
خورشید بیقرار فصل سوم
- آواره
- Aug 19
- 21 min read
Updated: Aug 20
وصال تا غیبت
چهل شبانهروز گذشت، اما آنچه میان شمس و مولانا در آن خلوت روی داد، از حساب شب و روز بیرون است. زمان در آن اتاق خاموش از حرکت بازماند، و در سکوت شعلهور آن دیدار، دو روح به یک آتش پیوستند. شمس، آیینهی بیغبار حقیقت شد، و مولانا، نای آتشگرفتهای که در آن، نیایش میسوخت.
اما این فصل، آغازِ پایانیست که هیچگاه پایان نمیپذیرد.
در اینجا، نور شمس به میان مردم میتابد، اما دیدهها تاب آن روشنی را ندارند. قونیه از آفتابی میسوزد که بر دلها میتابد، نه بر دیوارها. زمزمهها آغاز میشود، زبانها تلخ میشوند، و دلها، بهجای فراخدلی، تنگی میآورند.
و شمس، که خود آگاه است به نامرادی روزگار، آرامآرام در خود جمع میشود. او آمده بود تا بیاموزاند، نه تا بماند. آمده بود تا آیینهای به مولانا نشان دهد، و آینه که روشن شد، رفتن، نزدیک میشود.
این فصل، فصل وصال تا غیبت است. وصالی که نه شیرین است، و نه آرام؛ غیبتش نیز نه خاموشیست، نه غروب، بلکه رفتنیست در دل آفتاب، در قلب شعله، تا همیشه.
در این صفحات، از حضور شمس پس از خلوت مینویسم، از زبانهایی که زخم زدند، از دلهایی که تاب نیاوردند، از مولانایی که هر روز شعلهورتر میشد، و از شمس، که هر شب به آسمان نزدیکتر میگشت.
این داستان را با اشک نوشتم، نه جوهر. زیرا شمس فقط از قونیه نرفت، از دل من نیز غایب شد، بیآنکه دیگر بازگردد.
آواره
مریدی گمنام،
در جستجوی خورشید بیقرار
تابستان ۱۴۰۴
۰۱
بازگشت به مردم
صبح، همچون آهی خاموش، در کوچههای قونیه پخش شده بود. مولانا، پس از چهل روز خلوت، با جامهای ساده،
و نگاهی که شب را نوشیده بود، آرام از در بیرون آمد. مردم، شاگردان، و طلاب، همه انتظار داشتند آن فقیه آشنا را بازبینند، همان که خطبه میخواند و فتوا میداد و دلها را با فصاحتش میربود. اما آنچه دیدند، نه فقیه بود، نه خطیب، بلکه درویشی آرام، با نگاهی محو در هستی. صلاحالدین گفت: «ای مولانا، چرا خاموشی؟ چهل روز گذشت، اکنون وقت وعظ است!» مولانا نگریست. نه به چهره، بلکه از ورای آن. و آرام گفت: «آنچه باید گفته میشد، در سکوت گفته شد… اکنون، من زبان نیستم،
من گوشم.» مردم حیران شدند. یکی از مریدان نزدیک آمد، و با اضطرابی در صدا گفت: «مولانا، شمس شما را از ما ربود! شما را از مردم برید!» و مولانا، با نگاهی آرام، بر شانهاش دست نهاد و گفت: «شمس، مرا به خودم بازگرداند… شما از من عالمی خواسته بودید، او مرا انسان کرد.» من، پشت پردهی حجره ایستاده بودم.
نه از ترس، بلکه چون میدانستم اکنون، او باید خود بایستد
و تاب آورد خشمِ کسانی که از تغییر میترسند. در دلام نوشتم: «مردم، شمس را نمیخواهند چون آینهایست که نه چهرهی من، که عریانی خودشان را نشان میدهد.» «و مولانا، اگرچه به میانشان بازگشت، اما نه برای آنان، بلکه برای آنکه آنان را به خودشان بازگرداند.»
