top of page

کتاب در آغوش بلخ «مولانا»

  • Writer: آواره
    آواره
  • Aug 25
  • 57 min read

Updated: Aug 27

مقدمه

ای خوانندهٔ جویای راز

این کتاب، سفری‌ست نه تنها در کوچه‌های بلخ، که در کوچه‌های جان تو. من آواره‌ام؛ سیاه‌پوشی خاموش که در پس هر ماجرا ایستاده‌ام و گواهی می‌دهم بر آنچه بر این خاک و بر این جان‌ها گذشته است. در این راه، تو را به آغوش بلخ می‌برم؛ به شهری که مادر مولانا بود، به گهواره‌ای که او را پرورد، و به آتشی که از همان آغاز در سینهٔ او افروخته شد. آنچ می‌خوانی، نه تنها قصهٔ یک مرد، که سرگذشت تمامی ماست؛ هجرتی از خانهٔ خاک به خانهٔ دل، از غربت به حقیقت. اگر به دنبال قصه‌ای برای سرگرمی آمده‌ای، اینجا نمان؛ چرا که این دفتر آینه است و تو را به خودت بازمی‌گرداند. اما اگر تشنه‌ای و در پی جرعه‌ای از بی‌کران، بنشین؛ چرا که هر سطر این کتاب، قطره‌ای‌ست از دریای بی‌پایان عشق. من تو را فرا می‌خوانم: هم‌قدم شو با من، با مولانا، با بلخ و قونیه، و با سایه‌ای که همیشه میان این دو شهر قدم می‌زند. در این آغوش، تنها تماشاگر نباش؛ خود را در متن ماجرا ببین. چرا که هر هجرت مولانا، هجرتی‌ست برای دل تو.

۰۱

زادگاه نور

من آواره‌ام، یک درویش خاموش که عمرم را در سایه‌ی سخن عارفان سپری کرده‌ام. حالا آمده‌ام تا برایت قصه‌ی مردی را بگویم که از دل خاکِ بلخ برآمد، اما شعله‌اش سراسر جهان را گرفت. او را جلال‌الدین محمد بلخی می‌نامند؛ همان مولانا که آوازه‌اش از خراسان تا قونیه پیچیده، اما در دلِ من، هنوز همان کودک نازنینی‌ست که زیر دستان پدرش بالیده بود.

در آن زمان، شهر بلخ که در دل خراسان بزرگ می‌تپید  یکی از پرآوازه‌ترین جای‌های دنیاست. شهری با تاریخ، با خاکی آغشته به اندیشه، عرفان، و دانش. در کوچه‌هایش صدای قرآن و حدیث با عطر شعر و تصوف درهم می‌آمیخت. مردمانِ بلخ، میان علمای دین و صوفیان شوریده، حیران بودند. مکتب‌ها پر از فقیهان و محدثان بود، اما در کنار آن‌ها، حلقه‌های ذکر صوفیانه نیز گرم بود. آن‌جا بود که مردی می‌زیست به نام بهاالدین ولد – که مردم به احترامش او را سلطان‌العلما صدا می‌زدند. مردی دانا، پرجوش، و عاشق‌نفس که بیشتر با دل سخن می‌گفت تا با زبانِ علم. اما دانش راستین همیشه با قدرت سیاسی کنار نمی‌آید. فخرالدین رازی – فیلسوف بزرگ و عالمِ دربار خوارزمشاه – از نفوذ و محبوبیت بهاالدین نگران شد. برخی گفتند که رازی نزد شاه بدگویی کرد، برخی دیگر گفتند اختلاف فکری میانشان بالا گرفت. هرچه بود، بهاالدین تصمیم گرفت بار سفر ببندد؛ نه از ترس، بل به اشارت دل.

در همین روزها بود که محمد، فرزند کوچک بهاالدین، دیده به دنیا گشود. در خانه‌ای که علم و عرفان در کنار هم نفس می‌کشیدند، کودکی پا به زمین گذاشت که بعدها نامش با آفتاب گره خورد. در آن سال‌ها، کسی نمی‌دانست که این طفل، در آینده چگونه دریای جان‌ها را مواج خواهد کرد. اما من، آواره، هرگاه قصه‌اش را می‌گویم، حس می‌کنم که شعله‌ای از همان روز در چشم‌هایش بود؛ شعله‌ای که هنوز در دل شب‌های من می‌سوزد.

و این آغاز قصه است…

بلخ، بلی، زادگاه نور بود…

اما سرنوشت، او را برای هجرتی دیگر آماده می‌کرد…

۰۲

شب بی‌گریه

شب بود؛ شبی آرام، بی‌صدا، بی‌غوغای کوچه‌ها. باد آهسته میان درختان می‌چرخید، و ستاره‌ها در آسمان بلخ همچون فانوس‌هایی خاموش، تماشا می‌کردند. من در آن شب نبودم، اما هر بار که چشم دل بسته‌ام، بوی آن شب به مشامم رسیده؛ بویی از خاک و دعا، بویی از امید و حیرت.

در خانه‌ای خاموش، در محله‌ای که با نام علم زنده بود، نوری چشم گشود. کودکی به دنیا آمد، که نه گریه کرد، نه ناله نمود، و نه لرزید. تنها، چشمانش را گشود و با سکوت به سقف نگریست؛ گویی آن‌چه را می‌دید، ما هنوز ندیده‌ایم. قابله، زنی بود ساده، با چشمانی آموخته به زادن و مردن. لحظه‌ای سکوت کرد، دست بر دهان گذاشت و آهسته گفت: «گریه نکرد…» مادر با چهره‌ای خسته و رنگ‌پریده، نگران شد. پدر، بهاالدین ولد، کنار اتاق ایستاده بود. عبایش را روی شانه کشید و لب بر دعا گذاشت، اما نگاهی در چشمانش بود که خاموش نبود. آن کودک، برایش نشانه‌ای بود؛ نشانه‌ای که نه از جنس زمین، بل از آسمان آمده بود. نوزاد را در پارچه‌ای سفید پیچاندند. قابله گفت:

«این طفل یا بسیار خاص است، یا بسیار غریب.»

کودک نه لب زد، نه گریه کرد؛ فقط آهی بی‌صدا کشید. گویی با دنیای ما کاری نداشت، یا شاید از آن‌چه دیده بود، آرام‌تر از آن بود که چیزی بگوید. مردم بلخ، صبح آن روز، در کوچه‌ها پچ‌پچ می‌کردند: «شنیدی؟ کودک بهاالدین گریه نکرد!» «نکند بیمار است؟ نکند تقدیرش سنگین است؟»

اما بهاالدین، با چشمانی پر از سکوت، فقط گفت: «این فرزند، آواز ندارد… شعله دارد.» سال‌ها گذشت. و من، آواره، در کوچه‌ها، روزی صدای همان طفل را شنیدم؛ آن‌گاه که دیگر مولانا شده بود، و آتش از کلامش می‌بارید. دانستم، گریه‌ی آن شب، پنهان مانده بود تا روزی چون سیل از لبانش جاری گردد. شاید حق با قابله بود. شاید هم، آن شب، اصلاً گریه‌ای بود، اما نه از دهان، بل از دل.

و امروز، هر شب، وقتی به ستاره‌ها می‌نگرم، با خود می‌گویم:

شاید همان کودک است که هنوز خاموشیِ نخستین‌اش را در دلِ ما می‌پاشد.

۰۳

در آغوش پدر

گاهی همه‌چیز از یک آغوش آغاز می‌شود. نه با حرف، نه با فتوا، نه با کتاب؛ بل با دو بازو که دلی را به خود می‌گیرد و از جهان جدا می‌کند. کودک هنوز روزهای نخستین را می‌گذراند. نه سخنی می‌گفت، نه خنده‌ای داشت. در چشمانش نوری خفته بود، و در رفتارش آرامشی که از سن‌اش بیشتر می‌نمود. مادر، با محبتی طبیعی، از او پرستاری می‌کرد، اما بهاالدین، پدرش، چیز دیگری می‌دید؛ چیزی ورای نوزادی معمولی. بهاالدین گاه کودک را در بغل می‌گرفت و ساعت‌ها می‌نشست. چیزی نمی‌گفت، فقط نگاهش می‌کرد؛ گویی در نگاه کودک، چیزی می‌جُست که در کتاب‌ها نیافته بود. می‌گویند روزی، وقتی کودک چند هفته داشت، پدر در یکی از حلقه‌های ذکر، او را همراه خود برد. نه برای نمایش، نه برای غرور، بلکه برای حضور. آن شب، کودک در آغوش پدر، در سکوت حلقه، چشم‌هایش را گشود. لب نزد، ولی همه حس کردند که مجلس دیگر شده است. بعدها، یکی از شاگردان پدر گفت: «مولانا همان شب برای ما آشنا شد، گرچه هنوز سخن نمی‌گفت.»

من، آواره، همیشه باور داشته‌ام که میان بهاالدین و محمد جلال الدین، رابطه‌ای جاری بود که واژه در وصف‌اش ناتوان است. پدر، اگرچه واعظی بزرگ و شیخی نام‌دار بود، اما در برابر این طفل، گاه خاموش می‌ماند؛ گویی فرزندی آورده بود که باید از او بیاموزد، نه بر او بیاموزد. بلی، در آن سال‌های نخست، این آغوش بود که کودک را به سوی معنا کشاند؛ آغوش مردی که خود جوینده بود، اما در نگاه کودک، جویای جوهرِ دیگری می‌شد.

در شب‌هایی که بلخ خاموش می‌شد، بهاالدین گاه کودک را به بام می‌برد، و زیر نور ماه، با او زمزمه می‌کرد. کسی نمی‌دانست چه می‌گفت. اما روزی یکی از طلاب جوان شنید که می‌گفت: «پسرم! دنیا جای ماندن نیست. گهواره‌ی کوچ است. شاید روزی این خاک را ترک کنیم… اما تو همیشه در آغوش خدا باشی.» و کودک، بی‌جواب، فقط به ماه می‌نگریست. من، آواره، سال‌ها بعد، وقتی در قونیه به سخن مولانا گوش دادم، حس کردم هنوز در آغوش پدرش سخن می‌گوید. هنوز پناهِ آن دست‌ها در واژه‌هایش زنده است.و دانستم که آغوش، نخستین مدرسه‌ی عشق است.

۰۴

مادر و ماه

پدر، سایه‌ای بزرگ بود، اما مادر، آغوشی بی‌مرز. و مولانا، در آن سال‌های نخستین، هم میان این سایه قد کشید، و هم در آن آغوش نرم جان گرفت. مادرش، بانویی بود از خاندانی شریف و باوقار؛ نه اهل منبر بود و نه مجلس، اما در دل‌اش چراغی روشن بود که بی‌آن‌که سخن بگوید، خانه را از نور پر می‌کرد. او، زنِ سکوت بود و حیا؛ و جلال‌الدین، از همان آغاز، این نرمی را در چهره‌اش می‌دید و به آن آرام می‌گرفت. شب‌ها، وقتی خانه خاموش می‌شد و پدر به تأملاتش می‌رفت، مادر، کودک را در آغوش می‌گرفت، دست بر موهایش می‌کشید و بی‌آن‌که بداند، قصه‌هایی زمزمه می‌کرد که ریشه در دل داشت. نه از افسانه‌ها می‌گفت، نه از پری و دیو؛ بل از پیامبران، از مادران صبور، از نخل‌های بی‌ثمر، از صبر، از دعا، از زنانی که بی‌نام بودند، اما در تقدیر، جاودانه مانده‌اند. یکی از خادمان خانه نقل کرده بود که شب‌ها، مادرِ مولانا، کودکش را کنار پنجره می‌برد، به آسمان نگاه می‌کرد و آهسته می‌گفت: «ببین جلال‌الدین! ماه، همیشه در آن‌جاست. حتا وقتی ابرها پنهانش می‌کنند، باز هم هست… ماه، هیچ‌گاه ما را تنها نمی‌گذارد.» جلال‌الدین، کودک خموش آن شب‌ها، با چشم‌های درشت، ماه را نگاه می‌کرد. نمی‌پرسید، نمی‌گفت، اما من باور دارم در دل‌اش چیزی می‌جنبید؛ شاید همان‌جا بود که نخستین بذرِ “تماشای غیب” در جان‌اش کاشته شد. گاهی مادر، در تاریکی، دست کودک را می‌گرفت و روی سینه‌اش می‌گذاشت. می‌گفت: «اینجا دل است، اینجا خانه‌ی خداست. هر وقت ترسیدی، دست بگذار اینجا و آرام بگیر.» من، آواره، بعدها دیدم که مولانا، سال‌ها پس از آن شب‌ها، همین را در سخنش می‌گفت: «اگر خانه‌ی خدا را گم کردی، به دل خودت نگاه کن…»

مادر، شاید هیچ‌گاه شاعر نبود، اما شعر را در شیر خود داشت. نه کتاب خوانده بود، نه فلسفه می‌دانست، اما با زمزمه‌های شبانه‌اش، دل کودکش را با نرمیِ ایمان آشنا کرد. دلِ زنی که هیچ‌گاه نامش در کتاب‌ها بزرگ نوشته نشد، اما بزرگ‌ترین روح تاریخ را در آغوش پرورید. و من، همیشه گفتم: پشتِ هر مردِ آفتابی، زنی نشسته است که شب‌هایش را ماه کرده بود…

۰۵

نخستین نگاه‌ها

در سال‌های نخست، کودکان معمولاً با نگاه دنبال رنگ می‌گردند، با صدا لبخند می‌زنند، با چهره‌های آشنا آرام می‌گیرند. اما جلال‌الدین، از همان روزهای آغازین، چیز دیگری می‌جُست. مادرش گفته بود: «وقتی نگاه می‌کند، گویی به جایی دیگر خیره شده. گاهی به دیوار نگاه می‌کند، اما دیوار را نمی‌بیند…» من، آواره، هرگاه وصف آن نگاه‌ها را شنیدم، یاد سال‌ها بعد افتادم؛ آن هنگام که مولانا در میان جمع می‌نشست، اما نگاهش به هیچ‌کس نبود. به نقطه‌ای در دل فضا خیره می‌شد، و خاموش می‌ماند. آن نگاه، همان نگاهی بود که در کودکی زاده شده بود.

در همان سال‌ها، بارها دیده شد که جلال‌الدین کودک، کنار درختی در حیاط می‌نشست و ساعت‌ها به شاخه‌های خشک خیره می‌ماند. مادر فکر می‌کرد خوابیده، اما وقتی نزدیک می‌شد، می‌دید که چشم‌هایش باز است؛ بی‌هیچ پلک‌زدنی. وقتی می‌پرسید «چی می‌بینی؟»، پاسخ نمی‌داد. فقط می‌گفت: «شاخه، چیزی می‌گوید…» بار دیگر، وقتی هنوز بیش از سه سال نداشت، دستش را بر دیوار خانه گذاشت و زمزمه کرد: «اینجا صدا دارد… اما کسی نمی‌شنود.» بلی، کودک بود، اما در خاموشی ذهنِ کودکانه‌اش، پرده‌ای نازک میان او و جهان، برداشته می‌شد. و این، چیز کوچکی نیست. شاید همان‌جا بود که “بصیرت” پا گرفت، و نگاه، فقط دیدن ظاهر نبود؛ بل تماشای درون چیزها. بهاالدین، که گاه از دور نگاه پسر را زیر نظر داشت، روزی در جمع شاگردانش گفت: «پسرم، هنوز زبان نیاموخته، اما چیزهایی را می‌بیند که من هنوز نیافته‌ام.» در آن سال‌ها، هنوز هیچ‌کس او را “مولانا” نمی‌نامید. اما نگاه‌هایش، بی‌آن‌که نام داشته باشند، بر دل‌ها می‌نشستند. من، آواره، همیشه گفته‌ام: هرکس روزی چشم باز می‌کند، اما عده‌ای، از همان لحظه‌ی تولد، در حال دیدن‌اند… و این‌گونه بود که جلال‌الدین، پیش از آن‌که کلام بیاموزد، با نگاه، قصه‌گو شده بود.

