از آن خواب، وارد دهکدهای شدم که در ظاهر ساده بود، اما در دل خود رازهایی پنهان داشت. مردم خاموش بودند، نه از خضوع، بلکه از ترس. در میانهی میدان ده، خانهای بود بلندتر از بقیه، با پنجرههایی درگاهی که مردی هر روز بر آستاناش مینشست با عبایی ارغوانی و نگاهی که هیچکس در آن دیده نمیشد. پرسیدم:
«او کیست؟» کسی گفت: «او، خدای اینجاست.» خندیدم. گفتم: «خدا؟ در این ده؟» پیرمردی در گوشم زمزمه کرد:«مردیست که سالها گوشهنشین بود
و ناگهان ادعا کرد که خدا شده… و چون مردم چیزی در نگاهاش دیدند که نمیفهمیدند، از ترس، باورش کردند.»کنجکاو شدم. نزد مرد رفتم. گفتم: «ای آنکه میگویند خدایی، آیا سلام هم میپذیری؟» بیآنکه نگاهم کند، گفت: «اگر به من سلام کنی، به خودت سلام کردهای.» نشستم. گفتم: «مرا بپذیر،نه از برای خوشی،
بلکه برای سؤال.» او با تکبر گفت: «هرچه میخواهی بپرس، من جواب همهچیز را میدانم.» گفتم: «چه زمانی آخرین بار گریه کردی؟» خاموش شد. گفتم: «چه زمانی دلات شکست؟ نه از کفر مردم، بلکه از عجز خودت؟»خاموشیاش سنگینتر شد. گفتم: اگر تو خدا باشی، باید شبها از شوقِ آفریدنِ مهربانی، اشک بریزی…نه آنکه در سایهی ترس دیگران، تخت بسازی.» او برخاست، دستش را به آسمان گرفت، و گفت: «از ده بیرون برو! تو دیوانهای… و من اینجا خدا هستم!»
لبخند زدم. و آرام گفتم: «بلی… اما خدایی که از دیوانهها میترسد، خود محتاج شفا است.» از ده بیرون رفتم،
و در دل گفتم: «خدایا، تو را شناختم، نه در ادعای مردی مغرور، بلکه در نگاهی که از حقیقت میگریزد.» در دفترم نوشتم: «ادعا، لباس خدا نیست… سوختن است، بینام و نشان. و تنها کسی که خودش را خدا نمیداند، شاید روزی پرتوی از او باشد.»
۱۷
درس بر لبِ موچی
راه میرفتم. آسمان خسته بود و باد، بوی نان خشک و دود هیزم داشت. از دهی کوچک گذشتم که خاموش بود اما زنده. در انتهای کوچهای باریک، دکان کوچکی دیدم که در آن، پیرمردی نشسته بود با چشمهایی درشت و دستانی لرزان، که آرامآرام، چرم پارهای را وصله میزد با جوالدوزی بلند. نزدیک رفتم. گفتم: «سلام، استاد!» لبخند زد، بیآنکه سر بردارد، گفت:«سلام، اگر آمدهای چیزی بدوزی… اینجا جاییست. اگر آمدهای چیزی بشکافی…
راهات را بگیر و برو.» نشستم. چشم به دستانش دوختم.
با دقت، هر شکاف را بررسی میکرد، نخ را آهسته میکشید،
و با جوالدوز، چرم را به هم میدوخت چنانکه گویی زخمی را پانسمان میکند. پرسیدم: «چند سال است که این کار را میکنی؟» گفت: «از وقتی دلام شکست…
یاد گرفتم که دوختن را بیاموزم، نه شکستن را.» خاموش شدم. گفت: «تو کیستی؟» گفتم: «آوارهام… در جستجوی خدا میگردم.» او جوالدوز را در هوا نگه داشت، نگاهی به من انداخت، و گفت: «اگر خدا را بیابی،
او را با چه میدوزی؟» پرسیدم: «با دل؟» گفت: «دل؟ اگر نخ نداشته باشد، پاره میشود… دل باید با درد دوخته شود، نه فقط با شوق.» آن روز، تا غروب کنار او ماندم. نه حدیثی خواند، نه آیهای آورد، اما با هر سوزن،
چیزی در من وصل میشد که پیش از آن، پاره بود
و من نمیدانستم. پرسیدم: «استاد، تو را کسی نمیشناسد، اما کار تو از هزار کتاب سنگینتر است…
در آن لحظهای که دست میلرزد، اما نخ را رها نمیکند.» وقتی خواستم بروم، جوالدوزش را در دستم گذاشت. گفت:«ببر… نه برای دوختن کفش، بلکه اگر روزی دیدی کسی دلاش شکسته، یاد این بیفت که تو هم پاره بودی… و کسی، آرام آرام، تو را دوخت.» رفتم.
و نوشتم: «خدا، نه همیشه در آسمانهاست… گاهی در دستانی پینهبسته، جوالدوزی میچرخاند تا دلهای ما رابیهیاهو وصل کند…»
۱۸
شاعر جوان
در یکی از این کوچهها، کتابفروشی متروک دیدم،
با پنجرههایی پوشیده از گرد، و درون آن، جوانی کهنهپوش،
با شانههایی خمیدهو چشمانی که بیشتر از سناش دیده بود. وارد شدم. سلام کردم. سرش را بلند نکرد. گفتم: «ای شاعر، از چه خستهای؟» آرام گفت: «از سانسور خدا در دل مردم.» نشستم. پرسیدم: «نامات چیست؟» گفت:
«پیش از این، ‘ابنخُلد’ مینامیدندم. اما حالا مرا ‘کافر’ میخوانند، چون گفتهام که خدا دلسوزتر از آن است که توصیفش کردهاند.» پرسیدم: «چه سرودهای که بر تو تاختهاند؟» از میان کاغذهای مچالهشده، تکهای بیرون کشید.با صدایی لرزان خواند: دلی دارم که در آتش نمیسوزد، مگر یاد تو در آن باشد. خدایا، اگر نامات سدی بر عشق شود، بینامات میپرستم… سکوت کردم.