۰۲
رنجِ مریدان
از نخستین ساعات صبح، نگاهها در صحن مدرسه، نه به مولانا بود نه به درس، بلکه به حجرهای که من در آن پنهان بودم. مریدی، با دلی آشفته و چهرهای گرفته، بر منبر نشست، اما نه برای درس، بلکه برای عقدهگشایی. او گفت:
«ای اهل علم، ما سالها در کنار مولانا ایستادهایم، با او خوردهایم، گریستهایم، و رنج علم کشیدهایم… اما اکنون، بیگانهای آمده، و در چهل شب، همهچیز را زیر و رو کرده!» من، پشت پنجرهی باز حجره، صدایش را شنیدم
و در دلام گفتم: «اگر عشق، جای رفیق و رقیب میگذارد، پس کجاست آنکه گفت: علم، برای تقرب است، نه تفوق؟» مولانا وارد صحن شد. همگان سکوت کردند. او آرام گفت: «مرید ام، تو را از من نربودهاند،
بلکه تو خود را از من دور کردهای. شمس، چراغی آورد…
اگر تو، سایهات را در آن ندیدی، آیا مقصر نور است؟»
مرید بغض کرد. نه از دشمنی، بلکه از احساس حذفشدن. مولانا نزدیک شد، دستاش را گرفت، و گفت:
«تو هم بخشی از نغمهای… اما نغمه، جز با همنوایی، زیبا نمیشود.» در دلام نوشتم: «رنجِ مرید، نه از شمس است نه از عشق، بلکه از آینهایست که ناگهان نشان داد چقدر خالی ماندهای وقتی دیگر دیده نمیشوی.» «اما نور، هیچکس را حذف نمیکند، فقط سایهها را نشان میدهد تا تو، خود را بازسازی…»
۰۳
زمزمههای بزرگان
صبح، هنوز پردهی شب را پس نزده بود، که مریدی، به حجرهی مولانا رفت. مولانا بر جانماز نشسته بود و آرام ذکر میگفت. مرید گفت: «مولانا، نمیبینی؟ علما، بزرگان، حتی پدران مریدان از تو بریدهاند مساجد خلوت شدهاند، میدان قونیه دیگر جای نام تو نیست، همه میپرسند: شمس که آمد، تو کجا رفتی؟» مولانا سر برداشت و با نگاهی آرام گفت: «کجا رفتم؟ در خودم، در آینه، در نوری که پیش از آن نمیدیدم… اگر این جرم است، پس خوشا مجرم بودن!» اما مرید ناآرام بود.
گفت: «کاش فقط علما بودند، اما اکنون بزرگان شهر نیز
در خلوت، علیه شمس سخن میگویند. برخی خواهان بیرونراندناشاند، برخی… خاموشتر، بدتر…» من پشت پنجره ایستاده بودم و صدای گفتوگو را میشنیدم
بیآنکه دخالت کنم. از لب به دل گفتم: «کسی که برای نور آمده باشد، نباید از تاریکی بترسد…» در همان شب،
در محفل مخفی بزرگان قونیه، قاضیالقضات گفت: «مولانا، که روزی چراغ این شهر بود، اکنون در سایهی مردی ایستاده که نه نسب دارد، نه عنوان، نه مذهب معلوم… این شمس، آتش است؛ و آتش، یا خانه را روشن میکند، یا خاکستر.» مردی دیگر گفت: «او را باید یا رام کرد، یا راند… وگرنه، فردا نه از شریعت چیزی میماند،
نه از ما آبرو.» در دل شب، قونیه آرام به نظر میرسید،
اما من، شمس، میدانستم که آتش، پیش از آنکه دیده شود، احساس میشود. در دفترم نوشتم: «وقتی حق، میان اهل باطل آید، نه با شمشیر، که با ترس، نابودش میکنند… و من، نه از شمشیر میترسم، نه از فتوایشان، که از دلی که دیگر نمیشنود…»
۰۴
دو راهیِ مولانا
مولانا، از نخستین ساعت صبح، در مدرسه نرفت. نماز را در خلوت خواند، بیمرید، بیهمراه، بیفریاد. من در حجره مانده بودم، و سکوت کرده بودم… نه از دلسردی، بلکه چون میدانستم: اکنون نوبتِ مولاناست تا بایستد یا بلرزد. مریدی آمد. با او، چند تن از شاگردان قدیمی. چهرههایشان نه از ادب، بلکه از خشم لبریز بود. گفتند: «ای مولانا، ما عمر خود را در سایهی علم تو گذراندیم… اما اینک، چهل روز خاموش بودی، و حالا که بازگشتهای، نه به فتوا پاسخ میدهی، نه به فقه، نه به درد خلق. این، کجای دین است؟ شمس، تو را از ما ربوده!» مولانا آه کشید. نگاهاش به زمین بود، اما دلاش در آسمان میلرزید.