۰۶

در سایه‌ی پدر

در بلخ آن زمان، نام «بهاالدین ولد» را همه می‌شنیدند؛ چه آنانی که از علم فقه پیروی می‌کردند، چه آنان که دل به تصوف سپرده بودند. او مردی بود که در عین زهد، سخنوری داشت. هم در مسجدها خطابه می‌کرد، هم در خانه‌اش حلقه‌ی ذکر و اندیشه برپا بود. اما آن‌چه کمتر کسی دیده بود، کودکی بود که همیشه در گوشه‌ای از آن مجلس‌ها، بی‌صدا می‌نشست. همان کودکی که بعدها نام‌اش تا مغرب زمین طنین انداخت. همان جلال‌الدین کوچک؛ جلال‌الدینی که در سایه‌ی پدر، با جهانِ معنا آشنا شد. پدرش، بهاالدین، رسم عجیبی داشت. می‌گفت: «دلِ کودک، تخته‌سیاه نیست که چیزی بر آن بنویسی. دلِ کودک، باغی‌ست که اگر نور ببیند، خودش خواهد رویید.» به همین دلیل، با فرزندش درس مستقیم نمی‌داد. اما همیشه او را با خود به مجالس می‌برد، اجازه می‌داد صدای بحث علما، ذکر صوفیان، و آه مردان عاشق، گوش او را پر کند. جلال‌الدین، هنوز نه‌ساله نشده بود، که به‌جای بازی در کوچه، کنار حلقه‌های ذکر نشسته بود. گاهی از دل همان مجلس‌ها، پرسشی از لبان کودک بیرون می‌آمد، که شاگردان پدر را به سکوت می‌برد. مثلاً یک‌بار از پدر پرسید: «اگر خدا همه‌چیز را می‌داند، چرا باید دعا کنیم؟» پدر نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: «تا بدانی که خودت هیچ نمی‌دانی…»

این پاسخ‌ها، شاید برای کودک مفهوم نبود، اما در جان‌اش نشانی می‌گذاشت. نشانِ پرسش، نشانِ سیر، نشانِ تردید و اشتیاق. و بهاالدین، به‌جای آن‌که این آتش را خاموش کند، آن را با مهربانیِ حضور شعله‌ورتر می‌ساخت. جلال‌الدین، در آن سال‌ها، بسیار خاموش بود. اما وقتی مجلس تمام می‌شد، گاهی در خلوت، سخنانی می‌گفت که پدر با شگفتی گوش می‌داد. یک شب گفت: «بابا، وقتی تو حرف می‌زنی، گویا آسمان گوش می‌کند… من گاهی صدای آسمان را هم می‌شنوم.» پدر، با صدایی آرام گفت: «اگر صدای آسمان را شنیدی، هرگز فریاد مزن… چون آن‌که آسمان را می‌شنود، باید زمین را خاموش کند.» و از همان روز، کودک کمتر سخن گفت، اما بیشتر دید، بیشتر اندیشید، بیشتر سوخت. من، آواره، بارها گفته‌ام: سایه‌ی پدر اگر از نور باشد، فرزند، آفتاب خواهد شد. و مولانا، همان آفتابی بود که در سایه‌ی مردی برخاست، که نه فقط پدر، بلکه نخستین پیر و نخستین مهرِ زندگی‌اش بود.

۰۷

بازی با کلمات

کودکانِ هم‌سن‌وسال‌اش با سنگ و خاک بازی می‌کردند، با چوب‌های خشک شمشیر می‌ساختند، و در کوچه‌های بلخ به دنبال هم می‌دویدند. اما جلال‌الدین، کودکِ خانه‌ی بهاالدین، زودتر از آن‌که کفش بر پا کند، قلم به دست گرفت. بازی‌هایش فرق داشت. از همان پنج، شش‌سالگی، واژه‌ها برایش اسباب‌بازی بودند. نه صدای توپ، که صدای حروف، او را به وجد می‌آورد. وقتی الف را می‌دید، چشمانش برق می‌زد. وقتی پدر با صدای بلند می‌خواند: «الحمد لله رب العالمین…» کودک، بی‌آن‌که بداند، زیر لب تکرار می‌کرد. مادرش می‌گفت: «او به‌جای بازی با بچه‌ها، کنار کاغذهای باطله می‌نشست، و کوشش می‌کرد شکل حرف‌ها را تقلید کند.» یک روز با انگشت روی خاک نوشته بود: «نور». وقتی پدر از او پرسید: «این را از کجا یاد گرفتی؟» پاسخ داد: «خودش گفت که این‌گونه نوشته می‌شوم…»

بهاالدین، برای اولین بار در زندگی‌اش اشک ریخت. در خانه‌ی آن‌ها، کتاب بسیار بود. نه تنها قرآن و حدیث، بلکه متون حکمت و عرفان، رساله‌های صوفیانه، و اشعار. کودک، گرچه هنوز خواندن نمی‌دانست، اما به جلد کتاب‌ها دست می‌کشید، بویشان را حس می‌کرد، و گاهی از مادر می‌خواست برایش بخواند. او دوست داشت با صداها بازی کند. حرف‌ها را جدا می‌کرد، کنار هم می‌گذاشت، گاهی واژه‌هایی می‌ساخت که وجود نداشتند، اما آهنگ داشتند. و عجیب این بود که بعضی از این واژه‌ها بعدها در اشعار او آمده‌اند؛ همان واژه‌هایی که هیچ‌کس پیش از او نسروده بود. من، آواره، سال‌ها بعد، وقتی اشعار مولانا را می‌خواندم، دیدم که در دل هر واژه‌اش، یک کودک نشسته است که  بازی می‌کند… اما بازی‌ای که گریاند، سوزاند، زنده کرد. کلمات برای مولانا اسباب‌بازی نبودند، جان بودند. او زود فهمید که واژه، نه فقط زبان، بلکه پنجره‌ای‌ست به جان آدمی. و آن روز که نخستین بار با دستان لرزان، کلمه‌ای نوشت، به مادرش گفت: «کاش می‌شد روی آسمان هم بنویسم…» و من، آواره، می‌دانم: او نوشت…نه با قلم، که با شعله… و هنوز آسمان، از آن کلمات روشن است.

۰۸

خلوت با آسمان

خانه‌ی بهاالدین، در محله‌ای بلند از بلخ بود؛ جایی که سقف شب، نزدیک‌تر می‌نمود، و ستاره‌ها در دسترس‌تر. در آن‌جا، کودکی شب‌ها به بام می‌رفت. نه برای هوای تازه، نه برای خوابیدن، بل برای دیدن، برای پرسیدن، برای… شنیدن. جلال‌الدین کوچک، از همان سال‌های نخست، با آسمان رابطه‌ای عجیب داشت. شب که می‌شد، بی‌آن‌که کسی صدایش کند، آرام بالا می‌رفت و بر لبه‌ی بام می‌نشست. پاهای کوچک‌اش را جمع می‌کرد، چانه‌اش را بر زانو می‌گذاشت، و بی‌صدا به آسمان نگاه می‌کرد.

مادرش می‌گفت: «گاهی حس می‌کردم حرف می‌زند… ولی نه با ما. لبانش تکان می‌خورد، چشم‌هایش می‌درخشید، و گوش می‌داد.» پدرش، یک شب بی‌خبر به پشت‌بام رفت تا ببیند چه می‌کند. دید کودک، سر بالا، دست در هوا، زمزمه می‌کند: «اگر آن‌جا کسی هست… صدایم را می‌شنوی؟»

پدر لبخند زد، اما دلش لرزید. جلال‌الدین، هنوز نماز نیاموخته بود، اما دل‌اش سجده می‌کرد. هنوز دعا نمی‌دانست، اما شب‌ها را به نجوا می‌گذرانید. نه دعای فقیهان، نه کلمات حفظ‌شده‌ی طلبه‌ها، فقط یک چیز ساده: «ای آن‌که آن‌جایی… من این‌جا هستم.» من، آواره، بعدها فهمیدم که اهل عرفان، این را «نجوای آغاز» می‌نامند. همان لحظه‌ای که دل، راه به‌سوی بالا باز می‌کند، بی‌واسطه، بی‌نام، بی‌شکل. و چه کسی باور می‌کرد که آن کودک، شبی چنین نجوایی را آغاز کرده باشد؟ کودکان دیگر، از تاریکی می‌ترسیدند. اما جلال‌الدین، با تاریکی انس گرفته بود. شب برای او نه هراس، بل پرده‌ی خلوت بود؛ پرده‌ای میان او و آن‌که هنوز نام نداشت، اما حضور داشت. و در همان شب‌ها، آرام آرام، ستاره‌ها برایش زبان گشودند. نه آن‌گونه که اخترشناسان می‌خوانند، بل آن‌گونه که اهل دل می‌فهمند: با نور، با خاموشی، با چشمک‌های رمزآلود.‌ و یک شب، به مادرش گفت: «امشب یکی از ستاره‌ها افتاد… شاید یکی از آن‌ها که همیشه جوابم می‌داد، دیگر نیست.» مادر، اشک در چشمان‌اش جمع شد، و گفت: «ستاره نمی‌میرد، عزیزم… فقط گاه پنهان می‌شود.» و من، آواره، هنوز که در شب به آسمان نگاه می‌کنم، حس می‌کنم کودکی نشسته آن بالا، و برای ما، همان نجوا را تکرار می‌کند: «اگر آن‌جا کسی هست… صدایم را می‌شنوی؟»

۰۹

خانه‌ی پُر کتاب

در دلِ بلخ، خانه‌ای بود که بوی عطر درختان انار و جوهر  در آن آمیخته بود. خانه‌ی بهاالدین ولد، که در آن، کتاب‌ها روی هم چیده می‌شدند، نه از روی تجمل، بل از سر طلب. دیوار به دیوار، قفسه‌هایی ساده، ولی پُر از دفاتر قدیم، رساله‌ها، تفاسیر، کتاب‌های حکمت، و دفترهای دل‌نوشته‌های صوفیانه. جلال‌الدین، کودک آن خانه، در همین فضای پُر از واژه قد کشید. نه با اسباب‌بازی‌های رنگی، بل با طومارهای خط‌خورده، با صفحات نیمه‌سوخته، با لبه‌ی کاغذهایی که گوشه‌شان یادداشت‌هایی از پدر نوشته شده بود. می‌گویند یکی از نخستین جمله‌هایی که از او شنیده شد، این بود: «بابا، چرا بعضی کتاب‌ها خاموش‌تر از بقیه‌اند؟» پدر خندید و گفت: «چون آن‌ها، منتظرند کسی با دل بخوانَد، نه با زبان.» و کودک، از همان وقت، کتاب را نه برای خواندن، بل برای فهمیدن برداشت. مادرش گاه او را میان دفترها می‌یافت؛ نشسته کنار یک متن کهن، دست بر صفحه، و چشم در واژه‌هایی که هنوز برایش قابل خواندن نبودند. اما حس می‌کرد چیزی از آن‌ها به دل‌اش می‌رسد. او از پدر اجازه گرفت تا دفترچه‌ای برای خودش داشته باشد. و از همان‌جا، نوشتن را آموخت. نه شعر، نه حکمت، فقط حس. گاهی می‌نوشت: «امشب دلم آرام نیست.» گاهی: «خدا از کدام طرف می‌آید؟» و یک روز نوشت: «من می‌خواهم واژه‌ای بسازم که هیچ‌کس پیش از من نگفته باشد.» من، آواره، همان دفتر را در قونیه، سال‌ها بعد، در میان دست‌نوشته‌های کهنه‌ی خانقاه دیدم. لرزش دست کودک، پرسش‌های خام، ولی صداقت زلالی در هر کلمه بود که می‌گفت: این پسر، از کودکی در خانه‌ی معنا خانه کرده بود. خانه‌ای که در آن، کتاب‌ها خاموش نبودند. هر کتاب، صدایی داشت. و هر صدا، پنجره‌ای بود به سوی آنچه نمی‌توان گفت. پدرش یک روز به یکی از شاگردان گفت: «فرزندم، شب‌ها با کتاب نمی‌خوابد؛ کتاب را بیدار می‌گذارد.» و من، آواره، دیده‌ام که مولانا، سال‌ها بعد، کتاب ننوشت برای خوانده‌شدن؛ کتاب نوشت برای دیده‌شدنِ دل.

۱۰

کودکی میان طلاب

خانه‌ی بهاالدین ولد، تنها خانه نبود؛ مدرسه‌ای خاموش بود که دیوارهایش از ذکر و پرسش پر بود. طلاب، جوانان و مردانی از گوشه‌وکنار بلخ و فراتر از آن، از نیشابور تا بخارا، به‌سوی او می‌آمدند. هرکدام با دست‌نوشته‌ای، سوالی، عقده‌ای، یا اشتیاقی در دل. مجلس‌هایی برگزار می‌شد که در آن از فقه گفته می‌شد، از اصول دین، از تفسیر آیات، از مقامات صوفیه، و گاه، از چیزهایی که بر لب نیاید… اما در همان مجلس‌ها، کودکی آرام در گوشه‌ای می‌نشست. جلال‌الدین کوچک، بی‌آن‌که در شمار طلاب باشد، حضوری نافذ داشت. مادرش می‌گفت: «وقتی آنجا می‌نشست، به‌جای اینکه حوصله‌اش سر برود، چنان گوش می‌داد که گویی در دلش چیزی از این سخنان زنده می‌شود.» جلال‌الدین، هنوز هفت ساله نشده بود که تفاوت پرسش‌های جدلی و پرسش‌های عاشقانه را فهمید. می‌دانست که بعضی از طلاب، فقط برای آن‌که سخن گفته باشند، سوال می‌کردند. اما گاه، وقتی یکی از آن‌ها با دلِ شکسته پرسشی می‌پرسید، او سر بلند می‌کرد. یک روز، در مجلس، یکی از طلاب از بهاالدین پرسید: «استاد، راه حق از کدام دروازه می‌گذرد؟» بهاالدین خواست پاسخ دهد، اما کودک پیش از او، بی‌اختیار گفت: «از دروازه‌ای که بسته نیست…» سکوتی سنگین مجلس را گرفت. پدر، آرام به فرزند نگاه کرد. شاگردان خاموش ماندند. کودک دوباره سر به پایین انداخت، گویی چیزی نگفته بود. بعدها، یکی از همان طلاب، که در قونیه پیر شده بود، گفت: «ما برای دانستن آمده بودیم، اما آن کودک، برای دیدن آمده بود.» در مجالس دیگر، گاهی جلال‌الدین به نوشته‌های طلاب نگاه می‌کرد. گاهی اشتباهی را نشان می‌داد، گاهی جمله‌ای را دوباره می‌نوشت، و گاهی فقط لبخند می‌زد. طلاب، نخست با شک به او می‌نگریستند. اما به‌مرور، حضورش را پذیرفتند. گفتند: «او نه مزاحم است، نه شاگرد؛ او خود شاهد است.» و من، آواره، که سال‌ها بعد، صدای مولانا را در حلقه‌های قونیه شنیدم، دریافتم که آن کودک، آن‌چه بعدها می‌گفت، نخست از خاموشیِ همین مجالس فرا گرفته بود. بلی… بعضی شاگردی می‌کنند تا سخن بگویند،

و بعضی، چون جلالدین، شاگردی می‌کنند تا سکوت را بفهمند.

۱۱

ترس از قدرت

پدرش، بهاالدین ولد، در بلخ عزیز بود، اما آرام نبود.

مردم کوچه او را «سلطان‌العلما» می‌نامیدند، اما عالمان دربار، از این لقب خوششان نمی‌آمد. و کودکی، در گوشه‌ای از خانه، آهسته این تعارض را می‌فهمید… بی‌آن‌که کسی چیزی به او گفته باشد. جلال‌الدین، کودکِ هفت‌ساله‌ی آن روزها، عادت داشت با پدرش همراه شود. گاه در مسجد، گاه در مجلسِ علم، و گاهی، در مسیر دیدار با بزرگان شهر. اما کم‌کم متوجه شد که پدر، در برخی دیدارها، دیگر او را همراه نمی‌برد. کم‌کم دید که پدر، بعد از دیدار با بعضی رجال، دیرتر سخن می‌گوید، و وقتی به خانه بازمی‌گردد، سکوت‌اش سنگین‌تر است. و کودک، آن‌قدر باهوش بود که این سکوت‌ها را بشنود. در یک روز خاص، جلال‌الدین در حیاط نشسته بود و با چند شاخه چوب، طرحی روی خاک می‌کشید. پدر وارد شد، عبایش را آرام به دیوار آویخت، و بی‌آن‌که چیزی بگوید، نشست. نگاهش به زمین بود. کودک آهسته پرسید: «بابا، آن‌ها بد بودند؟» پدر سر بلند کرد، نگاه کرد، آه کشید و گفت: «نه، پسرم… آن‌ها نمی‌دانند که نمی‌دانند.» و این جمله، در دل کودک، چون سنگی افتاد. از همان روز، فهمید که گاهی، دانستن خطرناک است. فهمید که پدرش، با این‌که سخن‌اش گرم بود، دشمنانی در سایه دارد؛ بهاالدین در خلوت خود نوشت: «سایه‌ی علم، اگر بر سر سلطان بیفتد، درخت را نمی‌خواهند… فقط می‌خواهند سایه را بِبُرند.» جلال‌الدین، این جمله را نخواند… اما حس‌اش کرد. از آن روز به بعد، نگاه کودک عوض شد. دیگر آن بازیگوشی آرام هم کمتر شد. در نگاهش احتیاط بود، در گام‌هایش تردید. او نخستین بار، تلخی دنیا را نه در فقر، نه در درد، بل در سکوت پدر دید. و من، آواره، همیشه گفته‌ام: بزرگ شدن، همیشه با قد نیست… گاهی فقط با یک نگاه، با یک جمله، و با فهمیدنِ این‌که «حق داشتن»، کافی نیست.