گفتم: «این، نه کفر، که ایمان بیپرده است.» او خندید:
«در شهری که پرده را دین پنداشتهاند، عریانترین ایمانها بیشترین طرد را میگیرد.» آن شب، تا سپیدهدم
کنار هم نشستیم. نه بحث کردیم، نه فتوا دادیم؛ فقط سرودیم. شعری نوشتم، بر پشت یکی از برگهای کتابِ سوختهاش:اگر دوزخ باشد، برای کسانیست که عشق را حرام دانستند… و اگر بهشت، برای آنان است که حتی در تبعید، دوست داشتند. او آن را خواند و گفت: «شمس، تو شاعر نیستی، اما شعرت، آتش دارد…» وقتی میرفتم، بر منبر چوبی و کهنهی دکانش نوشتم:من خدا را دیدم نه در آسمان، بلکه در نگاه شاعری که از ترس، لب فروبسته بود اما دلاش فریاد میکشید.
۱۹
قلندر در کوه
راه را در پیش گرفتم. دیگر به شهرها دلبستگی نداشتم. دلام میخواست جایی بروم که کسی نباشد… یا اگر هست، خودِ خدای خاموش باشد. میان راه، از کاروان بریدم. راه کوه را در پیش گرفتم. آنجا، صخرههایی بود که جز باد، کسی صدایشان نمیکرد. بر قلهای خلوت، دودِ آتشی دیدم. نزدیک رفتم. مردی آنجا نشسته بود، پابرهنه، با عبایی پاره، و ریشی سپید که با باد میرقصید. سلام کردم. لبخند زد: «سلام بر تو، که هنوز خسته نشدهای… یا شاید خستهای، اما هنوز در راهی.»نشستم. چیزی نگفتم. گفت: «از من نپرس کیستم. هر که آمده، پرسیده… و رفته. تو فقط بمان.» کنار آتش نشستیم. او تکه نانی خشک در خاک چال کرد، و گفت: «خدا، همینجاست. در این خاک، در این آتش، در نانی که پنهان است اما گرم.» پرسیدم: «قلندر، تو چرا از شهر گریختی؟» گفت: «چون در شهر، عشق را در قفس کردند. و دلِ عاشق، پرنده است… نه قاریِ کتاب.» پرسیدم: «معشوقات کیست؟» سکوت کرد. سپس گفت: «هر که باشد، در آینهی چشمام پیداست… اگر ببینی.» نگاهش کردم. و دیدم… نه چهرهی کسی، بلکه شعلهای آرام، که بیصدا، دلام را روشن میکرد. گفتم: «درویش، تو سوختهای، بیآنکه فریاد بزنی…» گفت: «آتشِ عشق، بیدود میسوزد. و هر که زیاد فریاد زند، هنوز نسوخته…» شب، بر سنگی خوابیدم. و در دفترم نوشتم: «کوه، محراب قلندر است… و آتشی که در خاک میتابد، گرمتر از هزار وعظ است.» «او معشوقاش را نمینامید، چون دلاش، خود، نام بود.»
۲۰
لبخند یتیم
حلب، پرهیاهو بود. کاروانها در رفتوآمد، صدای ناقوس با اذان درآمیخته، و مردمانی که میان دین و دنیا، هر روز نقابی تازه میزدند. اما من، از بازار نگذشتم. از مسجد هم نه. دلام به سویی کشیده شد که حتی خودم هم نمیدانستم کجاست. در کوچهای فرعی، در دیواری شکسته، سوراخی بود که از آن نوری بیرون میزد. خم شدم، و از آن گذشتم. آنجا خرابهای بود. بیسقف،
بیصدا، جز صدای نفس کشیدن کسی… کودکی، در کنجی،
با پتویی کهنه، و چشمانی که بیش از سناش قصه دیده بود. نزدیک شدم. سلام کردم. او چیزی نگفت. فقط لبخند زد. و تکهای نان نیمخورده را به سویم دراز کرد. اشک در چشمام حلقه زد. پرسیدم: «چرا این نان را به من میدهی؟ تو خودت بیشتر محتاجی…» گفت: «مادرم میگفت: هر وقت نان کم آمد، باید آن را قسمت کنی،
نه پنهان… تا خدا بفهمد که هنوز دلات زنده است.»
پرسیدم: «خدا را میشناسی؟» گفت: «نه، اما گمان میکنم او همان کسیست که وقتی بخندم، خورشید روشنتر میشود…» نمیدانستم چه بگویم. دستاش را بوسیدم. او خندید، و گفت: «تو غم داری… ولی در چشمت برق است، مثل چراغی که باد به آن خورده ولی خاموش نشده…» شب را همانجا ماندم. نه ذکری گفتم،
نه دعایی، فقط به آسمان نگاه کردم و گفتم: «خدایا، تو را یافتم، نه در کتاب، نه در منبر، بلکه در لبخند یتیمی
که نان نداشت اما بخشید.» در دفترم نوشتم: «معرفت، گاه از لبخند کودکی میتراود که هیچ کتابی نخوانده… اما از دل، وضو گرفته.» «و خدا، گاه در خرابه است، نه در گنبد.»