گفت: «شمس، مرا از شما نربود، بلکه به من نشان داد
که تمام این سالها من از خودم ربوده شده بودم…»
اما جملهاش ناتمام ماند. سکوت کرد. نگاهش خیره شد به جایی پشت دیوارها… گویا درونش میجنگید. بعد از رفتن شاگردان، او به حجرهی من آمد. دری باز نکرد، فقط پشت در نشست و آهسته گفت: «شمس، تو مرا آفریدی،
اما شاید شهری که در آنم، تحمل آفرینش ندارد…»
من، از درون حجره پاسخ دادم: «من، تو را نکاشتم تا چیده شوی… تو را افروختم، تا اگر لازم باشد، بسوزانی.» مولانا سرش را پایین انداخت. در دلاش نوشت: «من میان دو راهام: یا شمس را نگاه دارم و شهر را از دست بدهم، یا شهر را آرام کنم و از آینه چشم بردارم…اما چه سود؟ من، دیگر خودم نیستم اگر او نباشد.»
۰۵
زمزمههای رفتن
در آن سحر، هوا آرام بود اما دل من، چون دریا پیش از طوفان. مولانا خاموش شده بود، و این سکوت، نه از حضور بود و نه از رضایت، بلکه از تردید. من، آوارهی یقین بودم
نه مهمانِ تردید. و میدانستم: وقتی شوق، میان دو دل جا باز کند، عشق، باید راه بگشاید… حتی اگر آن راه، راهِ رفتن باشد. در خلوت خود نشستم. نه کتابی گشودم، نه حدیثی خواندم، فقط با دلام گفتوگو کردم: «ای دل، اگر ماندنم، بار سنگینی بر دوش این عشق شده، آیا رفتنم،
سبکی به جاناش میآورد؟» شامگاه، بر بام مدرسه نشستم، و ماه را نگریستم، همان ماهی که چهل شب شاهد خلوتمان بود. در دلام نوشتم: «گاهی، عشق را باید با نبودن نگه داشت، نه با بودن. گاهی، رفتن، وفادارتر است از ماندن، اگر ماندن، دلِ معشوق را در تردید فرو برد… و من، شمس، اگر ماندم، خنجر میشوم در جان او… اما اگر بروم، شاید او به خورشید بدل شود، بینیاز از من.» در همان شب، بیصدا، قلم برداشتم، و بر دیوار دلام نوشتم: «مولانا، تو را در آتش رها میکنم… تا خودت،
شمس خودت شوی.»
۰۶
علاءالدین و خشم پنهان
علاءالدین، پسر مولانا، نه چون دیگران، از بیرون بلکه از درون مینگریست… او دیده بود که پدرش پس از آمدن شمس، دیگر همان مردِ آشنا نیست. دیگر از آن اقتدار خشک خبری نبود، دیگر دروس فقه، جایش را به رقصهای بیمقدمه داده بود، و پدر، بیشتر از پسر، به درویشی بیگانه دل بسته بود. او این را «ربایش» میدید، نه «رهایی»… و در دلاش میجوشید. روزی، در مجلس خانگی، که مولانا غرق در سماع بود و شمس در گوشهای نشسته بود با چشمانی فروزان، علاءالدین برخاست و خطاب به جمع گفت: «پدرم را از ما گرفتهاند. کسی آمده که نه نسب دارد، نه علم، نه ادب… و با چند واژهی نامفهوم، پدرِ ما را به رقص واداشته! این، جادوست یا جنون؟» جمع، خاموش شد. اما نگاهها، با او همراه بودند. مولانا سماع را برید، لبخندش را جمع کرد و گفت: «پسرم، اینکه تو نمیفهمی، دلیلِ خطای من نیست. شمس، مرا به خودم رسانده، اگر این جرم است، من مجرمم…» علاءالدین گفت: «اگر او نرود، من دیگر فرزند تو نیستم.» و در آن لحظه، کن از جای برخاستم و گفتم: «پس بگذار من بروم،
نه برای آنکه مقصر هستم، بلکه برای آنکه تو پدر را در آینهی من نمیخواهی، بلکه در سایهی خودت…» در دلام نوشتم: «هیچ خنجری، به تیزیِ خشم فرزند نیست… و هیچ غربتی، به تلخیِ شدن از درون خانه نیست. و من، آوارهی دلهایی شدهام که میخواهند پدرشان، همان بماند که از کودکی میشناختند… نه کسی که به خورشید نزدیک شده.»