۱۲

رؤیای کوچک

کودکان، رؤیاهای ساده دارند. خوابِ دویدن، بازی، پرواز… اما رؤیای جلال‌الدین، در همان سال‌های کودکی، ساده نبود. نه از خاک بود، نه از خیال کودکانه، بل از جنس چیزی که بعدها خودش آن را “یادآوری” نامید، نه خواب. آن شب، جلال‌الدین هشت‌ساله بود. مادرش گفته بود که هنگام خواب، آرام نگرفت. بی‌تابی داشت، و زمزمه‌ای گنگ زیر لب. پیشانی‌اش تر از عرق شده بود، لبانش نیمه‌باز، و چشم‌هایش لرزان زیر پلک بسته. ناگهان، نیمه‌شب، از خواب بیدار شد. نفس‌نفس می‌زد. مادر با هراس بغل‌اش گرفت، و پدر، از اتاق کنار آمد. چشمان کودک از چیزی پر بود… نه ترس، بل حیرت. پدر آهسته پرسید: «چی دیدی، پسرم؟» جلال‌الدین، نگاهی به دور انداخت و گفت: «بابا… چرا آن مرد، آتش در دست داشت، ولی نمی‌سوخت؟» سکوت سنگینی در فضا افتاد. پدر چیزی نگفت. فقط نشست، و به چشمان پسرش نگریست. کودک ادامه داد: «او چیزی می‌گفت… ولی صدایش از راه نمی‌آمد. فقط لب می‌زد. ولی من… حس می‌کردم همه چیزش را می‌فهمم. گفت: “تو را صدا کرده‌اند، اما دیر خواهی رسید.”» مادر لرزید. پدر، بلند شد و وضو گرفت. آن شب، هیچ‌کس دوباره نخوابید. صبح، بهاالدین در دفترش نوشت: «اگر رؤیا، پُل باشد، کودک من گام بر آن نهاده است.» از آن روز به بعد، جلال‌الدین گاهی خواب می‌دید. گاهی صحنه‌هایی می‌گفت که نه کودک در آن بود، نه معمول. و من، آواره، سال‌ها بعد، وقتی مثنوی را می‌خواندم، دیدم: او نمی‌نوشت، بلکه خواب‌هایش را به زبان بیداری می‌سرود. رؤیای آن شب، هرگز از یادش نرفت. و آن مرد با دستِ آتشین، بعدها، هزاران بار در اشعارش بازگشت. و من می‌دانم… رؤیای بزرگ، گاهی در دلِ کوچک‌ترین‌ها خانه می‌کند.

۱۳

دیدار با درویش خاموش

بلخ، شهری بود پُر از علم، مسجد، مجلس، و مردان صاحب عمامه. اما در دل آن همه شور و گفتار، گاهی مردانی می‌زیستند که نه لب به خطابه می‌گشودند، نه دستی بر فتوا داشتند؛ فقط می‌نشستند… فقط می‌نگریستند… فقط خاموش بودند. یکی از همان روزها، جلال‌الدین، کودکِ خانه‌ی بهاالدین، با خدمتکار پیرشان برای خرید نان بیرون رفته بود.‌ راه‌شان از کنار درخت اناری می‌گذشت، که همیشه پای آن پیرمردی می‌نشست؛ با دلقی چرک، پای برهنه، و چهره‌ای آفتاب‌سوخته. مردم به او می‌گفتند «درون‌نشین»، چون هرگز از همان گوشه تکان نمی‌خورد. جلال‌الدین بارها دیده بودش، اما آن روز… چیزی فرق داشت. پیرمرد نگاهی انداخت، نه تند، نه خیره، فقط لحظه‌ای کوتاه. اما همین نگاه، کودک را متوقف کرد. دست خدمتکار را رها کرد، نزدیک‌تر رفت، نشست. پیرمرد هیچ نگفت. فقط با انگشت، گرد خاک را روی زمین خطی کشید و بعد… سکوت. جلال‌الدین با دقت نگاه کرد، بعد آهسته پرسید: «این چیست؟» پیرمرد لبخند زد، ولی باز هم چیزی نگفت. فقط نگاهی انداخت به آسمان، و با انگشت، نقطه‌ای را نشان داد. خدمتکار با نگرانی نزدیک شد: «آقا جلال‌الدین، پدرتان ناراحت می‌شوند… این مرد دیوانه است.» اما جلال‌الدین گوش نمی‌داد. در دلش چیزی جنبیده بود. نه از عقل، نه از ترس، بل از شگفتی. پیرمرد، پیش از آن‌که کودک برود، مشتی خاک در کف دست او ریخت و گفت: «از این، هرچه می‌خواهی بساز… اما یادت باشد: تا خاک را نسوزانی، طلا نمی‌شود.» این تنها جمله‌ای بود که جلال‌الدین از او شنید. آن شب، کودک خاک را زیر بالشت گذاشت. و فردا، پدر را پرسید: «بابا، چرا بعضی آدم‌ها، بی‌حرف، بیشتر چیز می‌دهند؟» بهاالدین سکوت کرد. بعد از مکثی طولانی گفت: «چون خاموشی، زبانِ دل است… و دل، خانه‌ی حقیقت.» من، آواره، آن درویش خاموش را سال‌ها بعد در خواب دیدم. همان نگاه، همان خاک، همان جمله… و دانستم: گاهی تمام زندگی، فقط یک لحظه‌ است… یک نگاه، یک خاک، و یک حرف که در دل کودک، آتشی برمی‌افروزد که دیگر هیچ‌گاه خاموش نمی‌شود.

۱۴

آموختن بی‌معلم

در خانه‌ی بهاالدین، علما می‌آمدند و می‌رفتند. طلاب جوان، بر زمین می‌نشستند، مرکب و قلم در دست، و واژه‌ها را از لبان استادان می‌چشیدند. اما جلال‌الدین، پسر کوچک این خانه، بیشتر وقت‌ها گوشه‌ای می‌نشست و تماشا می‌کرد. او نه قلم به دست داشت، نه لوحی برای نوشتن، اما گویی در دلش دفتری باز بود که هرچه می‌گذشت، در آن نقش می‌بست. جلال‌الدین آموختن را از مدرسه آغاز نکرد. او از سکوت آموخت، از شب‌های بی‌صدا، از نگاه پدر، از زمزمه‌ی مادر، از خاکِ کوچه‌ها، و از نسیمی که از میان برگ درخت انار عبور می‌کرد. می‌گویند کودک، گاهی سؤالی می‌پرسید که پدر می‌گفت: «این را امروز در مجلس گفتم، تو کجا شنیدی؟» و جلال‌الدین با لبخند پاسخ می‌داد: «نشنیدم… حس‌اش کردم.» او واژه‌ها را با گوش نمی‌شنید، با دل می‌چشید. حقیقت‌ها را از دهان استادان نمی‌گرفت، از چشم درخت، از رنگ غروب، و از صدای افتادن برگ‌ها می‌آموخت. یک بار، پدرش دید که جلال‌الدین بر خاک، دایره‌ای کشیده و درون آن چند خط و نقطه گذاشته. پرسید: «چه می‌کنی؟»

کودک گفت: «می‌خواهم راه دل را بکشم… اما هر بار که می‌کشم، راه از دایره بیرون می‌زند!» پدر اشک در چشم آورد. گفت: «پسرم… راه دل را نمی‌توان کشید، باید زیست.» از آن روز، بهاالدین دانست که فرزندش، معلمی دیگر دارد. نه از زمین، نه از کتاب؛ بلکه از درون. و من، آواره، که مثنوی را صدبار خوانده‌ام، می‌دانم که هر بیت آن، از درسی بی‌معلم برآمده. و حقیقت، گاه در جایی می‌جوشد که هیچ‌کس توقعش را ندارد. بلی… جلالدین، کودک بی‌مدرسه نبود، بل کودک مدرسه‌ی راز بود.

۱۵

روزی که کتاب سوخت

آن روز، آفتاب بر بلخ می‌تابید، و باد ملایمی از سمت شرق می‌آمد. در خانه‌ی بهاالدین، مجلس تمام شده بود. طلاب رفته بودند، و دفترها روی هم چیده شده بودند. جلال‌الدین، همیشه در گوشه‌ی کتابخانه می‌نشست؛ نه برای آن‌که بخواند، بل برای آن‌که با کتاب‌ها تنها باشد. او دوست داشت کتاب‌ها را لمس کند، با جلدها بازی کند، بویشان را نفس بکشد. اما آن روز، حادثه‌ای افتاد. یکی از طلاب، به اشتباه، چراغ روغنی کوچکی را روشن گذاشته بود. و وقتی باد از پنجره گذشت، شعله‌ی کوچک به لبه‌ی دفتر رسید… و ناگهان آتش، بی‌صدا، در گوشه‌ای از کتابخانه زبانه کشید. مادر، نخستین کسی بود که بوی سوختن را فهمید. فریاد زد. پدر دوید. خادمان سطل‌ها را آوردند. جلال‌الدین نیز دوید. و درست در لحظه‌ای که آتش یکی از دفترهای قدیمی پدر را می‌بلعید، خود را میان شعله‌ها انداخت تا آن را بیرون بکشد. دست‌های کوچکش سوخت، نه زیاد، اما آن‌قدر که اشک در چشمش دوید. آن شب، پدر کنارش نشست و آهسته دست‌هایش را مرهم گذاشت. گفت: «کتاب مهم است… اما تو، پسرم، از همه کتاب‌ها برای من مهم‌تری.» اما جلالدین، آن شب دیگر کودک نبود. نگاهش، چیز دیگری می‌گفت. نیمه‌شب، پنهانی از بستر برخاست، و خاکسترهای آن دفتر را جمع کرد. با انگشت روی خاکستر نوشت: «کلمه هم می‌سوزد؟» و من، آواره، که آن شب را ندیده‌ام، اما حس‌اش کرده‌ام، باور دارم که همان شب، دلی کوچک دانست: «هرچه بر کاغذ نوشته شود، فناپذیر است… اما هرچه بر دل نوشته شود، ماندگار.» و سال‌ها بعد، مولانا نوشت: «دفترها بسوخت، اما آتش ماند…»

۱۶

صدای اذان در شب

شبِ بلخ، مثل همیشه آرام بود؛ خانه خاموش، پدر در خلوتِ ذکر، مادر در نماز شب، و جلال‌الدین… در بسترش بیدار. خوابی در چشم نداشت. نگاهش به سقف بود، دلش پر از شور بی‌نام. در دل آن شب، ناگاه صدایی بلند شد… صدایی آشنا، اما تازه. صدای اذان از مسجد نزدیک خانه، از دهان مؤذنی که همه می‌شناختند. اما آن شب، برای جلال‌الدین، این صدا چیز دیگری داشت. صدای “الله اکبر” که رسید، گویا  در دلش چیزی فرو ریخت. نفسش گرفت، چشم‌هایش پُر شد، و بی‌آن‌که بداند چرا، از بستر برخاست. از اتاق بیرون رفت. مادر خواست صدایش کند، اما پدر با دست اشاره کرد: «نگه‌اش ندار… بگذار برود.» جلال‌الدین، پا برهنه، بالا رفت، به بام خانه. آنجا ایستاد. روبه‌روی آسمان، با چشمان تیر و دلی که بی‌دلیل می‌لرزید. صدای اذان هنوز ادامه داشت: «حیّ علی الصلاه…» و جلال‌الدین، در دل خود زمزمه کرد: «کاش این صدا، از بیرون نبود… کاش از درون من می‌آمد.» همان لحظه، باد از روی چهره‌اش گذشت. و ناگاه احساس کرد این باد، نه هوا، که نَفَسِ خداست.

بر خاک نشست. دست‌ها را بر سینه گذاشت. و گفت: «خدایا، من چیزی نمی‌دانم، اما این صدا… مثل آغوش توست.» آن شب، نخوابید. تا اذان صبح، روی بام نشست. و وقتی نور نخستین از شرق پیدا شد، پدر آرام به بام آمد. کنارش نشست. جلال‌الدین گفت: «بابا، چرا این صدا این‌قدر آرامم کرد؟» پدر گفت: «چون آن صدایی بود که تو پیش از آن‌که به دنیا بیایی، شنیده بودی… و حالا به یادت آمد.» و من، آواره، آن شب را در هیچ کتابی نخوانده‌ام… اما می‌دانم، همان شب، اذانی در دل جلال‌الدین برخاست، که تا آخر عمر، خاموش نشد.

۱۷

بازی‌های ناتمام

کودکان بلخ، صبح‌ها، وقتی آفتاب هنوز نرم بود، در کوچه‌ها می‌دویدند؛ با توپ‌های پارچه‌ای، با تیرک‌های چوبی، با سنگ‌های گرد و چرخ‌های سفالی. خنده، فریاد، گرد و خاک… همه‌چیز رنگ زندگی داشت. اما جلال‌الدین… هرچند گاهی با لبخند میان آن‌ها می‌رفت، زود از بازی خسته می‌شد. نه آن‌که دلش بازی نخواهد، بل دل‌اش جای دیگری می‌خواست. او، کودک بود… اما کودکِ معمولی نبود. دلش زود سنگین می‌شد از بیهودگی. بازی که بی‌هدف بود، برایش بی‌روح بود. و این، برای یک کودک، رنج است. هم‌بازی‌هایش گله می‌کردند: «جلال‌الدین زود کنار می‌کشد… جلال‌الدین بازی را خراب می‌کند.» او هیچ نمی‌گفت. فقط گاهی از دور نگاه می‌کرد. در چشمانش حسرت نبود، بلکه نوعی غربت بود. پدر یک‌بار پرسید: «چرا بازی نمی‌کنی؟» و جلال‌الدین پاسخ داد: «بابا، بازی‌ها ناتمام می‌مانند. هیچ‌کدامشان به جایی نمی‌رسد…» و این جمله را مردی گفت که هنوز نه‌ساله نشده بود. مادرش دل‌اش می‌سوخت. گاهی او را به بازی تشویق می‌کرد. ولی جلال‌الدین بیشتر اوقات کنار حوض می‌نشست، برگ در آب می‌انداخت، و نگاه می‌کرد که چگونه دور می‌زند و می‌رود. من، آواره، بعدها در دیوان شمس خواندم: و دانستم، کودکِ آن روز، همین را فهمیده بود. که بازی اصلی، جای دیگری‌ست. و بازی‌های کوچه، اگر بی‌معنا باشند، کودک را خسته می‌کنند. او بازی نکرد… اما جهان را به بازی گرفت، و با واژه‌هایی ساخت، که هیچ‌گاه ناتمام نماندند.

۱۸

بوی هجرت

بعضی کوچ‌ها، با بستنِ صندوق و بار آغاز نمی‌شوند…

بل با یک بوی ناشناخته در هوای خانه، با سکوتی تازه بر چهره‌ی پدر، و با نگاهِ نگرانِ مادر. جلال‌الدین، در آن روزها، دگرگونی را حس می‌کرد. نه به زبان، بل با دل. می‌دید که پدرش کمتر می‌خندد، بیشتر در اتاق خلوت می‌نشیند. می‌دید که مهمانان پدر، با صدایی آهسته‌تر سخن می‌گویند. کودک، پرسید: «بابا، قرار است جایی برویم؟» پدر، به آسمان نگریست و آهسته گفت: «گاهی زمین، برای دلِ روشن، تنگ می‌شود…» جلال‌الدین، آن شب، خوابِ چمدان ندید… بل خواب دید در کوچه راه می‌رود، اما هیچ کوچه‌ای به خانه نمی‌رسد. صبح روز بعد، دید که مادر، لباس‌های او را جمع می‌کند، و خدمتکار، با خشت می‌پوشاندِ صندوقی که سال‌ها باز نشده بود. پدر گفت: «جلال‌الدین، ما به سفر می‌رویم… اما فقط سفر جسم نیست. این، هجرت دل است.» و جلال‌الدین، نه گریه کرد، نه سؤال. فقط کنار دیوار نشست و گفت: «پس به چاه هم خداحافظی کنم؟» مادر، آرام اشک ریخت… و پدر، بر چهره‌ی پسرش بوسه زد. در آن شب، که نخستین گام‌های هجرت در دل خانه پیچید، جلال‌الدین دانست که دنیا جای ماندن نیست. و من، آواره، آن شب را همیشه در دل دارم…

شبی که کودک بلخی، دل‌اش را برای سفر بست، نه با بار، نه با اسباب، بل با نگاهی خاموش، و آمادگی برای وداعی که هنوز معنایش را نمی‌دانست. او آن شب، رو به حیاط ایستاد و گفت: «ای خانه… اگر برگشتم، مرا به یاد بیاور.» و خانه خاموش ماند.