۲۱
تجار و چراغ خاموش
از حلب بیرون شدم، راهی دیار دیگر. در میانهی راه، به کاروانی برخوردم؛ با شتران بارکش، و مردی میانسال که بر اسبی سفید، چون سلطان نشسته بود. مرا دید. پرسید:
«از کجایی؟» گفتم: «از آنجا که سایه دارد اما سقف ندارد… از جایی که دل، چشم است.» خندید. گفت:
«پس تو از اهل دلانی؟ من نیز دل روشن دارم، اما تجارت هم میکنم… هم سود میبرم، و هم ذکر میگویم.» کاروان با شکوه بود. خیمهای جدا برای نماز داشت، غذای گرم، و غلامانی که در خدمت تجار بودند
و هر روز برایش دعای سفر میخواندند بیآنکه بدانند دلاش کجاست. شبی در کاروان، تجار شعری خواند
در وصف زهد خود، و نگاهی به من انداخت: «شمس، تو هم چیزی بگو از معرفت و تجرید…» نگاهش کردم.
گفتم: «تو چراغ داری، اما هنوز روشناش نکردهای.»
پرسید: «چرا؟» گفتم: «چون دستات پر از طلاست و نمیتوانی فتیله را بپیچی… و دلات، جای شمع نیست،
جای حساب و دفتر است.» رنجید. گفت: «تو که فقیرتری، پس چرا مغروری؟» گفتم: «من اگر چیزی ندارم، حداقل دستام آزاد است برای خاموشکردن شعلهای اگر کسی در آن بسوزد… و تو، اگرچه نانی میدهی، اما خود را ناندهنده میدانی… و این، بزرگترین فقر است.». صبح، کاروان راه افتاد، اما من از آن جدا شدم و در دل گفتم: «خدایا، نور تو در دل افتاده، نه در زر… و اگر کسی خود را نور بداند، غافل است از آنکه آفتاب هیچگاه خود را نمیبیند…» در دفترم نوشتم: «روشندلی، با خضوع آغاز میشود، نه با خطبه. و دل، اگر چراغ باشد، خاموش هم که باشد، باز هم راهیست.» «و شمعی که خود را آفتاب پندارد، به زودی از گریهی خودش خاموش خواهد شد.»
۲۲
مجلسی برای خلوص، و مردی که خاموش ماند
دیاردیگر را با آفتابی پُرغرور وارد شدم. شهر، پر از دروازه و پرده بود؛ پردههایی که روی حقیقت کشیده بودند تا چهرهی خود را زیباتر ببینند. در بازار شهر، درباریان و اهل ادب به مجلسی دعوت میکردند در خانهی قاضیالقضات،
با عنوان: «سخن از خلوص» کنجکاو شدم. رفتم. در مجلسی بزرگ، با فرشهایی نرم، عطرهایی سنگین، و مردانی که جامههای زرین پوشیده بودند، هر یک قلمی در دست، و دفترهایی در آغوش. قاضی گفت: «ای اهل مجلس، بیایید از خلوص سخن گویید. که خلوص چیست، و چگونه حاصل شود؟» یکی گفت: «خلوص، در عبادت شبانه است.» دیگری: «در زهد و ترک دنیا…» سومی: «در علم و دانستن حقیقت نامهای خداوند…» و مجلس، پُر شد از واژههایی زیبا، اما خالی.
من در سکوت بودم. در کناری، چون سنگ. قاضی نگاهی به من انداخت، و گفت: «تو که خاموشی، نظری نداری؟»
برخاستم. چیزی نگفتم. فقط برخاستم، پا روی فرشِ فاخر گذاشتم. همگان با تعجب دیدند. پرسیدند: «چه میکنی؟»گفتم: «آنجا که خلوص باشد، فرش، فرقی با خاک ندارد… و اگر پا گذاشتن بر فرش شما توهین است، پس خلوص، هنوز در آستانه نمانده، چه رسد به قلبهایتان…» سکوت افتاد. برگشتم
و بیرون رفتم، بیآنکه قاضی پاسخی دهد، بیآنکه شاعر شعری بخواند. در دل گفتم: «خدایا، تو را شناختم، نه در زبان مردان زاهد، بلکه در قلب هر روشننگر.» و در دفترم نوشتم: «خلوص، به سکوت نزدیکتر است تا به سخن. و آنکه خود را خالص بداند، هنوز در حجاب من است، نه در حضور تو.»