۰۷
نقشهای در تاریکی
هوای قونیه سردتر از همیشه بود، اما سرمایی که دل من را میلرزاند، نه از فصل، بلکه از دلهای یخزده میآمد… آن شب، سه تن از مریدان دیرین مولانا در خانهی قاضیالقضات گرد آمده بودند. یکیشان، همان که شمس
دلاش را با خاموشی رسوا کرده بود؛ دیگری، برادری از علما؛ و سومی… علاءالدین، پسر مولانا. قاضی گفت: «او باید برود. نه با سخن، بلکه با تدبیر. او را نمیشود با علم شکست داد، چون بیادعاست. نه با فتوا، چون خود را از دین فراتر میداند. فقط با حذف…» علاءالدین سکوت کرد، اما چشمانش آکنده از آتشی بود که پسر، وقتی پدر را از دست میدهد، در دلاش شعله میزند. او گفت: «اگر رفتنش نجات پدرم باشد، باشد… اما اگر نرود، من خودم کاری میکنم.»شبیست بیستاره. من، روی بام نشسته بودم، در دلام اما طوفانیست. با خود گفتم: «احساس میکنم سایهای پنهان بر من افتاده… گویی آسمان هم دیگر مرا نمیخواهد.» و همانجا، در تاریکی، دلام تصمیمی نیمهتمام میگیرد: «اگر مولانا آمادهی تنهاییست، من باید بروم… نه بهزور، بلکه با پای خود.» اما نمیداند که دیگر دیر شده… و نقشه، در نبودِ مهر، در سایهی عشق کور شدهای، در حال شکلگیریست. مولانا، آن شب خوابی میبیند. شمس در میان دریا ایستاده،
و موجها، از هر سو میکوبند. او فریاد میزند، اما صدایش به مولانا نمیرسد. از خواب میجهد و با چشمانی اشکبار میگوید: «نه… او نباید برود. اگر شمس برود، من هم خواهم مرد… نه با مرگ تن، بلکه با خاموشیِ دل.»
۰۸
نانی از عرق پیشانی
صبح آن روز، بیصدا از خانه بیرون رفتم. نه برای وعظ، نه برای مناظره، بلکه برای نانی ساده که از عرق پیشانی برخیزد. کفشهای خاکگرفتهام را به پا کردم و کوچههای باریک قونیه را پشت سر گذاشتم. بر تنش ردای کهنهای بود و در چشمهایم نوری بیدریغ. آهستهراه به بازار بردم. هنوز شهر بیدار نشده بود و نانپزان، زغالها را در دل تنور میریختند. کنار یکی از همان تنورها، پیرمردی با دستان چروکخورده بیل را در خاکستر میچرخاند. من ایستادم، بیآنکه خود را معرفی کنم. فقط نگاه کردم. پیرمرد، که از چشمانم حقیقت را خوانده بود، گفت: «دنبال کاری هستی؟» من آرام سر تکان دادم. پیرمرد گفت: «تنور را بیل بزن، نانی که از خاک بیاید، دل را سیر میکند.» و من، ردای درویشیام را کنار زدم، آستین بالا زدم، و بیل را به دست گرفتم. ساعتی بعد، زغالها درخشان شدند،
و نان، پف کرده از تنور بیرون آمد. پیرمرد، لقمهای نان و دوغ پیشام نهاد و گفت: «تو اهل خاک نیستی، اما خاک را خوب میشناسی…» من لبخند زدم، نه از تکبر، بلکه از رضایتی که در دلام شعلهور بود. همانجا نشستم، با لباسی خاکی، و نانی که از دسترنجم برخاسته بود. در دل پیرمرد، اندیشهای گذشت: «اگر اولیا را در معبد نمیشناسیم، شاید کنار تنور، یا پشت بیل، به ما لبخند میزنند.» در همان حال، از دوردست، نسیمی از مدرسهی مولانا گذشت… و نشانی از دلتنگی با خود آورد.