۱۹

بامدادِ رفتن

صبحِ آن روز، بوی خاکِ نم خورده‌ی سحر در کوچه‌های بلخ می‌پیچید، اما هیچ‌کس مثل دیروز نبود. خانه‌ی بهاالدین ولد، در سکوتی غریب فرورفته بود؛ صندوق‌ها بسته شده، کتاب‌ها در پارچه‌پیچ‌ها پنهان،و چشم‌ها نگران. جلال‌الدین، دیگر کودک آن روزها نبود. نه‌ساله بود، اما دل‌اش، گویی سال‌ها سفر کرده بود. از همان شب پیش، فهمیده بود که این بار، سفر شوخی نیست. مادر اشک را پنهان می‌کرد، اما صدای خُرد شدن دل‌اش، در هر حرکت شنیده می‌شد. پدر، آرام‌تر از همیشه، لباس سفر پوشیده بود، بی‌غرور، بی‌شتاب. من، آواره، هرگز آن بامداد را فراموش نمی‌کنم. آن روز، خاک بلخ سنگین‌تر بود، آسمان خاکستری‌تر، و کوچه‌ها دلتنگ‌تر. مردم، بی‌هیاهو، در سکوت آمده بودند تا بدرقه کنند. بعضی با نان گرم، بعضی با مشک آب، بعضی با دلی شکسته. اما همه، خوب می‌دانستند که کسی را از دست می‌دهند، که شاید دیگر برنگردد. جلالدین، کنار چاه ایستاد. دست بر سنگ‌هایش کشید. نفس عمیقی کشید، و با صدایی که تنها خودش شنید، گفت: «تو را هیچ‌کس نمی‌برد… اما من باید بروم.» پدر، آرام نزدیک آمد، دست بر شانه‌ی پسر گذاشت و گفت: «خدا، اگر در بلخ هست، در راه هم هست.» و جلال‌الدین، فهمید که هجرت، فقط ترک خاک نیست… بل آغاز تماشای خدا از زاویه‌ای دیگر است. کاروان به راه افتاد. صدای پای اسب‌ها، با اشک چشم‌ها در هم آمیخت. بلخ، در پشت سر، آرام آرام کوچک‌تر می‌شد، و جلال‌الدین، بارها برگشت تا آخرین بار دیوار خانه‌شان را ببیند. اما خانه، دیگر چیزی نمی‌گفت. خاموش بود. همان‌گونه که باید باشد. و من، آواره، آن لحظه را دیده‌ام… کودکی که لب نزد، اشک نریخت، اما دل‌اش را با نگاهی در بلخ جا گذاشت. و از آن‌سو، راهی شد تا روزی شعله‌ای در قونیه شود…

۲۰

راهی که خاک می‌گریست

راه، در نگاه مسافر، گاه تنها مسیر نیست… دل است، که با هر قدم، کنده می‌شود از خاکی آشنا، و بر زمینی غریب می‌نشیند. کاروان بهاالدین، آرام در حرکت بود. مردانی با لباس ساده، چند اسب، یک یا دو قاطر، و سایه‌ی غمی که از پشت بلخ می‌آمد و بر دوش هرکدام‌شان نشسته بود.

جلال‌الدین، کودک کاروان، خاموش بود. نه از ترس، نه از خستگی، بل از سنگینی چیزی که نمی‌توانست نام‌اش را بگذارد. می‌گویند نخستین شبِ راه، در کنار رود کوچکی منزل کردند. خادمان آتش افروختند. پدر ذکر گفت. مادر با دست خسته، نان گرم کرد. و جلال‌الدین، در تاریکی، انگشت بر خاک کشید و زیر لب نوشت: «ای خاک… ما تو را نگرفتیم، اما تو ما را گرفته‌ای.» او حس می‌کرد خاک زیر پایشان می‌لرزد. نه از قدم‌هایشان، بل از دلتنگی. صبح روز دوم، باران آمد. بارانی نرم، بی‌صدا. و خاک، زیر گام‌های اسب‌ها، بوی درد گرفت. مادر گفت: «این خاک، باران می‌خواهد… یا اشک؟» پدر، بی‌آن‌که برگردد، آهسته گفت: «شاید هر دو.» و جلال‌الدین، همان شب، در دفترچه‌ی کوچکش نوشت: «خاک، زبان ندارد… اما می‌گرید.» هرچه از بلخ دورتر می‌شدند، هوا روشن‌تر می‌شد، اما دل جلال‌الدین، تیره‌تر. چون آن‌چه پشت سر گذاشته بود، نه فقط شهر، نه فقط خانه، بل چیزی از خودِ خودش بود کودکی‌اش، آغوش چاه، بام شب، خشت‌های خاموش دیوار… و من، آواره، می‌دانم که در همان راه، کودکِ دیروز، آهسته آهسته، شاعر فردا شد. چرا که هیچ‌کس از راه نمی‌گذرد، مگر آن‌که بخشی از خویش را در خاکِ آن جا بگذارد…

۲۱

منزل در نیشابور

نیشابور، در آن روزها، شهری بود زنده؛ نه تنها با بازارهایش، نه با زرگران و کوزه‌سازانش، بل با علما، فقها، شاعران، و صوفیانی که در سایه‌ی سادگی‌شان، نوری بلند پنهان بود. کاروان بهاالدین، پس از روزها سفر، به دروازه‌های این شهر رسید. نه با طبل و دهل، که در سکوتی پرشکوه. خاک نیشابور، به گواهِ تاریخ، پیش از آن نیز زائران بزرگی به خود دیده بود: ابوسعید، خیام، امام محمد غزالی، احمد غزالی، و صدها جانِ تپنده که روحِ خراسان را در جان شهر ریخته بودند. جلال‌الدین، نوجوانی خاموش، دلش پر از خستگی سفر بود، اما در همان روز نخست، حس کرد این شهر با دیگر جاها فرق دارد. هوای آن‌جا، بوی گفت‌وگو داشت. دیوارهایش از علم ساخته شده بود، و مسجدهایش هنوز صدای عارفان گذشته را در خود نگاه داشته بودند. پدر، همان روز دیدارهایی با مشایخ شهر ترتیب داد. اما جلال‌الدین، دلش در کوچه‌های نیشابور مانده بود. در کتابفروشی‌ای کوچک، چشمش به دفترهای کهنه افتاد. به کتابی کهنه با جلد سبز دست کشید، و آهسته گفت: «ای کاش کتاب، بوی آدمی را حفظ کند…» یکی از شاگردان پدر گفت: «در همین نیشابور، مردی هست که نه تنها بوی آدمی را، بل بوی حقیقت را نگاه می‌دارد…» جلال‌الدین پرسید: «نامش چیست؟» گفتند: شیخ فریدالدین عطار. پدر، تا نام شنید، سکوت کرد. بعد با نگاهی آرام گفت: «باید دیدنش برویم… نه برای بحث، برای دریافت.» و جلال‌الدین، هنوز نمی‌دانست که در یکی از کوچه‌های همین شهر، مردی نشسته است که کتابی برای او به‌جای خواهد گذاشت، که تا پایان عمر، در دل‌اش خواهد سوخت… و من، آواره، می‌دانم: نیشابور، فقط یک منزل نبود… پله‌ای بود از بلخ به شمس.

۲۲

دیدار با عطار

خانه‌ی شیخ فریدالدین عطار، نه گنبدی بلند داشت، نه دروازه‌ای طلایی. سقف‌اش کوتاه بود، دیوارهایش کاه‌گلی، و درون‌اش پر از سکوت. اما همین سکوت، کاری می‌کرد که صدای حضور در آن خانه، از هزار خطابه رساتر باشد.، بهاالدین، با احترام وارد شد. مردی که خود «سلطان‌العلما» بود، این‌جا نه چون عالِم، بل چون زائر وارد شده بود. جلال‌الدین، کنار پدر، با گام‌هایی آرام، وارد شد. و آن‌گاه چشمش به شیخ افتاد… عطار، مردی میانه‌سال، با عبایی خاک‌خورده، سری خمیده، و چشمانی که گویی هزار سال خواب دیده بود. نگاهش، نگاه عارفانی بود که از این جهان عبور کرده‌اند، اما هنوز به‌خاطر ما، ایستاده‌اند. نخستین دیدار، بی‌کلام بود. فقط نگاه. جلالدین در برابرش ایستاد. نه تعظیم کرد، نه سخن گفت، فقط نگریست. و عطار، نگاهی به او انداخت که تمام تاریخ را دو پاره کرد:

کودکی خاموش… و پیری آگاه. شیخ لبخند زد، آهسته گفت: «ای پسر، در تو آتشی می‌بینم… اما هنوز دودش پیداست. روزی خواهد رسید که با همین شعله، جان‌ها را خواهی افروخت.» پدر سر فرو برد. جلال‌الدین، بی‌کلام، حس کرد کسی او را فهمیده… نه به خاطر نام پدرش، بل به خاطر آن چیزی که در دل‌اش آرام نمی‌گرفت. عطار برخاست، به گوشه‌ای رفت، و کتابی آورد. آن را در دستان جلال‌الدین گذاشت و گفت: «این، هنوز برای تو زود است… اما بگذار شعله، زودتر برسد.» و جلال‌الدین، کتاب را گرفت، و بر سینه‌اش فشرد. نه چون هدیه‌ای از شیخی بزرگ، بل چون دفتری که روزی خود او باید در آن راه رود و من، آواره، سال‌ها بعد، در اشعار مولانا، بارها صدای عطار را شنیده‌ام…همان صدا که در آن خانه‌ی خاموش آغاز شد. بلی… دیدار با عطار، ملاقات با آینده بود، و جلال‌الدین، دیگر آن کودکِ خاموش نماند.

۲۳

دست بر سر کودک

برخی لحظه‌ها هستند که در هیچ کتابی ثبت نمی‌شوند… نه از آن‌رو که کوچک‌اند، بل چون بزرگ‌تر از واژه‌اند. و آن روز، در خانه‌ی خاموش عطار، یکی از همان لحظه‌ها رخ داد. جلال‌الدین، پس از دریافت نسخه‌ای از کتاب، کنجِ مجلس نشسته بود. کتاب را باز نکرد، نخواند… فقط دست بر جلد آن کشید؛ گویا گرمای جان کسی در آن جاری بود. شیخ فریدالدین، خاموش نظاره‌گر بود. سپس آهسته به سوی کودک رفت. کنارش زانو زد، و بی‌آن‌که جمله‌ای بگوید، دستش را بر سر جلال‌الدین گذاشت. نه از سر دعا، نه از آداب دیدار، بل از سر دانستن. لحظه‌ای سکوت در فضا ریخت. پدر با حیرت نگریست، و جلال‌الدین، چشمانش را بست. کسی نفهمید آن‌جا چه گذشت… اما وقتی دست عطار از سر کودک برداشته شد، گویا جلال‌الدین دیگر آن جلال‌الدین سابق نبود. پس از خروج از خانه، در راه بازگشت، پدر آهسته گفت: «فرزندم، می‌دانی آن مرد کی بود؟» جلال‌الدین گفت: «نه… اما می‌دانم که دستش، خواب را از سرم گرفت.» آن شب، در کاروانسرای نیشابور، جلال‌الدین نخوابید. هدیه‌ی عطار را روی زانو گذاشت، و با خود زمزمه کرد: «یعنی پرنده‌ها هم سخن می‌گویند؟ پس شاید من نیز باید بال داشته باشم…» و من، آواره، آن لحظه را چون نگینی در دل نگاه داشته‌ام. زیرا عطار، با یک لمس، نه تنها آینده‌ی جلال‌الدین را پیش‌بینی کرد، بل بیدارش ساخت. بلی… دست بعضی مردان، مثل کلمه نیست، مثل بیداری‌ست. و از آن روز به بعد، جلال‌الدین، دیگر هیچ‌گاه همان کودک خاموش پیشین نشد.

۲۴

سفر به طوس و بغداد

کاروان، پس از بدرود با نیشابور، دوباره راه افتاد؛ اما دیگر چیزی در جلال‌الدین تغییر کرده بود. از آن روزی که دستِ عطار بر سرش نشست، گویی چیزی در درونش بیدار شده بود که دیگر خاموش نمی‌شد. راه برایش فقط جابه‌جایی نبود؛ بل عبور از لایه‌های درون بود… و این‌بار، راه از دلِ طوس می‌گذشت. در میانه‌ی راه، در دشتی خشک و آرام، مردی از همراهان کاروان اشاره کرد و گفت: «آنجا آرامگاهِ فردوسی‌ست… مردی که شاهنامه را نوشت.» پدر سر خم کرد. جلال‌الدین پرسید: «او کی بود؟»

گفتند: «شاعری که با زبان شمشیر ساخت….» کاروان برای ساعتی در سایه‌ی طوس ایستاد. و جلال‌الدین، نخستین‌بار با نام شاعری آشنا شد که راه‌اش از همه جدا بود، اما دل‌اش با مردم. شاید همان‌جا بود که فهمید راه عشق، گاهی از مسیر واژه عبور می‌کند، اما همیشه از جاده‌ی ایمان نمی‌گذرد… و پس از چند منزل، بالاخره کاروان به بغداد رسید. بغدادِ آن روز، مرکز خلافت عباسی بود؛ شهری پُر از مدرسه، کتابخانه، قاضی و مفتی، اما کمتر نشانی از دل…جلال‌الدین، به محض ورود، متوجه شد که این‌جا با بلخ و نیشابور فرق دارد. در کوچه‌ها، صدای خطابه و استدلال بلند بود، اما نگاه مردم، از عمق خالی. پدرش، که در گذشته با علما و فلاسفه‌ی بغداد جدال علمی داشت، این‌بار خاموش بود. و جلال‌الدین، شب اول، در حیاط کاروانسرا نشست، به رود دجله نگاه کرد، و گفت:

«این‌جا علم هست… اما نور نیست.» پدر، با نگاهی مهربان گفت: «نور را باید از دل طلب کرد، نه از منبر.» در روزهای اقامت، جلال‌الدین با گروهی از طلاب بغداد هم‌نشین شد. آنان درباره‌ی فقه و فلسفه سخن می‌گفتند، اما کودکِ بلخ، تنها گوش می‌داد، و شب‌ها در دفترچه‌اش می‌نوشت: بعضی‌ها سخن می‌گویند، تا خاموشی را فراموش کنند… و بعضی‌ها خاموش می‌مانند، تا سخن حقیقی را بشنوند. و من، آواره، در بغداد همان را فهمیدم که او فهمید: در شهری که دانش، فراوان است، اما دل، خاموش است، باید خاموش‌تر ماند… تا فریاد را از درون شنید.

۲۵

رودخانه‌ی فراموشی

کاروان، پس از چند روز اقامت در بغداد، بار دیگر به راه افتاد. اما پیش از آن، شبی در کنار دجله ماندند. دجله، این رود بزرگ و پرآوازه، که کتاب‌های فراوانی را از بغداد تا بصره و تا دریا با خود برده بود… اما این‌بار، چیزی دیگر را در دل خود می‌برد: دلِ کودکی غریب، که آرام نمی‌گرفت. جلال‌الدین، آن شب، از خیمه بیرون آمد. در کناره‌ی رود نشست. بادِ گرم شب، گیسوانش را تکان می‌داد، و آب، در خاموشی می‌گذشت. نه چون بلخ، نه چون نیشابور… این‌جا، آب خاموش بود. گویا چیزی را پنهان می‌کرد. جلال‌الدین، سنگی برداشت، به آرامی در آب انداخت. دایره‌ای پدید آمد، و بعد از چند لحظه، ناپدید شد. با خود گفت: «یعنی اگر من هم بیفتم، همین‌طور فراموش می‌شوم؟» پدر، که از دور او را می‌پایید، نزدیک آمد. بی‌آن‌که چیزی بگوید، کنار پسر نشست. جلال‌الدین، گفت: «بابا… چرا این رود مرا می‌ترساند؟» پدر پاسخ داد: «چون تو دیگر کودک نیستی، و دلت، چیزهایی را می‌بیند که هنوز زبان‌ات نمی‌تواند بگوید.» و آنگاه، جلال‌الدین، سکوت کرد. در دلش چیز عجیبی جریان داشت. نوعی بی‌ریشگی… بی‌زمانی… بی‌خانه‌گی. در همان لحظه، قطره‌ای اشک، بی‌اجازه، از چشمش چکید. نه از خستگی راه، نه از ترس، بل از حس غریبی که نامی نداشت. و من، آواره، آن شب را فراموش نمی‌کنم. چون از همان شب، جلال‌الدین، دیگر نه به دنبال مقصد، بل به دنبال معنا سفر می‌کرد. رودخانه عبور کرد… اما کودک، ایستاده ماند. و دانست که گم شدن، گاه، آغاز یافتن است.