۲۳
ماهیگیر و هنرِ رها کردن
از دیار بیرون آمدم، با دلی پر از حرف و زبانی بسته… راه مرا به کنارههای دجله کشاند. رودی که گویا هزار سال حرف نگفته اما هزار کتاب را سیراب کرده بود. در نزدیکی رود، مردی را دیدم که هر صبح، تور میانداخت، ماهی میگرفت، مینگریست، و باز در آب رهایشان میکرد. چند روز پیاپی او را دیدم. همان کار، همان سکوت، همان رهایی. شبی، کنار آتشاش نشستم. پرسیدم: «ای ماهیگیر، اگر نمیخواهی بخوری، پس چرا میگیری؟» خندید. گفت: «من ماهی نمیگیرم، من دلام را امتحان میکنم… میخواهم ببینم هنوز میتوانم چیزی را که بهدست آوردهام، بیتأسف رها کنم یا نه…» سکوت کردم. گفت: «ماهیها آینهاند… هر کدامشان، وسوسهایست در دل آدم. اگر نگاهشان کنی و نخواهیشان، دلات بزرگ میشود.» پرسیدم: «هیچگاه ماهیای نبوده که دلت نخواهد بازش گردانی؟» گفت: «بوده… و همان روز، دلم کوچک شد.» آن شب، او شعری زمزمه کرد که خودش سروده بود، با زبانی ساده، اما معنایی بلند: هر آنچه آمد، نازنین، بوسیدمش، ولی نگهاش نداشتم… چون عشق، تنها در بازوان نیست، گاهی در دستِ رهاییست. من تا صبح خوابام نبرد. دلم لرزید. چند نام، چند نگاه، چند یاد… چند چیز در ذهنام آمد که داشتمشان اما نگذاشته بودم بروند. صبح، بر کنارهی دجله نوشتم: «عاشقِ حقیقی، صیاد نیست… بلکه آنکس است که میداند چهوقت تور را جمع کند و دستِ خالی اما دلِ سیر بازگردد.»
۲۴
دختر و چاه خاموش
در مسیر موصل، هوا گرم بود و دلام تشنه… نه فقط از بیآبی، بلکه از بینشانی حقیقت. به دهی رسیدم که چاهی در میانهی میداناش بود و در کنارش، دختری ایستاده
با دستانی لاغر و طنابی پُرگره. دختر، بیصدا طناب را میانداخت، آب را بالا میکشید، و در ظرفی سنگی میریخت که بر دوشش مینهاد و آرام، در کوچه میرفت
تا دوباره بازگردد. بار سوم که باز آمد، سلام کردم. بیآنکه بترسد یا پنهان شود، با صدایی ساده گفت: «سلام، مسافر. اگر تشنهای، برکه هنوز لبریز است…» آب خوردم. زلال بود، نه از چاه، بلکه از نگاه دختر. پرسیدم:
«چرا تنها هستی؟» گفت: «مادرم بیمار است… من میآورم، او دعا میکند.» پرسیدم: «دستات درد نمیگیرد؟ این طناب، سخت است…» لبخند زد:
«درد دارد، اما دعاهای مادرم، پایان درد است… و شاید این درد، بخشی از راهیست که باید بروم.» نشستم.
گفتم: «تو هر روز این کار را میکنی؟» گفت: «هر روز…
تا وقتی مادر چشم دارد، و چاه آب دارد… و دلام طاقت دارد.» گفتم: «نامات چیست؟» با خجالت گفت: «نام من مهم نیست… من فقط دختریام که آب میآورد.»
در دلام چیزی شکست. دختری که گمنام بود، اما در آسمانِ خدمت، چون ستاره میدرخشید. آن شب، در دفترم نوشتم: «گاهی بزرگترین صوفی، نه عبایی دارد، نه تسبیحی… تنها دلی دارد و دستانی که برای دیگری آب میکشد.» «و خدا، در دعای مادریست که دخترش را در تاریکی میفرستد، و تنها چشمبهراه نور بازگشت است.»
۲۵
دخمهای بهنام خلوت
وارد موصل شدم، شهری که آوازهی خانقاهایش در سراسر عراق پیچیده بود؛ خانقاهی با دیوارهای بلند، و ساکنانی خاموش که هر کدام، سالها در سکوت، در حجرههای تنگی به سر میبردند. در آستانهی در، درویشی با عبایی رنگباخته گفت: «ای مسافر، اگر آمدهای که بگویی، بازگرد… اینجا جای گفتن نیست. اینجا فقط گوشدادن است، و حتی آن نیز باید در دل باشد.» پذیرفتم. وارد شدم. در حجرهای کوچک نشستم. سکوت بود، نه فقط در زبان، بلکه در چشمها. نه لبخندی، نه نگاهی، نه گرمایی…
سه روز آنجا ماندم. بیهیچ گفتوگویی، بیهیچ تبسمی.
دلام آهسته خشک میشد، چنانکه گلدانی بیآب در طاقچهای فراموششده. روز سوم، از پیر خانقاه پرسیدم:
«ای پیر، ما که همه در سکوتایم، دلما با کی سخن میگوید؟» گفت: «با خدا… بیواسطه، بیصدا.» پرسیدم: «و اگر خدا نیز سخن نگفت، چه کنیم؟» گفت:
«سکوت را ادامه بده… شاید در آن، پاسخ بیابی.» اما من گفتم: «من، خدایی میجویم که در لبخند آشناست،
در نان نیمخوردهی یتیم، در شعر تبعیدی، در دستِ دخترک کنار چاه… نه در دیوارهای سردی که نامش را خلوت نهادهاند، اما جز پژواک خودشان چیزی نمیشنوند…» و برخاستم. آنگاه که رفتم، یکی از درویشان آهسته صدایم زد:«شمس… ما دلمان سوخته،
اما خاکسترش را نگه داشتهایم که مبادا باد ببردش…»
در دل گفتم: «اما سوختن، اگر نتابد، چه سود؟ عشق، باید بدرخشد، نه پنهان بماند.» در دفترم نوشتم: «خلوت، اگر بیعشق باشد، دخمه است… و سکوت، اگر بیمحبت باشد، خفتن است، نه حضور.»