۰۹
کیمیا و شعلهی خاموش
کیمیا خاتون، دخترخواندهی، در سایهی پرمهر این خانه بزرگ شد، میان کتاب و قفسههای حرفهای ناگفته. او زیبا بود، خاموش، و چشمهایی داشت که بیشتر از لبهایش حرف میزدند. از نخستین روزی که من به خانهی مولانا آمدم، کیمیا سکوت کرد. نه از بیمیلی، بلکه از حیرت. من، برای او، نه فقط یک مرد، که رمزی حلناشده بودم. او نمیدانست که من خاموش و پرآتش، که میان سخن و سکوت میرقصد، از کدام خاک آمده ام. اما هر بار که من را از دور میدید، دلش، چیزی میان ترس و خواهش میلرزید. شبی، از تنور نانپزی برگشته بودم. لباسام خاکی، دستانم سوخته، و چشمانم خاموش بود. در حیاط، زیر درخت انار، کیمیا نشسته بود و بیاختیار برخاست. میخواست چیزی بگوید، اما نتوانست. من هم، نه نگاه کردم و نه پرسیدم. فقط از کنارش گذشتم و گفتم: «دخترِ خاموش، گاهی، نگاه بیش از کلمات زخم میزند.» و رفتم. کیمیا همانجا ایستاد. آب در چشمانش حلقه زد. دلاش فهمیده بود که این مرد، از آنِ هیچکس نیست… نه از خاک، نه از خاندان، نه از دل. و آن شب، برای نخستینبار، دل کیمیا شکست نه از بیمهری، بلکه از مهرِ بیدسترس. در دفتر دلش نوشت: «او، آفتاب است… و من، پروانهای درون آینه، که نه میتوانم نزدیک شوم، و نه دور بمانم.»
۱۰
خنجر پنهان در آستین خانه
علاءالدین، پسر دوم مولانا، جوانی با ظاهری شریعتمدار، و دلی سرشار از غرور میراث پدر بود. او نه همانند برادر بزرگش، به زره دل میبست، و نه همانند صلاحالدین زرکوب
، با درویشان خموش همراهی داشت. او من را از روز نخست، بیگانه دید. گویا، پدرش را دگرگون کرده بودم؛ پدری که روزی منبری بود و اکنون، در کوچه میرقصید و شعر میخواند. علاءالدین با خود میگفت: «پدرم، از ما بریده؛ این مردِ آواره، او را از خانه، از علما، از فرزندانش ربوده… این، نه عشق است که سحر است.» زمزمهها را شنیده بود. در بازار، در مسجد، در مدرسه. و با هر نگاهی که به او میشد، خشماش شعله میکشید. تا آنکه شبی، در جمعی از مریدان خشمگین، زهر حرفها را ریخت و گفت: «اگر کسی سنگ در راه این درویش نگذارد، فردا نه از مولانا خبری میماند نه از نام ما… من، خودم…» و خاموش شد، اما همه فهمیدند… در همان ایام، خبرهایی مبهم به گوش من رسید. در یکی از شبها، بیگانهی ناشناس، در کوچهای خلوت به من نزدیک شد و با لحن تهدیدآمیز گفت: «گاهی نور، برای اهل خانه، آزاردهندهتر از تاریکیست… زیاد نمان.» من لبخند زدم اما چشمهایم لرزید. در دلام نوشتم: «سختترین خنجر، نه از دشمن، که از اهل خانه است… خنجری که پنهان است در آستین محبت.»
۱۱
حیاط خاموش
آن صبح، همهچیز عادی مینمود، اما هیچچیز همان نبود.
درخت انار، که تا دیروز سایهبان دو دوست بود، بیدلیل خم شده بود. آبِ حوض، سردتر از همیشه مینمود. و در حیاط مدرسه، حتی گربهها هم نجوا نمیکردند. مولانا از حجره بیرون آمد. لباساش مرتب بود، اما چشمهایش از شببیداری حکایت میکردند. در حیاط ایستاد، سکوت را گوش داد، و برای لحظهای به آسمان نگریست، گویی در جستجوی ستارهای گمشده. کسی جرأت نداشت چیزی بپرسد. نه پسران، نه شاگردان، و نه خدمتکاران خانه.