۲۶

بازتاب در آیینه‌ی شام

دمشق؛ شهری پُر زرق، آراسته، پُر از صدا و خطابه و بازار. دروازه‌هایی بلند، مناره‌هایی پُر فریاد، و کوچه‌هایی که میان دانایی و غرور سرگردان بودند. کاروان که به شام رسید، مردم، با احترام به استقبال بهاالدین آمدند. دعوت‌نامه‌هایی از علما و صوفیان رسید، و مجلس‌هایی تدارک دیده شد. اما جلال‌الدین،… دل‌اش با این همه ظاهر نیامد. او به مسجد نرفت، به مدرسه نرفت… دل‌اش او را به کوچه‌ها برد. نخستین روز، کنار دکان نانوایی ایستاد. پیرمردی نان می‌پخت، با چشمانی سرخ از دود تنور. نگاهش کرد و پرسید: «در پی چه‌ هستی، جوان؟» جلال‌الدین، گفت: «در پی کسی که از او پرسشی نکنم، اما جواب بگیرم.» پیرمرد لبخند زد، گفت: «پس بیا و بنشین کنار این آتش.» محمد نشست. پیرمرد نپرسید از کجا آمده، نپرسید پدرش کیست. فقط نان می‌پخت، با مهری که در واژه نمی‌گنجید. هر تکه نان که از تنور بیرون می‌آمد، گویی درسی بود، نه از جنس علم، بلکه از جنس حضور. جلال‌الدین، پرسید: «تو درس کجا خوانده‌ای؟» پیرمرد گفت: «در دل خودم… چون آن‌جا تنها جایی‌ست که هم خدا هست، هم آتش.» و جلال‌الدین، آن شب در دفترچه‌اش نوشت: در دمشق، همه می‌گویند: “نگاه کن.” اما پیرمردی گفت: “ببین.” و فرق این دو را هیچ‌کس نمی‌فهمد، مگر آن‌که خودش، آیینه شده باشد. و من، آواره، باور دارم که در دمشق، جلال‌الدین، نخستین بار خود را دید… نه در آینه‌ی بازار، بل در نگاه یک نان‌پز خاموش. بلی، گاه پاسخ، در دهان عالِم نیست، بل در دست پینه‌بسته‌ی مردی‌ست که نان را با آتش دل می‌پزد…

۲۷

نماز در حرم خدا

سفر به مکه، در آن سال‌ها، نه آسان بود، نه کوتاه. راه، پُر از خطر، آفتاب، و بی‌آبی بود؛ اما پدر جلالدین، اصرار داشت که به حج بروند. نه برای سنت، بل برای امتحان. جلال‌الدین،، نوجوانی خاموش، آرام و پر اندیشه، در این بخش از راه، کمتر سخن می‌گفت. آفتاب، تن‌اش را می‌سوزاند، اما درون‌اش روشن‌تر می‌شد. سرانجام، پس از روزها سفر، کاروان در آستانه‌ی مکه فرود آمد. خانه‌ی کعبه، سیاه‌پوش، میان دل‌ها ایستاده بود؛ بی‌کلام، اما پُر از گفت‌وگو. پدر، دستِ جلال‌الدین، را گرفت و گفت: «این‌جا خانه‌ی خداست… اما تو باید صاحب‌خانه را بجویی، نه دیوارها را.» جلال‌الدین،، نگاهش را به کعبه دوخت. میان صدای هزاران دعا، هزاران فریاد، دلش رفت به خاموشی که از درون می‌آمد. در لحظه‌ای که همه طواف می‌کردند، جلال‌الدین، ایستاد… نه از خستگی، بل چون حس کرد که خدا، همان‌جا نیست. سجده کرد، و زمزمه کرد: «اگر تو در آسمانی، من کجا باشم؟ و اگر در دل منی، پس چرا از تو می‌گریزم؟» آن شب، کنار دیوار کعبه، خوابید. و در خواب، نوری دید… نه از آسمان، بل از درون خود. و آن نور، گفت: «راه تو هنوز آغاز نشده… اما قبله، در توست.» صبح که برخاست، چهره‌اش دیگرگون شده بود. پدر به او نگاه کرد و گفت: «ای فرزند… تو دیگر به خانه‌ی خدا نیازی نداری، چون خدا، تو را خانه کرده است.» و من، آواره، باور دارم که آن سجده، نقطه‌ی عطف بود… سجده‌ای که از ترس نبود، بل از دیدن بود. بلی… گاهی، در ازدحام هزاران صدا، فقط آن‌که خاموش است،می‌شنود.

۲۸

خلوت در مدینه

کاروان، پس از انجام مناسک حج، راهی مدینه شد. مدینه، آرام‌تر از مکه بود؛ نه آن هیاهوی طواف را داشت، نه غوغای بازارها را. اما در هوایش، مهری جاری بود که دل را بی‌صدا می‌ربود. جلال‌الدین،، با پای برهنه، در کوچه‌های خاکی مدینه قدم زد. چیزی در دلش آرام گرفته بود… و چیزی دیگر، تازه بیدار می‌شد. وقتی به مسجدالنبی رسیدند، پدر، دستی بر شانه‌اش گذاشت و گفت: «این‌جا نه جای پرسیدن است، نه جای آموختن…بل جای شنیدن است؛ نه با گوش، بل با دل.» جلال‌الدین، وارد حیاط مسجد شد. زیر آفتاب نرم مدینه، کنار ستون‌های خاموش، نشست. در خاموشی، دلش را به کسی داد که صدایش هنوز از دیوارهای مسجد می‌تراوید. با خود گفت: «یا رسول‌الله ص… اگر تو در خاکی، پس چرا این‌همه نور از دلِ این زمین می‌جوشد؟» شب، در بقیع قدم زد. کنار سنگ‌های ساده‌ای ایستاد که هیچ نشانی نداشتند… اما دلش می‌لرزید. پدر، از دور نگریست، و آهسته گفت: «گاهی قبرها، بی‌کلمه‌ترین کتاب‌ها هستند… و مردگان، زنده‌ترین آموزگاران.» جلال‌الدین،، آن شب در مدینه نخوابید. نه به‌خاطر خستگی، بل از شوق خاموشی. در دل‌اش، احساسی تازه جوانه زد: نه ترس، نه افتخار، بل یک نوع نرمی روشن. و من، آواره، می‌دانم… مدینه، شهری بود که جلال‌الدین، در آن یاد گرفت:بلندترین صدا، خاموشی است؛‌ و روشن‌ترین حضور، نبودن.

۲۹

بازگشت از حجاز

کاروان، در نخستین سپیده‌دم پس از وداع با مدینه، راهی شد. دیگر از ازدحامِ مکه خبری نبود، و نه از آن اشتیاق گریه‌آلود مدینه. اکنون، فقط راه بود، و خاموشی که از عمق دل می‌جوشید. جلال‌الدین،، به دوردست‌ها خیره بود. پدر گاه‌گاهی آیات می‌خواند، اما پسر، خاموش بود. گویا ذهن‌اش، با چیزی دیگر درگیر بود؛ نه راه، نه مقصد… بل پرسشی خاموش که هنوز واژه نیافته بود. کاروان از بیابان‌های خشک گذشت، و پس از هفته‌ها، به شام رسید. شامی دیگر… نه دمشق پرهیاهو، بل کوه‌پایه‌ها و روستاهایی گمشده در مه. در یکی از منازل، جلال‌الدین، از پدر پرسید: «پدر… ما از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟» پدر تبسمی زد، گفت: «پسرم، این پرسش را بارها از خودم کرده‌ام… اما از وقتی تو این‌گونه پرسیدی، حس می‌کنم نزدیک‌تر شده‌ایم به پاسخ.» در همان روزها، از راه حلب نیز گذشتند. شهری آرام، اما پر از سایه‌های تاریخ. جلال‌الدین،، در بازار حلب، پیرمردی را دید که چوب‌های حکاکی‌شده می‌فروخت. یکی از چوب‌ها را در دست گرفت؛ نوشته‌ای بر آن کنده شده بود: “تو را راهی نیست، جز آن‌که از خودت عبور کنی.” جلال‌الدین، با حیرت گفت:‌ «این یعنی چه؟» پیرمرد فقط لبخند زد و گفت: «اگر تو آن را بپرسی، یعنی وقتش رسیده.» و من، آواره، می‌دانم که حلب، شهر گذر بود، اما جلال‌الدین،، آن‌جا با خود مواجه شد.‌ و از آن روز به بعد، هر منزلی که پشت سر گذاشت، نه فقط شهری، بل لایه‌ای از خودش را هم ترک می‌کرد…

۳۰

دیدار با صوفی ترمذی

در میانه‌ی راه، هنگام عبور از حوالی ترمذ، پدر شنید که در آن حوالی، مردی است فرزانه، عارفی که نه مدرسه دارد و نه حلقه‌ی درس، اما سخنش، چون بوی خاک پس از باران، دل‌ها را تازه می‌کند. بهاالدین گفت: «می‌خواهم جلال‌الدین، را نزد او ببرم. شاید چیزی که در منبرها نیافت، در نگاه این مرد بیابد.» و این‌گونه، صبحی سرد، پدر و پسر به خانه‌ای گِلی، در حاشیه‌ی شهر رفتند؛ خانه‌ای بی‌در، بی‌دیوار، اما پر از حضور. در آن‌جا، مردی نشسته بود: جامه‌ای ساده، سری خمیده، و چشمانی که در آن نه دنیا بود، نه آخرت… بل فقط نور. پدر سلام کرد، مرد سر برداشت، اما پاسخ نداد؛ فقط به جلال‌الدین، نگاه کرد. نگاهی نه از سر کنجکاوی، بل از شناخت. سپس گفت: «تو، آمده‌ای تا چیزی بدانی؟» جلال‌الدین، گفت: «نمی‌دانم… اما چیزی در من هست که آرام نمی‌گیرد.» مرد تبسم کرد، گفت: «بلی، و آن چیز، تو را خواهد سوزاند اما نترس. تا نسوزی، روشنی نمی‌یابی.» سپس دست به ظرفی کوچک زد و ذره‌ای خاک در کف جلال‌الدین، ریخت. گفت: «این خاک، خاموش است… اما اگر آن را در آتش بیندازی، می‌فهمی که چه دارد.» جلال‌الدین، پرسید: «یعنی من هم خاکم؟» پاسخ آمد: «و آتشت، همان چیزی‌ست که هنوز نمی‌فهمی‌اش.» آن روز، بی‌هیاهو، جلال‌الدین، برای نخستین بار فهمید که علم، همیشه در گفتار نیست… گاه در خاموشی یک دست، یا در سنگینی یک نگاه. وقتی برگشتند، پدر از پسر پرسید: «چه آموختی؟» جلال‌الدین، گفت: «هیچ‌چیز… اما حس می‌کنم چیزی از من کم شده… و چیزی دیگر، در من روئیده است.» و من، آواره، آن‌روز را دیدم… دیداری که کلمه نداشت، اما ساخت. را یک گام، به مولانا شدن، نزدیک‌تر ساخت.

۳۱

فرود در لارنده

پس از ماه‌ها راه‌پیمایی، کاروان خسته و خاموش، در شهری کوچک به‌نام لارنده فرود آمد. شهری آرام، در دل آناتولی، که مردمانش ساده بودند و خاک‌اش هنوز از قدم‌های عالمان بزرگ خالی. بهاالدین ولد، تصمیم گرفت برای مدتی در آن‌جا اقامت کند. نه به‌خاطر خستگی، بل به‌خاطر نوعی ندای درونی… گویی زمینِ این شهر، آمادگی آن را داشت که میزبان مردی از بلخ شود. خانه‌ای اجاره کردند؛ دیوارهای گلی، حیاطی خاموش، و درخت اناری خشکیده در گوشه‌ای. جلال‌الدین،، اینک جوان‌تر شده بود. چشمانش، آگاه‌تر، و سکوت‌اش، ژرف‌تر از قبل. در لارنده، نخستین بار، او خود را چون درختی یافت که نه در شهر آشنا، نه در سفر، بل در خاموشی باید ریشه بدواند. او بیشتر وقتش را در حیاط می‌نشست، به کتاب می‌نگریست، اما نمی‌خواند… بل در آن‌ها می‌نگریست تا خودِ نادیده را ببیند. مردم لارنده، اندک‌اندک از حضور این کاروان آگاه شدند. عالمان محلی به دیدار پدر می‌آمدند، و از همان نخستین سخن‌ها، دانستند که مردی بزرگ در میان‌شان فرود آمده. اما جلال‌الدین،، به این دیدارها نمی‌رفت. او، کوچه‌های شهر را دوست داشت. در یکی از روزها، پیرزنی به او گفت: «تو از کجا آمده‌ای، فرزند؟» جلال‌الدین، لبخند زد، گفت:

«از جایی که هنوز از آن نرفته‌ام…» و من، آواره، آن‌جا فهمیدم که مولانا، در همین کوچه‌های بی‌نامِ لارنده، آرام‌آرام، از جلال‌الدین، بلخی جدا می‌شد… و کسی دیگر در درونش می‌روئید.

۳۲

وداع با مادر

روزهایی که در لارنده می‌گذشت، روزهایی آرام و بی‌حادثه بود. جلال‌الدین، در سایه‌ی درخت انار، گاه کتاب می‌خواند، گاه در خود فرو می‌رفت. اما در یکی از آن روزها، همه‌چیز دگرگون شد… مادر، مؤمنه خاتون، زنی باوقار و مهربان، مدتی بود بیمار شده بود. نه از آن بیماری‌هایی که طبیب بشناسد، بل از آن نوع خستگی‌هایی که تنها خدا می‌فهمد. جلال‌الدین،، کنار بستر مادر می‌نشست، دست‌اش را می‌گرفت، و قصه‌هایی را که از بلخ می‌دانست، برای مادر بازمی‌گفت. مادر لبخند می‌زد… اما لبخندش، دیگر آن فروغ همیشگی را نداشت. در آخرین شب، ماه در آسمان نبود. و جلال‌الدین،، کنار بستر مادر نشست، و زمزمه کرد: «مادر… اگر بروی، من با که سخن گویم، وقتی که دل‌ام از جهان سیر است؟» مادر، چشم گشود، و گفت «با خدا…‌ همیشه با خدا سخن بگو، پسرم. چون او همیشه گوش می‌دهد،‌ حتی وقتی هیچ‌کس دیگر نمی‌شنود.» سحرگاه، مادر در سکوت جان سپرد. نه ناله‌ای، نه فریادی… فقط آرامش،‌ و عطر گلی که بی‌صدا پژمرد. جلال‌الدین،، سرش را بر سینه‌ی مادر نهاد… و برای نخستین‌بار، اشک‌هایی ریخت‌که نه از کودکانه‌گی بود، بل از دردی که بی‌نام بود. پدر، کنار ایستاده بود… و سکوت کرده بود. آن روز، جلال‌الدین، دیگر همان نوجوان دیروز نبود. مرگِ مادر،‌ درهای تازه‌ای را در دل‌اش گشود؛‌ درهایی به سوی تنهایی، و در نهایت، به سوی عشق… و من، آواره، باور دارم که در آن وداع، نخستین جرقه‌های شور در جان جلال‌الدین، افتاد… که سال‌ها بعد، در مثنوی، شعله کشید.

۳۳

ورود به قونیه؛ شهرِ علم و انتظار

سال‌ها سفر، درد، وداع، و آموختن گذشته بود. از بلخ تا نیشابور، از حجاز تا لارنده… اکنون کاروان بهاالدین ولد، به قونیه رسیده بود؛ شهری در دل آناتولی، با خاکی آرام و نگاهی منتظر. سلطان علاءالدین کیقباد، فرمانروای وقت، از پیش خبر ورود خانواده‌ی بهاالدین را داشت. او با احترام، خانه‌ای برایشان تدارک دید و خواست تا مردِ بزرگ بلخ، در این دیار نیز، چراغ دانایی بیفروزد. پدر پذیرفت… و جلال‌الدین،، جوانی که اکنون بیست‌وچند سال داشت، به قونیه قدم نهاد؛ بی‌آن‌که بداند در این خاک، سرنوشت‌اش گره خورده با آتشی‌ست که سال‌ها بعد، از آسمان نازل خواهد شد. جلال‌الدین،، در نخستین شب، بر بام خانه نشست. از آن‌جا به مسجد جامع می‌نگریست، و به مردم، به چهره‌ها، به کوچه‌ها… پرسید: «پدر، آیا این‌جا همان‌جاست که باید بمانیم؟» و پدر گفت: «ما جایی را انتخاب نمی‌کنیم… جایی ما را انتخاب می‌کند.» و قونیه، جلال‌الدین، را انتخاب کرده بود. نه برای راحتی، بل برای سوختن. در روزهای نخست، مردم قونیه برای دیدار بهاالدین می‌آمدند. مجالس وعظ، با حضور علما، طلاب، و اهل بازار برگزار می‌شد. جلال‌الدین،، هم به‌عنوان پسرِ شیخ، و هم به‌عنوان دانشجویی دانا، در کنار پدر می‌نشست. اما چیزی در درون‌اش می‌گفت که این آغاز است، نه پایان. او با مردم گفت‌وگو می‌کرد، سوال می‌پرسید، و گاهی، شب‌ها در مسجد جامع می‌نشست‌و در خاموشی، به صدای نفس‌های قونیه گوش می‌داد. و من، آواره، آن شب‌ها را دیده‌ام… شب‌هایی که جلالدین، با خاک قونیه آشنا شد، نه چون شهری جدید، بل چون زمینی که قرار است از آن، ریشه بگیرد.

۳۴

دیدار با گوهر خاتون

پس از درگذشت مادر، خانه‌ی بهاالدین خاموش‌تر شده بود. پدر، خاموش‌تر از پیش؛ و جلال‌الدین،، فرو رفته در دردی که نمی‌توانست آن را بیان کند. تا این‌که روزی، صدایی آرام در حیاط خانه پیچید. صدای زنی که آمده بود از حال مؤمنه خاتون بپرسد… و با گریه شنیده بود که او دیگر در این دنیا نیست. آن زن، گوهر خاتون بود؛ دختری از خانواده‌ای شریف،

با چهره‌ای آرام، چشمانی روشن، و صدایی شبیه نسیمِ پیش از باران. گوهر خاتون، در آن روز، در حیاط خانه ایستاده بود و به جلال‌الدین، گفت: «مادرت نازنین بود… اما در نگاه تو، گویا دعای او باقی مانده.»