۲۶
پیرزن و عطرِ خاک
آمد، شهری آرام بود، نه آواز مؤذناش بلند بود، نه هیاهوی بازارش… شهر، انگار خسته بود از حرفهای زیاد و ایمانهای پرنقاب. در کوچهای باریک، صبح زود، زن سالخوردهای را دیدم که با دستانی لرزان، خاکروبهها را در کیسهای جمع میکرد. اما عجیب این بود: او هر بار که خاکی برمیداشت، از شیشهای کوچک، قطرهای عطر بر آن میپاشید و سپس به آرامی، در گوشهای میریخت. نزدیک رفتم. سلام کردم. او لبخند زد، چشمهایش تار بود،
اما دلاش بیدار. پرسیدم: «مادر، چرا بر خاک، عطر میپاشی؟» گفت: «چون این خاک، از زیر پای آدمیان آمده…و آدمی، اگرچه خطاکار باشد، باز، از روح خداوند در اوست… پس خاکاش نیز بوی حق دارد.» خشکام زد. گفتم: «این کاریست که هیچکس نمیکند…» گفت:
«اگر خدا را در خاک ببینی، دیگر برای دیدنش به آسمان زُل نمیزنی…» پرسیدم: «چه کسی این را به تو آموخته؟»گفت: «هیچکس… فقط دلم نمیخواست
کسی از روی زبالهای عبور کند و دلاش بگیرد… خواستم حتی زشتی، عطر داشته باشد… اگر ممکن باشد.» سکوت کردم. بعد گفت: «پسرم همیشه میگفت: مادر، خاکروبهها را ببر ولی دلات را در کوچه نریز… و من،
دلام را با عطر پنهان کردهام.» تا غروب، کنار او ماندم.
و آن شب، در دفترم نوشتم: «زیبایی، نیازی به تماشا ندارد… گاه در دل پیرزنیست که بر زباله، عطر میپاشد تا دل کسی تلخ نشود.» «و اگر روزی خسته شدی از تلخی جهان، به کوچهای خاموش برو و ببین، هنوز هم کسی هست که زشتی را میشوید با مهربانی.»
۲۷
دلقک و اشکِ پنهان
ارزنالروم شهری سرد بود اما مردماش گرم، و میانشان مردی بود با چهرهای رنگمالیده، و جامهای پارهپاره از رنگهای تیز… همه او را «قاسِمِ خندان» مینامیدند. او در میدان شهر میرقصید، جوک میگفت، ادای قاضی و واعظ را در میآورد، و کودکان از خنده به خود میپیچیدند.
اما در چشماش چیزی بود که هیچکس نمیدید… نوعی نگاه خالی، که هر چه بیشتر میخندید، خالیتر میشد.
شب، او را دنبال کردم. دیدم به حجرهای تاریک رفت و نشستم پشت در… تا صدایی شنیدم. نه آواز، نه ناله… بلکه صدای گریه. گریهای عمیق، بیصدا، مثل نالهی درختی در سردی زمستان. در زدم. در را گشود. مرا دید، نترسید. فقط گفت: «تو آنی هستی کهغم را در خندهام دید…
چون دیگران فقط میخندند، اما تو مکث کردی.»
نشستم. پرسیدم:« چرا میگریی، قاسم؟ تو که همه را میخندانی میکنی…» گفت: «شاید چون شادی دیگران، نمیگذارد جایی برای شادی من بماند… شاید چون دلام، در لباس دلقک، راهی جز فریاد پنهان نیافت.» پرسیدم:«چرا ادامه میدهی؟» لبخند زد: «چون شاید… کودکی در آن میدان باشد که مادرش را از دست داده، و تنها خندهی من دلاش را آرام کند.» سکوت کردم. او گفت: «من از خدا نخواستهام که اندوهم را بردارد… فقط خواستهام آن را لبخند کند تا دیگران را نسوزاند.» در دفترم نوشتم: «دلقک، نه بازیگر است، نه بیغم… او شهیدیست که هر شب، جاناش را بر لبخند دیگران قربانی میکند.» «و چه بسا خندهای، که از زخم برآمده، اما به درمان ختم شده باشد…»
۲۸
ستارهشناس و آسمانی که در دل است
شهری رفتم از سنگ و سکوت، خانههایی با سقفهای باز، تا شب، ستارهها مهمان هر چشم بیدار باشند. در مدرسهی علم نجوم آنجا، مردی زیباچهره و سالخورده
با جامهای ساده و چشمانی همیشه به بالا، ستارهها را میپایید. در درس خود گفت: «این ستاره، فلان اثر دارد…
و آن یکی، علامت شومی یا سعدی میآورد… و ماه، بر مزاج انسانها فرمان میراند…» من گوش دادم. سپس برخاستم و گفتم: «ای دانشمند، تو ستارهها را میشناسی اما آیا شب را نیز فهمیدهای؟» پرسید:
«مگر شب غیر از مجموعهای از چرخشهاست؟»
گفتم: «نه… شب، صدای خاموش دلهاست وقتی که هیچکس نمیبیند اما خدا گوش میدهد.» مرد گفت:
«تو کیستی که چنین میگویی؟» گفتم: «من مسافرم…
اما نه در زمین، بلکه در دلِ آدمی.» پرسید: «آیا به ستارهها باور نداری؟» گفتم: «دارم… اما نه از آن رو که سرنوشت مینویسند، بلکه چون خداوند، در تاریکی نیز روشن گذاشتهشان تا دلهای ما، تنها نمانند.» مرد خاموش شد. سپس گفت: «چهل سال است در آسمانام
اما هر شب، دلام زمینیتر شده… شاید چون هیچگاه
به دل خود نگاه نکردهام.» در دفترم نوشتم: «ستارهشناس، اگر دلاش را نشناسد، فقط در تاریکی میچرخد با چراغی در دست اما راهی در دل ندارد.» «و خدا، ستاره را آفرید، نه برای حکمراندن، بلکه برای رهنمود شدن به قلبی که بیدار است.»