همه میدانستند که شمس رفته است… اما هیچکس نمیدانست کجا، چرا، و تا کِی. مولانا آهسته به زیر سایهی انار رفت. دست بر تنهی درخت کشید و زمزمه کرد: «همینجا نشسته بود… همینجا… بیکلام… و جهان را برایم تازه کرد.». اشک در چشمانش حلقه زد: «شمس هم از آسمان افتاد، نه بهدلیل سنگینی، که از سبکی بیش از حد…» آن روز، در آن حیاط، نه درسی برگزار شد، نه بحثی،
نه حتی سخنی. حیاط، بهراستی خاموش بود، و در دل دیوارهایش، صدای گامهای غایبی میپیچیدکه هنوز رد پایش، گرم بود…
۱۲
بیماری مولانا از فراق شمس
پس از رفتن شمس، مولانا نه تنها افسرده و بیتاب شد،
بلکه نشانههای بیماری نیز در او آشکار گردید. او که پیش از آن، هر صبح با شور به مدرسه میرفت، اکنون در حجره میماند. کتاب نمیگشود، نمینوشت، نمیگفت، و حتی غذا نمیخورد. صلاحالدین زرکوب میگفت: «استادما، گاه شبها از شدت تب، نام شمس را با لرز تکرار میکرد… و گاه، با خندهای بیاشک، با دیوار سخن میگفت.» طبیبان آمدند. نبض گرفتند. دارو نوشتند. اما همه میگفتند: «این، بیماری دل است، نه جسم… درماناش در دمشق است، نه در دارو.» گاه، مولانا از بستر برمیخاست، چند قدم برمیداشت، و باز به گوشهای مینشست. زانو بغل میکرد و زیر لب میگفت: «در من، چیزی مرده… چیزی که فقط با دیدار زنده میشود… من مردهام، فقط زبانام هنوز گرم است.» او دیگر از طعام بیزار شده بود. همسرش میگریستو میگفت: «یا شمس را بازآرید، یا این خانه را برای همیشه خاموش کنید.» در یکی از شبها، صدای نالهی آرامی از حجره برخاست. صلاحالدین زرکوب بهآرامی وارد شد. مولانا تب داشت. پیشانیاش تر، لبهایش خشک، و چشمانش نیمهباز بود. او ناله کرد: «شمس، این تن را تو گرم کردی… اکنون که نیستی، استخوانام چون یخ شده… اگر بازنگردی، مرا هم با خود ببر…» همه میدانستند که این بیماری، بیماری بدن نیست. این، آتش فراق است که از دل برخاسته و به گوشت و خون رسیده است. و قونیه، در سایهی آن رنج، نفس را در سینه حبس کرده بود.
۱۳
آغاز آوارگی پس از قونیه
شبی که شمس، بیصدا قونیه را ترک گفت، نه زاد داشت،
نه مرکب، و نه همسفر. تنها چیزی که داشت، سکوتی سنگین بود که از دل خانهای برخاسته بود که در آن، خنجر را در آستین دوستی پنهان کرده بودند. شمس پیاده میرفت. قونیه را پشتسر گذاشت، و در دل شب، با ستارگان نجوا میکرد: «خدایا، تو شاهد هستی که من جز شعله نبودم… اما شعله را تاب نمیآورند آنان که با نور بیگانهاند.» او در راه دمشق بود. اما نه به قصد دیدار کسی، بلکه برای گمشدن خاموششدن، و شاید مردن در سایه. در میان راه، در کاروانسراهای غریب، هرجا مینشست، مردم میپرسیدند: «از کجا میآیی، درویش؟» و شمس تنها یک پاسخ داشت: «از خانهای که در آن، عشق، جرم بود…» گاه در کنجی مینشست، چشمانش را میبست، و لبخندی کمرنگ بر لباش میآمد.
در دل میگفت: «او اکنون میفهمد که حضور یعنی چه… مولانا، تو باید از خاک جدا شوی، و برای این، باید مرا از دست بدهی…» در دمشق، دریغ از آشنایی. اما شمس از تنهایی باک نداشت. در مدرسهای نشست، در حلقهای گوش داد، اما در هیچجا نماند. روزی یکی از طلاب جوان به او گفت: «شیخ، چرا همیشه تنها مینشینی؟» شمس نگریست، لبخند زد و گفت: «چون کسی نیست که با او بتوان در سکوت سخن گفت…» و آن جوان، تا سالها بعد نمیفهمید که آن جمله، دری به جهان دیگر بود. شبهای دمشق در دمشق، شبها بلند بود و شمس، میان سایهها راه میرفت. در یکی از شبها، در مسجدی خلوت، رو به محراب نشست و گفت: «اگر تقدیر، باز مرا به او رساند، دیگر نه خاموش خواهم بود و نه بیپناه… آنگاه، یا با او خواهم سوخت، یا از نو خواهم رفت… اما بیخبر، نه.» و از همان شب، دلاش دوباره لرزید. زیرا حس کرد که در قونیه، کسی هنوز با اشک، او را صدا میزند…
۱۴
سفر دمشق: سایههای سنگین شام
دمشق، در آن سالها، شهری پر از دانش و جدل بود؛ علما در مدارس مناظره میکردند، و بازار پر از فتوای شفاهی و رقابت میان طریقتها بود. اما برای شمس، همهچیز سنگین بود؛ نه از آن رو که نادان بودند، بلکه از آنکه، دلهایشان بسته بود. او در یکی از حجرههای مدرسهی اموی، سکنی گزید. همحجرهایاش مردی بود فقیه، که از دیدن چشمهای شمس احساس اضطراب میکرد. یک شب پرسید: «تو کیستی؟ چرا هیچجا آرام نمیگیری؟»
شمس گفت: «من، آوارهی عشقم… و جای من، نه در شهر است، نه در مدرسه، بلکه در دل کسی بود که حالا او را از من گرفتهاند.» روزها میگذشت، و شمس، کمتر از حجره بیرون میرفت. تنها جایی که او آرام میگرفت، سجادهای بود که با آن، حرف میزد. در میان شب، گاهی زمزمه میکرد: «ای کهنه آسمان، چرا شبهایت اینقدر سنگیناند؟ مگر دل او هم از یاد من رفته؟ یا هنوز آتشم در جانش میسوزد؟» یک شب، خواب دید که در حیاط مدرسهی قونیه ایستاده و مولانا، از دور میدود و فریاد میزند: «ای آفتاب، بازآ…» شمس با هراس بیدار شد.