جلال‌الدین، لبخند زد، بی‌آن‌که حرفی بزند. از آن روز به بعد، گوهر گاه‌گاهی برای احوال‌پرسی می‌آمد. و هربار، جلالدین در دل‌اش آرامش تازه‌ای حس می‌کرد. نه از جنس اشتیاق نوجوانی، بل آرامشی که آدمی را از گریختن بازمی‌دارد. پدر که این نزدیکی را می‌دید، روزی با جلال‌الدین، نشست و گفت: «فرزندم، ما همیشه در سفر بوده‌ایم. اما انسان، جایی باید توقف کند… نه با پا، با دل.» و آن‌گاه، سخن از پیوند آمد. مدتی نگذشت که در همان شهر لارنده، در فضایی ساده، بی‌تشریفات، جلال‌الدین، و گوهر خاتون به عقد یکدیگر درآمدند. در شب نخست، گوهر خاتون گفت: «من نه دختر پادشاه‌ام،. نه از خاندان علم. اما اگر دلت آتش شود، من آب نمی‌ریزم… می‌گذارم بسوزی.» و جلال‌الدین،، چشمانش را بست… و فهمید که این زن، از جنس فهم است، نه از جنس حرف. و من، آواره، باور دارم که عشق، از همان‌جا در دل جلالدین جرقه زد… و در سال‌های بعد، در غزل‌هایش، در فریادهای شمس‌زده‌اش، بازتاب آن گوهر ساده را می‌بینم…

۳۴

تولد فرزند نخست

سال‌ها نگذشته بود از آن پیوند ساده در قونیه. خانه‌ی جوانِ جلال‌الدین کم‌کم رنگ دیگری گرفت؛ نه فقط از حضور زنی که آرامش بود، بلکه از نسیمی که خبر از فردایی تازه داشت.‌ گوهر خاتون، با همان آرامش همیشگی، در روزی که خورشید نرم‌تر از همیشه بر بام‌ها می‌تابید، فرزندی به دنیا آورد. خانه‌ای که روزی از فقدان مادر خاموش شده بود، حالا با گریهٔ نوزادی پر شد. بهاءالدین، پدر جلال‌الدین، با چشمانی پر از اشک و تبسم، کودک را در آغوش گرفت و گفت: «این نشانی از دوام ماست… نشانی از رحمت خداوند.» آن کودک، سلطان ولد بود؛ فرزندی که بعدها نه‌تنها تکیه‌گاه پدر، بلکه وارث راه او شد. جلال‌الدین در آن لحظه، وقتی نخستین بار دست کوچک فرزند را در دستانش گرفت، حس کرد که بار زندگی دیگر تنها بر دوش او نیست. در آن دستان کوچک، عهدی بزرگ بود؛ عهدی که نسل‌ها را پیوند می‌زد. گوهر خاتون با چهره‌ای آرام، همچون همان روز نخست، در کنارش نشست و گفت: «این خانه، دیگر بی‌صدا نخواهد بود. هر گریه و هر خندهٔ او، دلیلی خواهد بود برای ادامه دادن.»

و من، آواره، باور دارم که در همان لحظه، جلالدین معنای دیگری از عشق را دریافت؛ عشقی که از همسر و فرزند می‌جوشد، اما فراتر از خاک و خون، به دریای بیکرانه‌ی محبت الهی راه می‌برد. او دانست که زندگی نه فقط در درس و سلوک، بلکه در پرورش جان‌های تازه نیز معنا می‌یابد.

سلطان ولد، در همان سال‌های نخست، همچون نوری در خانهٔ مولانا بود؛ نوری که بعدها راهنمای مریدان شد. اما آن روز، فقط کودکی بود که خوابش، مادر را لبخند می‌بخشید و بیداری‌اش، پدر را به آسمانِ شکر می‌برد

۳۵

آغاز تدریس پدر؛ محمد در سایه‌ی بهاالدین

قونیه، در آن روزها، یکی از مراکز مهم علم و ادب بود. مدارس بزرگ، حلقه‌های بحث و مناظره، و علمایی که از شهرهای دور می‌آمدند تا دانسته‌هایشان را عرضه کنند. بهاالدین ولد، با شکوهی آرام، در مدرسه‌ای که شاه‌سلطان  برایش فراهم کرده بود، درس گفتن آغاز کرد. مباحث‌اش بیشتر عرفانی بود، آمیخته با فقه و تفسیر، و در دلش نوری بود که از کتاب بیرون می‌زد. جلالدین، هر روز در حلقه‌ی پدر می‌نشست؛ نه از سر اطاعت،

بل از اشتیاق. گاه یادداشت برمی‌داشت، گاه سؤال می‌پرسید، و گاه‌گاهی، هنگام درس، از سخن پدر، به اندیشه‌ای عمیق فرو می‌رفت… اندیشه‌ای که هنوز واژه نداشت، اما آتشش در دل زبانه می‌کشید.

در همان روزها، برخی از طلاب، پیش از درس پدر، از جلالدین نیز پرسش می‌کردند. پاسخ‌های او، دقیق، ژرف، و گاه با طنزی نرم همراه بود. پدر، این حضور را می‌دید، و هر بار لبخندی پنهان می‌زد. روزی یکی از علما از بهاالدین پرسید: «پسر شما، گویا علم را از سینه‌ی شما نوشیده است…»

پدر پاسخ داد: «علم را شاید از من گرفته باشد، اما آنچه در دل دارد، از من نیست. او راهی در پیش دارد که من، تنها به درگاه آن ایستاده‌ام.»

جلالدین، آن‌روز این سخن را شنید… و خاموش ماند. اما در درون‌اش چیزی به حرکت درآمد؛ نوعی بیداری، نوعی فراخوان. او که تا دیروز فقط شنونده بود، اکنون کم‌کم سخن گفتن می‌آموخت. نه فقط با زبان،

بل با حضور، با نگاه، با سکوتی که معنا داشت. و من، آواره، می‌دانم… در همین روزها بود که جلالدین، دیگر نه تنها فرزند بهاالدین، بل چراغی مستقل در راه علم شد؛ چراغی که قرار بود، روزی، آفتاب شود.

۳۶

مجلسی در قونیه؛ دیدار با علمای بزرگ روم

در قونیه، مجالس علم، چون بازارهای پر رونق برپا بود. هر هفته، یکی از علما در مسجد جامع، سخنرانی می‌کرد. مباحث فقه، کلام، تفسیر، فلسفه، و عرفان، در میان طلاب و اندیشمندان دست‌به‌دست می‌گشت. شاه‌، خود نیز گاه در این مجالس حاضر می‌شد، و این‌گونه، شهر قونیه پایتختِ علمِ روم شده بود. در یکی از این مجالس، مجلسی رسمی و مهم، نام پدر جلالدین در کنار دیگر علمای بزرگ آورده شد. و جلالدین نیز، با پدر وارد شد؛ اما برخلاف معمول، نه به‌عنوان شاگرد، بل چون صاحب‌نظر.

در آن مجلس، چهره‌هایی برجسته حضور داشتند: قاضی سراج‌الدین قونوی، عالم فقیه و قاضی‌القضات، و فخرالدین قیصری، فیلسوفی بلندپایه که نزد خاص و عام احترام داشت. وقتی پدر سخن می‌گفت، جلالدین کنار او می‌نشست، و گاه‌گاهی نکاتی می‌نوشت که بعداً به بحث درمی‌آمد. پس از جلسه، یکی از علما نزد جلالدین آمد و گفت: «نوشته‌های تو را از دور دیدم. اگر فردا نزد من آیی، دو پرسش دارم که شاید پاسخ‌شان را بدانی.» جلالدین لبخند زد و گفت: «اگر خدا خواسته باشد، فردا نه تنها پاسخ، بل شاید پرسشی تازه هم بیابیم.» و این‌گونه، جلالدین وارد گفت‌وگویی شد که دیگر تنها از او انتظار شنیدن نبود،‌ بل انتظار شنیدن از او. جلالدین در مجالس علمی، نه چون طلبه‌ای خاموش، بل چون روحی آگاه شرکت می‌کرد. گاه، در میانه‌ی بحث، سکوت می‌کرد… و ناگاه می‌گفت: «اگر این‌چنین باشد، پس معنی آن آیه چه می‌شود؟» و با همین پرسش،‌ مجلسی را وارد لایه‌ای تازه می‌کرد. او هنوز جوان بود،‌ اما جلال علم و وقار دل‌اش، چنان بود که گویی سال‌ها اندیشه کرده است. و من، آواره، آن روزها را خوب به یاد دارم… جلالدین خاموش، دیگر خاموش نبود. او سخن می‌گفت، اما نه برای اثبات،‌ بل برای فهم.

۳۷

درگذشت پدر

زمانی که جلالدین، در میان شاگردان می‌درخشید، و درس می‌داد، پدرش، بها‌ءالدین ولد، آهسته‌آهسته خاموش می‌شد… او که روزی چراغ راهِ خراسانیان بود، اکنون، در خانه‌ای خاموش در قونیه، بر بستر افتاده بود. جلالدین، هر روز،‌ پس از درس و فتوا، پیش پدر می‌رفت. می‌نشست،

دست‌اش را می‌بوسید، و هیچ نمی‌گفت. پدر هم، گاه لبخند می‌زد، گاه چشمان‌اش را می‌بست، و تنها زیر لب می‌گفت: «الحمدلله… پسرم، تو راه را یافته‌ای…» در شبی سرد، که بادِ قونیه بر دیوارها می‌گریست، جلالدین در خانه‌اش نشسته بود که صدایی‌ آمد: «،پدرتان شما را می‌خواهد…» جلالدین برخاست، بی‌کلام، بی‌کفش، از در گذشت… وارد حجره‌ی پدر شد. بها‌ءالدین، چشم باز کرد، لبخند زد، و با صدایی آرام گفت: «جلالدین… من از تو آسوده‌ام… اما تو… از خدا آسوده نشو… همیشه بجو…حتی اگر آتش شود.» جلالدین گریست. پدر، لب‌هایش را تکان داد و دیگر نفس نکشید… او، در سکوتی شکوهمند، چون پیرانِ عاشق، رفت.

فردا، قونیه خاموش شد. بازار بسته شد. علما، فقها، طلاب، شاعران، حتی مسیحیان و یهودیان قونیه، در صف‌های بی‌پایان ایستادند تا مردی را بدرقه کنند که نه تنها پدر جلالدین، بل پدرِ معنوی آن شهر شده بود. جلالدین، تابوت پدر را با دستان خویش برداشت. چشم بر خاک دوخت،

و چیزی نمی‌گفت. اما در دل‌اش، شعری بی‌صدا می‌خواند: «پدرم رفت، اما راه‌اش ماند و من، دیگر تنها نیستم، بل وارث آتشم.» و من، آواره، در میان آن جمع ایستاده بودم… و دیدم که جلالدین، از زیر سایه بیرون آمد، تا خود، نوری شود برای دیگران.

۳۸

تولد علاءالدین

در قونیه، هنوز هوای خانه بوی داغ داشت. بهاءالدین، پدرِ بزرگِ خاندان، دیگر در میان نبود. خاموشیِ او همچون سایه‌ای سنگین بر دل جلال‌الدین و گوهر خاتون افتاده بود. در چنین روزهایی بود که گوهر خاتون بار دیگر نشانی از زندگی در دل خانه آورد. شب‌ها که چراغ حیاط با نور اندک می‌سوخت، او نوزادی را در آغوش گرفت؛ کودکی که گریه‌اش با اشک‌های مادران و شادمانی پدران درهم آمیخت. او را «علاءالدین» نام نهادند.

علاءالدین، گویا پاسخی آسمانی بود به اندوه زمین. در همان روزهای سوگ، خداوند هدیه‌ای تازه فرستاد تا خانه دوباره صدای زندگی بشنود. مولانا، در نخستین نگاه به چهرهٔ فرزند، نجوا کرد: «ای کوچکِ من، تو در غیاب پدرم آمدی؛ تا بدانی که چراغ ایمان در این خانه خاموش نخواهد شد.» گوهر خاتون، خسته اما آرام، گفت: «اگر او رفت، این آمدنش نشان است که خدا نمی‌گذارد این خانه بی‌وارثِ محبت بماند.» و من، آواره، باور دارم که تولد علاءالدین نه فقط ادامهٔ نسل مولانا، که نشانی از گردش ازلی حیات بود: مرگِ شیخِ بزرگ، و تولدِ کودکی که تقدیرش پیوند عمیقی با سرنوشت پدر یافت. چرا که سال‌ها بعد، او یکی از حلقه‌های پررنگ داستان شمس و مولانا شد؛ حلقه‌ای که غم و غربت در آن پررنگ‌تر از شادی بود.

۳۹

دیدار با شیخ برهان‌الدین ترمذی

روزهایی پس از وفات پدر، جلالدین بیشتر در خانه می‌ماند.

سکوت خانه، نشان از انتقال چیزی داشت… و جلالدین، در آستانه‌ی تحولی بی‌نام ایستاده بود. تا این‌که شبی، خبر آوردند که درویشی از راه خراسان آمده، نام‌اش: برهان‌الدین محقق ترمذی. از مریدان راستینِ بهاالدین ولد، و اکنون، با دلی سوزان، به دیدار فرزند مراد خود آمده است.

در نخستین دیدار، برهان‌الدین، بی‌مقدمه، جلالدین را نگاه کرد و گفت: «در تو، آتشِ پدرت خاموش شده… اما خاکسترش هنوز گرم است. می‌خواهی دوباره افروخته شوی؟» جلالدین گفت: «نمی‌دانم… اما حس می‌کنم چیزی در من بی‌قرار است.» برهان‌الدین گفت: «پس تو، آماده‌ای. اما نه برای دانستن… بل برای سوختن.» و این‌گونه، جلالدین، شاگردی را از سر گرفت؛ نه نزد عالمی صاحب‌درس، بل نزد مردی که فقط دل می‌دید. برهان‌الدین، درس نمی‌گفت؛ بل گاه‌گاهی فقط می‌نشست و نگاه می‌کرد. گاه، بیتی می‌خواند. گاه، خاموش می‌ماند و اشک می‌ریخت. جلالدین، در حضور او، دیگر به پرسش نیازی نداشت. حضور برهان‌الدین، خود پاسخ بود. در شبی از شب‌ها، برهان‌الدین گفت: «تو، نه تنها باید عارف شوی،

بل باید آن‌چنان عاشق شوی که واژگانِ علم، در برابر‌ات آب شوند…» جلالدین گفت: «اما من هنوز بسیار می‌دانم…» شیخ تبسم کرد: «مشکل همین است، جلالدین جان. باید آن‌چه می‌دانی را، فراموش کنی، تا آن‌چه باید بشوی، آشکار گردد.»‌ روزها و شب‌ها، جلالدین در محضر برهان‌الدین خاموش می‌نشست. هر خاموشی، آینه‌ای بود. و هر آینه، پرتوی از خویشتنِ گم‌شده‌اش. و من، آواره، آن شب‌ها را دیده‌ام؛ شب‌هایی که جلالدین از “عالم” بودن، آرام‌آرام، به عاشق شدن نزدیک می‌شد.

۳۹

سفر علمی به حلب

برهان‌الدین، با آن‌که خود دانایی بزرگ بود، می‌دانست که جلالدین،‌ باید پای در راهی دیگر نهد. راهی که در آن، نه از نسب بهره گیرد، نه از نام… بل از تلاش خود. و این‌گونه بود که با دعایی ساده، و نگاهی پُر معنا، جلالدین را به حلب فرستاد.‌حلب، در آن روزگار، از مراکز بزرگ دانش اسلامی بود. مدارسی با شهرت جهانی، علما و فقهایی که از اندلس تا بغداد، نام‌شان در حلقه‌های علم می‌درخشید. جلالدین وارد مدرسه‌ی حلاویه شد؛ مدرسه‌ای که گچ‌بری‌هایش از درخشش فهم حکایت داشت، و سکوت حجره‌هایش، از صدای قرن‌ها پرسش پُر بود. در همان روزهای نخست، جلالدین با کمال‌الدین بن عدیم آشنا شد؛ محدث و فقیهی نام‌دار که در حلب،‌ چون ستاره‌ای خاموش اما تابنده بود. کمال‌الدین، در همان برخورد نخست گفت: «پدر تو مرد بزرگی‌بو‌د، اما در این‌جا، تنها علم تو را می‌شناسند، نه نسب‌ات را.» جلالدین لبخند زد. او برای همین آمده بود. در حجره‌ای کوچک، با کتاب‌هایی کهنه، و شبیه نوری اندک، جلالدین شبانه‌روز به مطالعه پرداخت. از فقه تا حدیث، از منطق تا تفسیر… اما آنچه بیش از همه او را جذب کرد، روحی بود که در دلِ کلمات نهفته بود. او به کمال‌الدین گفت: «من کتاب می‌خوانم، اما گاه چیزی در بیرون از واژه‌ها می‌درخشد… آیا این همان علم است؟» گفت: «آن، نه علم است و نه وهم… آن، آغاز دیدار است.» در یکی از مجالس مناظره، جلالدین پرسشی کرد که چنان ژرف بود که کمال‌الدین، خاموش ماند.