۲۹
گاریکش و دفتر شعر
رقه، شهری پُر رفتوآمد بود، بازار در جمع وجوش،
و بارها و گاریها چون موجی سنگین بر دوش کوچهها.
در کنارهی بازار، مردی را دیدم با گاری چوبی، و اسبی ضعیف اما نجیب. او بارها را برای مردم جابجا میکرد،
گاهی در گرمای سوزان، و گاهی زیر باران سرد، اما هیچگاه از دهانش شکایتی بیرون نمیآمد. چند روز او را دیدم، و یک شب، وقتی ماه بالا بود، او را دیدم که در کنج کاروانسرایی خاموش، زیر چراغی، دفترچهای باز کرد و با زغالی کهنه، چیزی نوشت… نزدیک شدم. پرسیدم: «چه مینویسی، ای مرد؟» گفت: «چیزی برای دلم… که اگر نگویم، زخمام پاره میشود.»پرسیدم: «شعر میگویی؟» گفت: «اگر این ناماش شعر باشد، باشد… من فقط با کلمات، بارِ دیگری را از دوشام برمیدارم… همانطور که روز، بار مردم را برمیدارم.» دفترچه را نشانم داد. در آن نوشته بود: «اسبام میلنگد، اما هنوز میکشد… من هم زخم دارم، اما هنوز مینویسم…شاید خدا، گاری ما را میبیند و یک روز، ما را سبکتر خواهد کرد…» اشک در چشمانم نشست. گفتم: «تو شاعری، بیآنکه بدانی.» لبخند زد: «نی… من فقط کسیام که دلاش را هر شب، از روی خاک، بالا میکشد.» در دفترم نوشتم: «شعر، نه از زبانِ فصیح میآید و نه از مدادِ طلا… شعر، از دستِ پینهبستهای میآید که مینویسد تا خودش را از زیر بارِ ناگفتهها نجات دهد.» «و خدا، شاید شعرِ او را بیشتر از هزار قصیدهی خوشوزن دوست داشته باشد…»
۳۰
صدایی که از قونیه میآمد
آن روز، در پناهگاه کوچکی نزدیک خرابههای شرق،
نشسته بودم و به صدای باد گوش میدادم. نه از خستگی، نه از گمگشتگی، بلکه از حسِ نزدیکیِ چیزی که هنوز نمیدیدم. در دلِ شب، چیزی درونم گفت: «تو سالها در پی کسی گشتی، اکنون کسی در پی توست.» برخاستم. نه مانند کسی که جایی میخواهد برود، بلکه مانند کسی که دیگر نمیتواند بماند. روز بعد، با کاروانی عازم شام شدم.
اما دل، جای دیگری را میجُست. در راه، جوانی اهل روم را دیدم. لهجهاش تند بود، اما در چشمانش نوعی اضطراب داشت. پرسیدم: «از کجایی؟» گفت: «از قونیه.» همینکه نامش را گفت، چیزی درونم لرزید. بیهیچ دلیلی. پرسیدم:
«در آنجا، چه کسی مردم را هدایت میکند؟» گفت: «علامهای بزرگ هست… جلالالدین محمد بلخی میگویندش. عالمی بزرگ، فقیهی دانا، پسرِ بهاءالدین ولد.» دلم به تپش افتاد. اما نه از هیجان، بلکه از تشخیص یک حضور: او همان است. نه او را دیده بودم، نه صدایش را شنیده، نه کتابش را خوانده بودم؛ اما چیزی در من گفت:
«او آتش دارد، اما کسی نیست که آن را شعلهور کند.»
از آن روز، قونیه مدام در ذهنم طنین داشت. حتی نامش، چیزی گرم و ناآرام در دلم میانداخت. شبها خوابهایی میدیدم: مردی در لباس فقیهان، که در تاریکی، دنبال شعلهای میگشت. و من، در آن خواب، دستی افروخته از آتش بودم، که باید نزدیک میشدم، نه برای سوختن او،
بلکه برای شکفتنِ آنچه در او نهفته بود. دیگر تردیدی نداشتم. قونیه، مقصد من نبود؛ قونیه، موعد من بود.