پنجره را گشود، آسمان دمشق تاریک بود، اما دل شمس روشن شد.
۱۵
بازگشت شمس با سلطان ولد
در آن روزهای خاموشی، مولانا به تدریج دریافت که پسر بزرگترش، سلطان ولد، دلباختهی صداقت و سوز شمس است. او را به خلوتی فراخواند و آهسته گفت: «ای پسر، اگر تو نیز در این آتش میسوزی، برو… اما نه برای من، بلکه برای او… برای کسی که با رفتنش، ما را از خودِ خویش جدا کرد.» سلطان ولد، که دلاش از مدتها پیش با شمس همراه بود، بیدرنگ پذیرفت. او نه با رنج، که با عشق راهی دمشق شد؛ بیکینه، بیتکبر، و با نیت پاک. دمشق – دیدار دو انسان از جنس نور در دمشق، سلطان ولد، شمس را در گوشهای خلوت یافت؛ نشسته، آرام، اما چشمانش به افق خیره، گویی سالها منتظر بود. شمس گفت: «تو را فرستادهاند، یا آمدهای؟» سلطان ولد لبخند زد: «فرقی نمیکند… مهم این است که من آمدهام، تا بگویم: هنوز دلی در قونیه میتپد که بیتو، خاموش خواهد شد.» شمس سکوت کرد. اما نگاهش مهربانتر از همیشه بود.
او حس کرد که این پسر، نه بازیگر است، نه کینهدار، بلکه حلقهی گمشدهایست میان آفتاب و زمین. شمس برخاست. دست بر شانهی سلطان ولد گذاشت و آهسته گفت: «اگر تو دست من را گرفتهای، من بازمیگردم… نه به خاطر قونیه، بلکه برای دلی که هنوز شعر میسراید…» طلوع دوباره در قونیه بازگشت شمس، با سلطانولد، نه چون بازگشت پیشین، که خاموش بود و پر از خنجر پنهان؛
بلکه چون طلوعی صادقانه، با نگاهی که دیگر از فریب نمیترسید. مولانا، در آستانهی خانه، با چشمانی اشکآلود
و لبهایی لرزان گفت: «این بار… دستانِ پسرم، تو را آوردند… پس بمان… بمان، که خانهام خانه شود.» و شمس پاسخ داد: «خواهم ماند… تا آنگاه که عشق، بینام و بینشان شود… و تو، خودِ شمس شوی.»