و همان‌جا گفت: «تو از حلب عبور خواهی کرد… اما حلب، هرگز از تو عبور نخواهد کرد.» و من، آواره، می‌دانم در آن حجره‌ی ساده، جلالدین برای نخستین‌بار فهمید که علم، خانه‌ای ندارد… بل خانه‌اش، در دل است.

۴۰

رسیدن به دمشق

جلالدین، پس از چند فصلِ پُر از کتاب و بحث، این‌بار قدم در شهری نهاد که نام‌اش را پیش از این، در زمزمه‌های پدر و حکایت‌های صوفیان شنیده بود. دمشق، در آن روزگار، چون نگینی میان شرق و غرب درخشنده بود. مساجد کهن، مدارس پُرشکوه، و عالمانی که هم کتاب می‌دانستند، و هم دل… جلالدین، نه به مدرسه رفت و نه به حلقه‌ی علما، بل در کوچه‌های قدیمی گشت می‌زد.‌ به تماشای مردمانی که خاموش، اما پر رمز و راز زندگی می‌کردند. گفت: «در این‌جا، هر دیوار، گویی حافظه‌ای دارد… و هر نگاه، حدیثی ناگفته.» و من، آواره، می‌دانم… دمشق را باید حس کرد، نه خواند. جلالدین، روزی به مسجد اموی رفت. در آن‌جا، کنار ستون‌های سنگی، پیرمردی را دید که خاموش نشسته بود و به وضو گرفتن مردم نگاه می‌کرد. کنار او نشست. پیر گفت:‌ «پرسشی داری؟» جلالدین گفت:

«نه… فقط حس می‌کنم این‌جا، صدایی هست که نمی‌شنوم.» پیر تبسم کرد، گفت: «بعضی صداها را نه با گوش، بل با رفتن می‌شنوی.» و این آغازِ رفتن بود… در آن روزها، شیخ محی‌الدین عربی، عارفِ بزرگ اندلسی، در دمشق اقامت داشت. جلالدین بارها به مجالس او رفت،

اما نه برای پرسش یا اظهار نظر، بل برای دیدن. او می‌گفت: «گاه فقط کافی‌ست نگاه کنی… همین نگاه، سال‌ها درس است.» و هر بار که نگاهش به چشمان شیخ می‌افتاد، دل‌اش می‌لرزید؛ نه از هیبت، بل از حقیقتی که هنوز نام نداشت. محی‌الدین از او چیزی نپرسید، اما بارها در میان سخنانش، به نوجوانی خاموش، با نگاهی پُر سؤال، اشاره می‌کرد. جلالدین، در دمشق، نه درس خاصی آغاز کرد، نه مرید کسی شد. اما آن‌چه آموخت، در هیچ کتابی نوشته نبود… وقتی از دمشق بیرون آمد، دیگر همان جلالدین حلب نبود. چیزی درون‌اش آرام شده بود،‌ و چیزی دیگر، تازه بیدار… و من، آواره، آن دم را فراموش نمی‌کنم… در بازگشت از دمشق، جلالدین سکوت کرده بود… اما آن سکوت،‌ آغازِ شعر بود.

۴۱

بازگشت به قونیه

پس از ماه‌ها حضور در محضر شیخ برهان‌الدین، و سال ها در پی آموختن جلالدین دیگر نه چون طلبه‌ای خاموش، بل چون درویشی خاموش از خلوتی شعله‌ور بازگشته بود. در نگاهش، چیزی بود که نه می‌شد خواند، نه می‌شد ندیده گرفت. برهان‌الدین، ناگهان، سفر کرد. بی‌آن‌که بگوید چرا، بی‌آن‌که وعده بازگشت دهد. تنها به جلالدین گفت: «اکنون نوبت توست. من آمدم تا در تو، دلی را بیدار کنم. حال، برگرد و آن‌چه داری، به دیگران ببخش… نه با زبان، بل با جان.» و این‌گونه، جلالدین، با دلی تازه و خاموشی عمیق، به قونیه بازگشت. در بازگشت، بزرگان شهر گرد آمدند. علما، طلاب، قاضیان، و حتی خود شاه، از او خواستند تا در مسجد جامع قونیه، مجالس تدریس برگزار کند. جلالدین، آهسته گفت: «اگر درس را برای دانستن می‌خواهید، بروید نزد دیگران. من آن‌چه می‌دانم، به زبان نمی‌آید…» اما اصرار ادامه یافت. و سرانجام، جلالدین پذیرفت. در مسجد جامع، حلقه‌ای پدید آمد که به‌زودی، از قونیه فراتر رفت… او تدریس می‌کرد، اما سخنان‌اش رنگی دیگر داشت. فقه می‌گفت، اما در میان‌اش ناگاه از عشق می‌گفت. حدیث می‌خواند، اما ناگهان صدایی از درون‌اش می‌آمد که شبیه گریه بود. روز به روز، بر شمار شاگردان‌اش افزوده می‌شد. جوانان، با چشمانی مشتاق، در اطراف‌اش گرد می‌آمدند. اما قاضیان قونیه، با احتیاط نگاه‌اش می‌کردند. می‌گفتند: «این جوان، اگرچه فقیه است، اما چرا گاه در سخنان‌اش از چیزی سخن می‌گوید که در کتاب‌ها نیست؟» و جلالدین لبخند می‌زد.‌ می‌گفت: «هرچه در کتاب هست، راهی به درونِ ماست… اما آن‌چه در دل‌مان هست، راهی‌ست به آن‌سوی کتاب.» و من، آواره، دیدم که جلالدین، آرام‌آرام، از قاضی شدن،

به آینه شدن نزدیک می‌شد.

۴۲

از منبر تا محراب

قونیه، شهری بود که علم در آن چون بازار می‌جوشید. هر گوشه‌اش محفلی، هر مسجدی منبری، و هر عالم، کتابی زنده. در میان همه، گروهی از متکلمان، از «علم کلام» سود می‌بردند تا خدا را با برهان ثابت کنند،

نبوت را با قیاس، و معاد را با جدل. آنان، مولانا را نیز دعوت کردند؛ با این گمان که جوانی‌ست فقیه، که باید او را با تیزبینی مناظره آزمود. و مولانا، دعوت را پذیرفت… اما با نگاهی که نه در پی اثبات بود، نه در پی پیروزی؛ بل در پی حقیقت. در مسجد جایی میان بازار و دیوان، مناظره آغاز شد.

یکی از متکلمان گفت: «ای مولانا! چگونه خدا را بشناسیم؟ از راه عقل یا نقل؟ از راه خلق یا شهود؟» مولانا پاسخ داد: «اگر دریا را در گیلاس بریزی، آیا دریا را شناخته‌ای؟» همهمه‌ای در گرفت… او ادامه داد: «شناخت خدا، نه از راه عقل است، نه از راه منطق؛ بل از راه دل، و دل،

منطق خود را دارد.» یکی دیگر گفت: «اگر چنین باشد، پس علم چه فایده دارد؟» مولانا پاسخ داد: «علم، مرکب است… اما اگر به خانه‌ی دوست نرسید، جز گَرد، چه سودی دارد؟» در میان شور و سوال، مولانا لحظه‌ای خاموش شد. نگاه‌اش را به محراب دوخت، و گفت: «من آمده‌ام تا ببینم… نه تا ثابت کنم. من آمده‌ام تا بسوزم… نه تا بجنگم.» و این‌گونه، مجلس، از مناظره به مراقبه بدل شد. برخی از متکلمان برخاستند و رفتند، اما بسیاری، همان‌جا نشستند و از زبان منطق، به سکوت معنا گوش دادند.

از آن پس، کم‌کم در قونیه رایج شد که: «مولانا، نه متکلم است، نه صوفی، نه فیلسوف… او، زبانی‌ست میان دل و آسمان.» و من، آواره، در آن شب، دیدم که چگونه واژه‌ها در برابر نوری آرام شکستند… مولانا، مناظره نکرد، اما حقیقت را آشکار کرد… بی‌آن‌که کسی شکست خورده باشد.

۴۳

کیمیا خاتون

در یکی از روزهای پُرآفتاب قونیه، در کوچه‌های نزدیک خانه‌ی مولانا، زنی ناشناس، دخترکی را به در خانه آورد. دختری با چشمانی درخشان، و نگاهی که گویی هزار واژه نگفته داشت. زن گفت: «این، یتیمی‌ست از سرزمین ماوراءالنهر. پدری نداشت، مادری‌اش به رحمت رفت، و من… دیگر توان نگهداری‌اش ندارم. او را به خانه‌ای بسپار که دل‌اش امن باشد.» مولانا، کنار در ایستاده بود. چشم در چشم دخترک نهاد. لبخندی زد و گفت: «اگر خانه ما، خانه‌ی مهر باشد، پس او از آن ماست…

نام‌ات چیست، دخترکم؟» گفت: «کیمیا.» و این‌گونه، خانه‌ی مولانا، صاحب نوری تازه شد. کیمیا، دخترکی خاموش بود. اما نگاه‌اش، گویی معنای هزار کتاب بود. او در کنار گوهر خاتون، همسر مولانا، بزرگ شد؛ با مهربانی، با آموختن خط، قرآن، شعر. اما بیش از همه، با شنیدن صدای مولانا از اتاق تدریس، دل‌اش تکان می‌خورد. می‌گفت: «وقتی مولانا می‌خواند، گویا خدا با او نفس می‌کشد…» مولانا گاه برایش قصه می‌گفت، و کیمیا، با چشمانی بیدار، تا پایان قصه می‌نشست، بی‌آن‌که پلک بزند. کیمیا، بر خلاف سن‌اش، هوش سرشاری داشت. گاهی هنگام درس، در سایه‌ی ستون مسجد می‌نشست، و بی‌صدا گوش می‌داد. کیمیا، تنها یک دختر نبود. او آیینه‌ای شد که مولانا، در دل‌اش ساده‌ترین مهرها را می‌دید. مهر بی‌قید، بی‌سؤال، بی‌حساب. و من، آواره، آن شب‌هایی را به یاد دارم که مولانا، با صدایی آهسته، برای کیمیا شعر می‌خواند: کیمیا جان، دل تو آینه است، هر که بنگرد در او، خود را شناسد…

۴۳

وفات گوهر خاتون

سال‌ها بر خانهٔ مولانا گذشته بود. صدای سلطان‌ولد و علاءالدین، خانه را پر کرده بود. اما گوهر خاتون، همان زنی که در آغاز چون نسیمی آرام به زندگی جلال‌الدین آمده بود، کم‌کم رنجِ بیماری در تنش خانه کرده بود.

او که سالیان دراز صبوری را معنا کرده بود روزهایی از سفر و مهاجرت، سال‌هایی در سایهٔ درس و خلوت، و شب‌هایی در مراقبت از کودکان اینک نحیف‌تر شده بود. در چشمان روشنش، نوری بود، اما بدنی خسته و رنجور داشت. در روزی که آسمان قونیه ابری بود، گوهر خاتون در بستر افتاد. مولانا کنارش نشست؛ همان‌گونه که سال‌ها پیش در شب نخست گفته بود: «اگر دلت آتش شود، من آب نمی‌ریزم…» این بار، خود او در آتش بیماری می‌سوخت، و مولانا، با دلی شکسته، فقط نگاه می‌کرد.

سلطان‌ولد، جوانی شده بود و در کنارهٔ مادر اشک می‌ریخت. علاءالدین نیز، آرام و خاموش، دست مادر را در دست داشت. گوهر خاتون، با لبخندی کم‌رنگ، به فرزندانش نگریست و گفت: «شما امانت خدا هستید… و پدرتان راه را بهتر از من می‌داند. در سایهٔ او بمانید.» سپس رو به مولانا کرد: «جلال‌الدین، من همسرت بودم… اما می‌دانم که تو همسفر آفتابی. من تا اینجا توانستم همراهی کنم. باقی راه را با نور دیگران خواهی رفت.»

و چشمانش آرام فروبسته شد. در آن لحظه، مولانا حس کرد که بار دیگر، خانه‌ای که روزی با مرگ مادرش خاموش شده بود، اکنون در غیاب گوهر خاتون نیز به سکوتی تازه فرو می‌رود. اما در دلش می‌دانست که یاد او در هر نگاه فرزندان، و در هر قطره اشکی که بر خاک قونیه می‌ریزد، زنده خواهد ماند. و من، آواره، باور دارم که سوگ گوهر خاتون، در جان مولانا زخمی تازه گشود؛ زخمی که بعدها، در غزل‌ها و فغان‌هایش، رنگ گرفت. او آموخت که عشقِ راستین، تنها در وصال نیست، که در داغ و فقدان نیز به حقیقت می‌پیوندد.

۴۴

بازگشت برهان‌الدین محقق ترمذی نزد مولانا

پس از آن‌که سالیانی در سفر گذشت، برهان‌الدین محقق ترمذی دوباره به قونیه بازگشت. او همان شاگرد وفادار بهاء‌ولد بود، مردی که در بلخ و سمرقند و شام سال‌ها در خدمت استاد زیسته و بارها از چشمهٔ معرفت او نوشیده بود. اما این بار که به قونیه رسید، احوال دیگر بود.

مولانا جلال‌الدین، اکنون از نوجوانی گذشته و جوانی دانشمند و صاحب مجلس شده بود. حلقه‌های درسش پر از فقیهان و شاگردان علم بود و آوازهٔ او در شهر پیچیده بود. برهان‌الدین، با دیدن جلال‌الدین، اشک در چشم آورد. در برابر او نشست و گفت:«ای فرزندِ سلطان‌العلما! در تو نوری می‌بینم که نه در پدرت و نه در من، بلکه در تقدیر تو نهاده‌اند. من سال‌ها شاگرد استاد بودم، اما اکنون می‌دانم که باید شاگرد تو شوم.» مولانا، در کمال تواضع، دست او را گرفت و گفت: «ای برهان‌الدین، تو یار پدر من بودی، چگونه رواست که تو مرید من شوی؟» برهان‌الدین پاسخ داد: «پدر تو مرا به حقیقت راه نمود. اما تو، وارث نوری هستی که فراتر از آن است. در تو آتشی می‌درخشد که باید از آن افروخته شوم. پس اجازه ده که من، که سال‌ها شاگرد استاد بودم، اکنون در مقام مرید، از تو بیاموزم.» از آن پس، حال و هوای رابطهٔ آن دو دگرگون شد: برهان‌الدین، به ظاهر سالخورده‌تر و تجربه‌دیده‌تر، در حقیقت در برابر روح بزرگ مولانا فروتنی کرد. مولانا، با تواضع، او را همچنان پیر و یار پدر می‌دید، اما در باطن، برهان‌الدین، خود را در شعاع وجود جلال‌الدین تسلیم کرده بود. در مجلس‌های مولانا، برهان‌الدین چون شاگردی می‌نشست؛ خاموش، گوش سپرده، و گاه اشک‌ریزان. و من، آواره، باور دارم که این رویداد نشانه‌ای عظیم بود: آن‌که پیر و مرشد دیروز است، امروز مرید می‌شود. این حقیقت عرفان است؛ که بزرگ‌ترین‌ها نیز، در برابر نوری که از حق می‌تابد، سر فرو می‌آورند. برهان‌الدین محقق ترمذی با این مریدی، مهر تأییدی شد بر آیندهٔ مولانا؛ آینده‌ای که قرار بود با دیدار شمس تبریزی شعله‌ور شود.

۴۵

خواجه صلاح‌الدین زرکوب

خواجه صلاح‌الدین زرکوب مردی بود از اهل بازار قونیه، شغلی ساده داشت؛ زر می‌کوبید و با دستان پینه‌بسته‌اش روزی حلال به خانه می‌برد. ظاهرش با اهل مدرسه و فقیهان تفاوت داشت، اما در باطن، دلش از زر ناب خالص‌تر بود. مولانا او را از همان نخستین دیدار به چشم دیگری نگریست. ساده‌دلی و صداقت صلاح‌الدین چیزی بود که جلال‌الدین در بسیاری از عالمان و مدعیان نمی‌دید. او اهل بحث‌های پیچیده نبود، اما دلش آرام بود و زبانش به ذکر خدا آشنا. سال‌ها، خواجه صلاح‌الدین در کنار مولانا ماند. در مجلس‌های ذکر، در کنار شاگردان، خاموش می‌نشست و تنها نگاهش را به مولانا می‌دوخت. گاه لبخند می‌زد، گاه اشک می‌ریخت، اما هیچ‌گاه زبان به اعتراض یا ادعا نمی‌گشود. همین خاموشی و صفای باطن بود که مولانا را مجذوب او ساخت. مولانا بارها به شاگردانش می‌گفت: «این مرد را خوار مدارید. زر کوب است، اما در حقیقت زر ناب می‌سازد. اگر زر در کوره می‌سوزد و کوبیده می‌شود، جز برای خالص شدن نیست. دل این مرد هم چنین است: آزموده، صیقل‌خورده و صاف.» در گذر سال‌ها، صلاح‌الدین به نزدیک‌ترین یار مولانا بدل شد. اهل بازار و حتی بسیاری از شاگردان، از این نزدیکی در شگفت بودند؛ چرا که نمی‌توانستند باور کنند مردی بی‌سواد و ساده‌پوش، در قلب مولانا جای گیرد. اما مولانا معیار دیگری داشت. و من، آواره، باور دارم که خواجه صلاح‌الدین زرکوب نشانه‌ای روشن در زندگی مولاناست: حقیقت، نه در مدرسه و مقام، که در صفای دل است. گنجی که در دکان کوچک یک زرکوب پنهان باشد، گاه از هزار کتاب و هزار منبر بالاتر است.