نه شهری در جغرافیا، بلکه لحظهای در تقدیر. و من، آوارهای که هزار منزل از خانه دور شده بود، اکنون با هر قدم، به خانهی دلِ دیگری نزدیک میشدم. بهسوی مردی که نامش هنوز بر زبانم نمیآمد، اما حسِ حضورش، مثل آفتاب نیمروز، بر سینهام میتابید
۳۱
قونیه؛ آستانهی شعله
قونیه را صبح وارد شدم. کاروانی از تجّار شامی مرا همراه خود آورد. هوا تازه روشن میشد، و بر روی سنگفرشهای سرد شهر، مهِ کمرمقی نشسته بود. هیچکس به آمدن من نگاه نکرد. نه تعظیم، نه پرسش، نه استقبال. اما من خود میدانستم که نیامدهام تا دیده شوم، بلکه آمدهام تا کسی دیگر، خودش را ببیند. شهر، بزرگ و آرام بود. نه مانند بغداد پُر از مناظره، و نه مثل تبریز بیروبار و پر هیاهو. خانههای خشتی، درختان چنارِ حاشیهدار، کوچههایی که بوی نان تازه میدادند، و مردمانی که در نگاهشان، ترکیبی از عبادت و عادت بود. اما چیزی در هوای قونیه… حسی در دل خاک این شهر… مرا آرام نمیگذاشت. نه بهخاطر مردم، بلکه مانند کسی که میداند در این شهر، ملاقات بزرگی در راه است. چند روزی در خانقاهِ کوچکی در حاشیهی شهر اقامت گزیدم. نه نامی گفتم، نه نشان. جز اینکه هر غروب، تنها به کوچهها میرفتم و با چشمی بیهدف، در میان مردم قدم میزدم. نه در پی چیزی بودم، و نه بیجهت. دل میگفت: «هنوز وقت نرسیده، اما نزدیک است.» در بازار قونیه، نانوایان با خنده کار میکردند، و عطاران با بوی گلسرخ زندگی میبخشیدند. اما شگفت آنکه در میان این عادیترین صحنهها، احساس میکردم اتفاقی در راه است. گاهی به مسجد جامع میرفتم. علمای قونیه خطبه میخواندند، طلبهها گوش میسپردند، و گاه بحثهای دینی بالا میگرفت. همهچیز آراسته و مطمئن بود؛ اما من، فقط نگاه میکردم… منتظر یک لرزش، یک نگاه، یا حتی یک سکوت که مرا صدا کند. در یکی از همان روزها، کنار چاه مسجد جامع نشسته بودم، که پیرمردی نزدیک آمد. نگاهم کرد و گفت: «تو اهل اینجا نیستی.» گفتم: «نه. اما آمدهام برای دیدار.» پرسید: «دیدار چه کسی؟» خاموش ماندم. نه میدانستم، نه لازم بود بدانم. پیرمرد لبخند زد. گفت: «در این شهر، دو چیز پنهان است: یکی، دلهای مشتاقِ خدا؛ و دیگر، مردی که خدا را بیواسطه میجوید. اگر این دو، به هم برسند… آتشی در خواهد گرفت.» من آن شب را نخوابیدم. در جای سرد، زیر آسمان قونیه نشستم و با دل خود سخن گفتم. نه دعا، نه ذکر، بلکه نوعی گفتوگوی بیصدا، که در آن، همه چیز آماده بود… جز لحظه. فردا صبح، صدایی از کنار بازار شنیدم. نه صدا، بلکه همهمهای از جمعیت. طلبهها در رفتوآمد بودند، و کسی از «حضرت مولانا» سخن میگفت. در دل من، چیزی لرزید. نامی که سالها نشنیده بودم، اما گویا همیشه در من بوده است. پرسیدم: «او کیست؟» یکی گفت: «فقیهیست فاضل، پسر بهاءالدین ولد، عالمی بینظیر، و خطیبی آتشین.» لبخند زدم. و در دل گفتم: «من آمدهام، تا او آتشین نشود؛ بلکه تا او، آتش شود.» در آن لحظه دانستم، دیدار، بسیار نزدیک است. اما هنوز نباید میرفتم. هنوز باید میسوختم، در این بیخبریِ عاشقانه، تا لحظهای که آن نگاه، در میان هزار نگاه، مرا بخواند. بلی، من در قونیه بودم. اما هنوز کسی نمیدانست که خورشید بیقرار، بر پشتِ بام این شهر، در کمین شعلهای خاموش ایستاده است
۳۲
دیدار؛ آفتابی در دو نگاه
صبح زود بود. هوا هنوز از مه شبانه خالی نشده بود،
و کوچههای قونیه در سکوتی فرو رفته بودند که فقط گامهای محتاطِ کسی میتوانست آن را بشکند. من برخاسته بودم. نه از خواب، بلکه از درون خود. نه بهقصد دیدار، بلکه از فشار نادیدنیِ آنچه در درونم میجوشید.
دل، مرا از راهی عبور داد که هرگز در آن نرفته بودم. نه بازار، نه مسجد، نه خانقاه، بلکه کوچهای تنگ و سنگفرششده، که بوی چوب و خاک در آن موج میزد. در دل همان کوچه، چیزی ایستاده بود. نه کسی،
بلکه حضوری… بیچهره، اما پررنگ. قدمهایم اهسته شد.