۴۶

ازدواج مولانا با کِرّا خاتون

پس از سال‌ها زندگی مشترک با گوهر خاتون زنی صبور که نخستین فرزندان مولانا را به دنیا آورد و در خانه‌اش آرامش آفرید تقدیر، جلال‌الدین را دوباره به وادی اندوه کشاند. گوهر خاتون چشم از جهان فروبست و مولانا در حالی ماند که کودکان خردسالش نیازمند آغوش مادر بودند. زمانی گذشت و در قونیه، نام زنی نیکوخصال و شریف بر زبان‌ها آمد: کِرّا خاتون. او از خاندان معتبری در شهر بود، زنی خردمند و استوار، که هم به وقار دنیوی آراسته بود و هم به صفای دل. بزرگان شهر، با دیدن تنهایی مولانا و آیندهٔ فرزندانش، پیوند او با کرّا خاتون را شایسته دانستند. مجلس عقد ساده بود، نه پر زرق و برق، نه آمیخته به تکلف. مولانا در دل خود می‌دانست که هیچ‌کس جای گوهر خاتون را پر نخواهد کرد، اما کرّا خاتون با آرامش و تدبیرش، می‌توانست خانهٔ نیمه‌خاموش او را دوباره گرم سازد. کرّا خاتون، پس از پیوند، مادرانه بر کودکان گوهر خاتون سایه انداخت. سلطان‌ولد و علاءالدین در وجود او تکیه‌گاهی تازه یافتند. مولانا در وصف او چنین گفته‌اند که بارها از استواری و فهمش یاد می‌کرد و می‌گفت: «کرّا خاتون، همچون ستونی استوار است در خانه‌ام. نه برای جلوهٔ دنیا، بلکه برای آرام گرفتن دل‌ها.» و من، آواره، باور دارم که ازدواج مولانا با کرّا خاتون نه از جنس شور و عشق نوجوانی، بلکه از جنس تعهد و حکمت بود. در آن روزگار، که خانه‌ها بی‌مادر به‌سختی می‌توانستند برپا بمانند، کرّا خاتون همچون پناهگاهی شد برای فرزندان مولانا و همراهی خردمند برای سال‌های بعد زندگی او.

۴۷

مولانا در جستجوی یافتن خویش

پس از همهٔ دگرگونی‌ها از مرگ مادر و پدر، از ازدواج‌ها و تولد فرزندان، از سفرها و کوچ‌ها مولانا در جایی ایستاد که پرسش درونی‌اش دیگر با هیچ پاسخ ساده‌ای آرام نمی‌گرفت.او عالمی بود شناخته‌شده، مجلس‌های درسش پر از فقیهان و دانش‌پژوهان. فتوا می‌داد، تفسیر می‌کرد و از علوم ظاهر چیزی کم نداشت. اما در دل، صدایی دیگر نجوا می‌کرد: «این منم؟ یا نقابی‌ست بر چهره‌ام؟ آیا حقیقت، همین است که بر کرسی تدریس می‌نشینم و مردم مرا شیخ‌الاسلام قونیه می‌نامند؟ یا آن حقیقت، پشت پرده‌ای‌ست که هنوز ندریده‌ام؟» مولانا بارها شبانگاه، پس از پایان درس، تنها می‌نشست. شاگردان می‌رفتند، بازار خاموش می‌شد، و او در خلوت خود زمزمه می‌کرد: «پروردگارا، مرا به من بنما.» در این جستجو، گاهی به یاد سخن پدرش می‌افتاد که گفته بود: «دل، سرزمینی‌ست که اگر آباد نکنی، ویرانه می‌شود.» و گاهی صدای برهان‌الدین در گوشش زنگ می‌زد که: «تو بیش از کتاب‌ها هستی. در آینهٔ جانت بنگر.» این پرسش، او را از ظاهر به باطن می‌کشاند. روزها همچنان فقیه و مدرس بود، اما شب‌ها سالکی سرگردان. در باغ‌ها قدم می‌زد، با باد نجوا می‌کرد، به صدای آب گوش می‌داد. گویی طبیعت را چون کتابی دیگر می‌خواند. درون مولانا، کشاکشی عظیم جریان داشت: از یک‌سو، عقل و دانش مدرسه‌ای که او را به فتوا و خطابه می‌خواند. و از سوی دیگر، آتشی پنهان که می‌گفت: «این همه ظاهر است، حقیقت را بجوی.» و من، آواره، باور دارم که جستجوی مولانا برای یافتن خویش، بزرگ‌ترین سفر او بود؛ سفری نه از بلخ به قونیه، بلکه از «من» به «بی‌من»، از ظاهر به حقیقت، از دانستن به سوختن. او سال‌ها در این جستجو زیست تا آماده شود برای افقی تازه، جایی که حقیقت نه در کتاب، که در دل گشوده می‌شود.

۴۸

قبل از دیدار سرنوشت‌ساز

روز آرامی بود در قونیه. بازار در تکاپوی خود غرق بود؛ صدای چکش زرگران، فریاد نان‌فروشان، و گفت‌وگوی طلبه‌ها در کوچه‌های خاکی. در میانهٔ شهر، مسجد و مدرسه‌ای بود که نام مولانا را با شکوهی خاص در دل مردم حک کرده بود. مجلس درس پر بود. طلبه‌ها حلقه زده بودند، کتاب‌ها گشوده، و چشم‌ها همه به دهان مولانا دوخته. او با آرامش می‌خواند: «قالَ اللهُ تعالی…» و شاگردان، بی‌درنگ، قلم به دوات می‌بردند و بر کاغذ می‌نوشتند. صدای قلم‌ها در سکوت مجلس جاری بود.

اما در همان لحظه که سخن می‌گفت، قلبش در جایی دیگر بود. نگاهش برای لحظه‌ای از صفحهٔ کتاب کنده شد، به پنجره افتاد. از پشت شیشه، آفتاب بر گرد و خاک حیاط می‌تابید. اندیشه‌ای ناگهانی در جانش پیچید:

«این همه گفت‌وگو از خداست… اما من کِی او را چنان دیده‌ام که این کلمات را جان ببخشند؟» شاگردی پرسشی فقهی کرد؛ مولانا پاسخ داد. همه تحسین کردند. اما در درون، حس می‌کرد که بر لبهٔ پرتگاهی ایستاده است. علمی انباشته، اما عطشی خاموش‌نشدنی. آن شب، پس از پایان مجلس، مولانا در کوچه‌های قونیه تنها قدم زد. چراغ‌های بازار خاموش شده بود و باد از میان درختان حیاط مدرسه می‌گذشت. صدای پای خودش را می‌شنید و پرسشی در دل تکرار می‌شد: «آیا این منم؟ فقیه شهر، یا جستجوگری بی‌قرار؟» به خانه بازگشت. همه خوابیده بودند. کرّا خاتون، با نگاه مهربان، در سکوت بر او لبخند زد. اما او در دل خود می‌دانست که چیزی کم است. نشست در حجره‌اش، کتاب‌ها را باز کرد، اما واژه‌ها دیگر به چشمش نور نداشتند. آهی کشید و دست بر سینه نهاد: «خدایا، دل من کو؟» در همان لحظه، اگر کسی از دور او را می‌دید، مردی را می‌دید که در اوج شکوه و احترام، تنها بود؛ مردی که همهٔ شهر او را می‌شناختند، اما خودش را هنوز نیافته بود. و درست در همین خلأ، در همین بی‌قراری، افقی تازه در راه بود.و من، آواره، باور دارم آن لحظه پیش از دیدار شمس لحظهٔ بزرگ‌ترین سکوت مولانا بود: سکوتی که زمین را آماده می‌کند برای طوفان.

۴۹

فریاد درویش دیوانه از ملاقات دو آینه

قونیه، ظهرگاهی آرام داشت. مردم در بازار سرگرم کار بودند، کودکان در کوچه‌ها بازی می‌کردند، و شاگردان در مدرسهٔ مولانا گرد آمده بودند تا همچون همیشه کلمات او را بنویسند. هیچ‌کس نمی‌دانست که آن روز، شهری آرام، آستانهٔ حادثه‌ای خواهد شد که آسمان عرفان را دگرگون می‌کند. در میانهٔ کوچه‌ای که به مدرسه می‌رسید، ناگهان صدای فریادی برخواست؛ صدای مردی ژنده‌پوش، درویشی دیوانه‌نما، که چشم‌هایش چون شعله در آفتاب می‌درخشید. او می‌دوید، گاه دست‌هایش را به آسمان بلند می‌کرد و گاه بر زمین می‌کوبید. زبانش شعله بود:

«ای مردم قونیه! برخیزید! که دو آینه روبه‌روی هم می‌شوند… خورشید به خورشید می‌نگرد، و زمین طاقت این نگاه ندارد!» بازاریان از کار بازماندند. زن‌ها بر در ایستادند. کودکان، هراسان و شگفت، به سوی او دویدند. همه با تعجب گوش می‌دادند. کسی نمی‌فهمید مرادش چیست، اما کلماتش دل‌ها را می‌لرزاند. او با انگشت به سوی مدرسهٔ مولانا اشاره کرد: «آنجاست! عالمی که هنوز در جستجوی خویش است… کتاب در دست دارد اما دلش تشنه است. و اینک، رهروی آتشین در راه است که چون آینه بر آینه بتابد.» شاگردان که درون مدرسه نشسته بودند، صدای فریاد را شنیدند و بهت‌زده از جای برخاستند. مولانا نیز سکوت کرد، نگاهش بر پنجره ثابت ماند. حس کرد که کلمات کتاب از دهانش فرو افتاده و زمینی لرزان زیر پایش باز شده است. درویش دیوانه همچنان فریاد می‌زد: «بیدار شوید ای مردم! جهان شاهد خواهد بود. دو نگاه، دو آینه، دو جانِ ازلی، امروز به هم می‌رسند. این دیدار، طوفانی خواهد بود که مدرسه‌ها را به سماع خواهد کشید!» و من، آواره، باور دارم آن فریاد، پژواک ندای آسمانی بود؛ صدایی که خبر از لحظه‌ای داد که مولانا دیگر فقیه مدرسه‌ای باقی نمی‌ماند، و قونیه دیگر شهری آرام در میان شهرها نخواهد بود.

۵۰

شمس یک روز قبل  از ملاقات

صبح قونیه آرام بود، اما در دل من هیچ آرامشی نبود. آسمان، رنگی خاکستری داشت، ابری نازک بر چهرهٔ خورشید کشیده شده بود، و باد از دوردست، بوی غبار کاروان‌ها را می‌آورد. من، شمس‌الدین محمد، آواره‌ای بی‌قرار، در حجره‌ای کوچک نشسته بودم؛ نه خانه‌ای از آنِ من بود، نه شهری مرا می‌شناخت، تنها سایه‌ام همسفرم بود. در آن صبح، از خواب برنخاسته بودم که بر زمین غلطیدم. چشم‌هایم هنوز بسته بود، اما در درونم غوغایی بود. صدایی می‌گفت: «نزدیک است… فردا زمین دیگر همان زمین نخواهد بود.» نفسم سنگین بود، گویا سینه‌ام میان دو کوه گیر کرده باشد. از حجره بیرون رفتم. کوچه‌های قونیه در خواب بودند. درویشی را دیدم که از کنارم گذشت و زیر لب آیه‌ای می‌خواند. من به او لبخند زدم، اما در دل، طوفانی داشتم در بازار قدم زدم. صدای زرگرها، فریاد نان‌فروشان، و گفت‌وگوی مردم، همه برایم غریب بود. من در میان آنان راه می‌رفتم، اما حس می‌کردم بر زمین دیگری قدم می‌زنم. هر لحظه، گویا کسی از پشت پردهٔ نامرئی مرا می‌خواند. به کاروان‌سرا رفتم، جایی که مسافران از شام و بغداد آمده بودند. در چشمانشان نگریستم، اما هیچ‌کس را ندیدم که آینهٔ من باشد. از آن‌جا بیرون آمدم، به مسجد رفتم؛ مؤذّن اذان گفت، مردم صف بستند، اما من باز تنها بودم. گفتم: «پروردگارا، سال‌هاست که در جستجوی هم‌سخنی‌ام. اگر این نیز دروغ باشد، دیگر جانم تاب ندارد.» شب هنگام، در حیاطی خالی نشستم. ستاره‌ها بر فراز قونیه می‌درخشیدند. باد شاخه‌های درختان را تکان می‌داد. در دل خود زمزمه کردم: «ای بی‌قرار مطلق! فردا روزی‌ست که درِ آسمان گشوده خواهد شد؟ فردا روزی‌ست که دو نگاه در هم خواهند شکست؟» چشمانم را بستم. دیدم نوری از دور می‌آید، همچون برقی که آسمان را می‌شکافد. صدایی در گوشم پیچید: «آماده باش، فردا روز دیدار است.» آن شب، نخوابیدم. درونم چون کویری تشنه بود که در انتظار بارانی بی‌انتها نشسته باشد. فردا باید کسی می‌آمد که سال‌هاست برایش شهر به شهر آواره‌ام. و من، شمس تبریزی، خورشید بی‌قرار، آن شب آخرین بار در سکوت گریستم؛ زیرا می‌دانستم فردا، دیگر هیچ چیز در جهان همان نخواهد بود.

۵۱

دیدار؛ آفتابی در دو نگاه

صبح زود بود. هنوز مهِ شبانه از بام‌ها کنار نرفته بود و کوچه‌های قونیه در سکوتی سنگین خوابیده بودند. تنها گام‌های کسی که از درون برخاسته باشد، می‌توانست این سکوت را بشکند.‌جلال‌الدین از خانه بیرون آمد، بی‌آن‌که قصدی داشته باشد. دل او، راهی را پیش پایش گذاشت که هرگز نرفته بود: نه بازار، نه مسجد، نه خانقاه. کوچه‌ای باریک و سنگ‌فرش‌شده، که بوی چوب نم‌زده و خاک تر در آن موج می‌زد. در انتهای همان کوچه، حضوری ایستاده بود؛ نه سایهٔ کسی، بلکه حقیقتی بی‌چهره و پررنگ. قدم‌هایش کند شد، نفس‌هایش آرام. و ناگهان، پیچید به میدانی کوچک که گویی هرگز ندیده بود. در آن‌جا مردی ایستاده بود، جامه‌ای ساده بر تن، نگاهش سراسر شعله. نه او سخنی گفت، نه جلال‌الدین. تنها نگاهشان به هم افتاد؛ نگاهی که هزار کتاب را خاموش کرد و هزار فانوس را در دل شب افروخت. نه حیرت بود و نه تردید؛ بازشناسی بود بلی او شمس آواره بود او خورشید بی‌قرار بود. گویی هر یک، دیگری را سال‌ها در دل خویش پنهان داشته است. شهر همچنان خاموش بود، اما در درون آن دو، لرزشی آغاز شده بود؛ لرزشی نه از ترس، بلکه از حقیقت. مولانا گفت: «از کجایی؟»‌ پاسخ آمد: «از تبریز، بی‌خانه. از خورشید، بی‌قرار.» پرسید: «در پی چه‌ای؟» گفت: «در پی کسی که پرسش نکند، و بفهمد.» آن‌گاه شمس نزدیک‌تر شد، نه با گام، بلکه با نگاه، و گفت: «پس بیا… نه برای شاگردی، نه برای درس؛ بیا برای سوختن.» دیگر کلامی نماند. تنها سکوتی بود که هزاران معنا در خود داشت. آنگاه، هر دو از آن میدان گذشتند، نه به مسجد، نه به خانقاه، بلکه به خانه‌ای خاموش. و از آن روز، چهل شبانه روزِ خلوت آغاز شد؛ چهل شبانه روزی که در آن، کتابی بی‌نام در دلشان ورق خورد. کتابی که هر ورقش جهانی را ویران و جهانی دیگر بنا می‌کرد. در آن خلوت، جلال‌الدین دیگر فقیه آرام قونیه نبود؛ شعر شده بود، عشق شده بود، رودِ خروشان حقیقت. و آن مرد، شمس تبریزی، آینه‌ای بود که خورشید در آن تابیده بود. و من، آواره، می‌گویم: در آن صبحِ مه‌آلود، جهانی تازه زاده شد؛ جهانی که نامش عشق بود.

پایان فصل اول

نوت: داستان چهل شبانه روز خلوت را در فصل دوم خورشید بی‌قرار بخوانید.


Comments

Rated 0 out of 5 stars.
No ratings yet

Add a rating
Awara Logo.png
Awara Logo.png
  • Instagram
  • Facebook
  • TikTok

۱۴۰۴ آواره، تمام حقوق محفوظ است.

bottom of page