نفسهایم بیصدا. و ناگهان، پیچیدم بهسوی میدان کوچکی که هیچگاه آن را ندیده بودم و او آنجا بود. مردی در جامهای ساده، نشسته از اسب، پیاده شده و گام بر زمین نهاده. در آن لحظه، او چیزی نگفت، و من نیز نه. اما آن نگاه، بلی آن نگاه… چنان بود که گویی هزار کتاب خاموش شدند و هزار فانوس در دل شب افروخته گشت. در آن نگاه، نه حیرت بود، نه تردید. بلکه چیزی مانند بازشناسی. گویی من، سالها در چشم او بودهام، و او، در گوشهای از دلِ بیقرار من نشسته. لحظهای، هیچکس چیزی نگفت. شهر در سکوت، کوچه خالی، هوا آرام. اما درون من… درون هر دو… زلزلهای آغاز شده بود. نه از ترس، بلکه از لرزش حقیقت. او نزدیک شد. قدمی یا شاید نه؛ شاید تنها نگاهش جلو آمد، و گفت: «تو آنی هستی که در رؤیای من، چاه را پرسیدی: آیا میشود آب را دید؟» من لبخند زدم. پاسخ ندادم. فقط گفتم: «و تو آنی هستی که در رؤیای من، کتاب را بستی، دیدار، سخن نمیخواست. تنها بودنِ خالصانهای میان دو دل، که هر دو، سالها در خاموشی نفس کشیده بودند. و اکنون، خورشید یکی، و آینهی دیگری، در آستانهی سوختن بودند. او گفت:
«تو از کجایی؟» گفتم «از تبریز، اما بیخانه. از خاموشی، اما بیقرار.» پرسید: «در پی چهای؟» گفتم: «در پی کسی که پرسش نکند، اما بفهمد.»او ایستاد، چشمانش در من،
و گفت: «پس بیا… نه برای شاگردی، نه برای درس، بلکه برای آنکه با هم بسوزیم.» من دیگر چیزی نگفتم. نه برای آنکه حرفی نبود، بلکه چون هر حرفی، مانعی بود میان آتشی که شعله گرفته بود. ما از آن میدان رفتیم، نه بهسوی خانقاه، نه مسجد، بلکه به درون خانهای خاموش. نشستیم. و چهل روز… بلی چهل روز، ما بودیم و هزاران گفتوگو، در میان سکوت. بر کاغذ ننوشتیم. در کتاب نخواندیم. اما کتابی در دل ما ورق میخورد، که پیش از آن، هیچکس جرأت نکرده بود بخواندش. نه نامی داشت، نه عنوانی. اما هر ورقش، جهانی را فرو میریخت. من، شمس تبریزی، در آن چهل روز، دوباره زاده شدم. نه چونان استاد، بلکه مانند آینهای که اکنون خورشید در آن افتاده بود. و او، جلالالدین بلخی، دیگر آن فقیه آرام نبود. او اکنون… شعر بود. عشق بود. رودِ خروشان حقیقت بود. و من، آمده بودم تا پل باشم، تا آتش باشم،تا ناگهان، او را در خودش بیدار کنم.
فصل دوم ادامه دارد
از زبان آواره، درویش بینام، مرید خاموشِ شمس
ای خوانندهی آخرین سطرها، اکنون که در پایان این کتاب ایستادهای، نهچندان دور از منی. تو و من، هر دو، از یک زخم برخاستهایم: زخم جستوجوی نوری که پیداست،
اما نمیتوان گرفتاش؛ نوری که با هر گامِ نزدیک،
دورتر میتابد، و تنها راه دیدنش، رها کردنِ خویش است. من، آوارهام. نه نامم مهم است، نه شهرم، نه نسبام،
نه قلمام. مهم، فقط سوختنم بود؛ سوختنی که در آن،
ذرهذرهی شمس را در جان خود یافتم، نه در کتابها،
نه در منبرها، نه در مدرسهها، بلکه در گریهی بیدلیل،
در نالهی شبانه، در اشک بیصدا، و در همان لحظهای که انسان با تمام عظمتاش میگوید: “نمیدانم…” این کتاب، از آغاز هم قصه نبود، ادعا نبود، تاریخ نبود. بلکه روایت تبآلود کسی بود که میان واژهها، دنبال صدای بینام میگشت.نه برای اثبات، بلکه برای فنا. من شمس را نیافتم تا او را در سطرها زندانی کنم. من فقط در سکوتی ممتد، در خوابهایی لرزان، در بیداریهای بیپناه، تکههایی از نور او را دیدم؛ و هر بار، دیدنِ آن تکهها مرا بیشتر شکست تا جایی که دانستم: «شناخت شمس، ممکن نیست… مگر آنکه خودت شمس شوی؛ و این، یعنی هیچ شوی.» این کتاب، نوشته شد تا بگوید: آفتاب را نمیتوان نوشت، اما میتوان کنار شعلهای نشست و گرم شد. اگر در دلات حتی یک جمله، یک لحظه، یک لرزش بر جای مانده،
بدان که آن لرزش از من نبود. از او بود… از همان خورشید بیقراری که هیچگاه در آسمان ایستاد و هیچگاه به زمین نیامد، بلکه میان ما، در عبورهای بیصدا، در نگاههای بیجهت، در اشکهای بیعلت خانه کرد. و من، آواره،
تنها کاری که توانستم بکنم این بود که در تاریکی بنشینم
و آن لرزش را به واژه بدل کنم. بدان امید که اگر شبی،
تو نیز بیقرار شدی، راهی باشی برای ظهور دوبارهی شمس. اکنون، نه پایانی در کار است، نه سلامی، نه وداعی. فقط
یک زمزمه: «ای خواننده، تو اگر از خود بگذری، و هر آنچه را میدانی بسوزانی، اگر در خاک افتی بی آنکه نجات بطلبی، اگر عاشق شوی، بی آنکه نام معشوق را بدانی، آنگاه… من آنجا خواهم بود. چون سایهای بیصدا در شعلهی دل تو…» و اگر روزی، هیچ کتابی آرامت نکرد،
و هیچ دانشی تو را سیراب نساخت، و هیچ مرادی از تو خویش نساخت، و خواستی خودت باشی و بینام، بدان:
آنجا، خورشید بیقرار منتظر توست. نه برای تعلیم،
بلکه برای سوختن. و من، آواره، در همین لحظه کتاب را میبندم، قلم را خاموش میکنم، و چشم در نور میدوزم…
شاید تو بیایی. با اشک، با خاموشی، با تمام نبودنم…
آواره
در حاشیهی هیچجا
در آغوش همهجا





Comments