۱۶
فراق دوم شمس از رفتن میگوید
شمس چند هفته بود که در قونیه مانده بود. مولانا هر روز در آغوش آتشاش آرام میگرفت، و مریدان، با چشمانی محتاط، دورادور او را میپاییدند. اما شمس سکوتاش را شکست؛ شبی در حلقهای کوچک که جز مولانا و صلاحالدین در آن نبودند، گفت: «ای دوستان، من از جنس ماندن نیستم… من، آمدنم برای سوختن بود، و رفتنم برای پاکماندنِ این آتش.» مولانا، با نگرانی گفت: «باز از رفتن سخن میگویی؟ هنوز زخم پیشینات را مرهم نگذاشتهام…» شمس گفت: «رفتنِ نخست، به اجبار بود؛ رفتن دوم، اگر بیاید، از روی اشراق است… اینجا، دلهایی هست که هنوز چشم دیدن نور را ندارند… من نخواهم گذاشت عشق، به شمشیر دیگری آلوده شود.» صلاحالدین
گریست و گفت: «تو اگر بروی، استاد ما خواهد شکست…» شمس نگریست. دست بر دوش مولانا گذاشت و با صدای آرامی گفت: «او دیگر همان من است… اگر من نباشم، او خواهد گفت، او خواهد رقصید، او خواهد سوخت… و این همان چیزیست که میخواستم.» مولانا گفت: «اگر رفتی، اینبار دیگر خاموش نرو… دست کم، رد پایات را بگذار…» شمس تبسمی کرد، و گفت: «این بار، رد پا نمیگذارم… ردِ آفتاب را، نمیتوان در خاک یافت…»
۱۷
مولانا کیمیا را به شمس میسپارد
در روزهایی که شمس بازگشته بود، و مولانا بار دیگر در آغوش نور نفس میکشید، دلاش آرام نداشت. او میدانست که بازگشت شمس، اگر با تکیهگاهی همراه نشود، دوباره به جدایی خواهد انجامید. در خلوتی شبانه،
مولانا با شمس سخن گفت: «تو، ای دوست آتشینمنش، باید در این خاک ریشه بدوانی… و من، دختری دارم، که دلاش از جنس صداقت است… اگر بخواهی، او را به پیوند تو میدهم؛ نه چون پدر، بلکه چون کسی که میخواهد آفتاب را در خانه نگهدارد.» شمس، در سکوتی سنگین،
چشم فروبست. مدتی طول کشید تا پاسخ داد: «من اهل پیوند نیستم، اما اگر این دختر، پیام تو را در دل دارد، و اگر این خانه، مرا نه برای شادمانی، که برای شعله میخواهد، بپذیرم… به نیت بقا، نه بهره.» کیمیا، دختر جوان، خاموش اما با قلبی پر از درک، به خلوت پدر فراخوانده شد. مولانا گفت: «کیمیا جان، اگر دلت آزاد است، این مرد، نه برای دنیایت، که برای آسمانت، از تو خواستگاری میکند.» کیمیا به شمس نگریست؛ با نگاهی که نه ترس داشت، نه شیفتگی. فقط سادگی. سپس آهسته گفت: «اگر حضورم شمعی در خانهی شماست، پس باشم… اما اگر در آتشی خواهم سوخت، نیز پذیرا خواهم بود…» و این چنین، پیوند بسته شد؛ نه به ساز دف، و نه با بوی عطر، بلکه در سکوتی سنگین، که هر دو میدانستند سایهای از تقدیر بر آن افتاده است. اما… این پیوند، در درون خانه، زخمی بر دل دیگران نشاند. علاءالدین، پسر مولانا، سکوت کرد،داما در دلاش کینه جوانه زد. و این پیوند، آغاز آتشی دیگر شد؛
آتشی که شعلهاش، نه از عشق، بلکه از حسادت و سکوت برخاست…
۱۸
شکستن شمس، سوختن کیمیا
کیمیا… آن دخترِ خاموش، آن نیایشِ نازکِ صبحگاهی، آن نگاهِ بیکینه، آن آهِ بیصدا… مرا شکاند، نه با سخن، بلکه با رفتن. وقتی مولانا دست او را در دست من گذاشت، نه من لبخند زدم، نه او اشک ریخت. ما دو شعله بودیم که از دو جهت میسوختیم، بیآنکه خاک، آغوشی برایما باشد.
روزها گذشت. کیمیا، کمکم فرو نشست؛ مثل شمعی که آهسته خودش را به خاموشی میسپارد. در چشمهایش دیگر آن روشنی نبود. نه شکایتی، نه نالهای، نه تردیدی.
فقط خاموش بود، و خاموش بود، و خاموش. من شدم تماشاگرِ سوختن کسی که نمیخواست بسوزد. هر شب، تناش تب داشت و دلاش خالی بود. و کسی صدای مرا نمیشنید، چون در واپسین شب، صدایم کرد. با صدایی که گویی از جای دوری میآمد، دورتر از قونیه، دورتر از جهان. نزدیک رفتم. دست سردش را گرفتم. چشمهایش هنوز برق داشتند، اما این برق، نه از زندگی بود، بلکه از حقیقتی که فقط مردگان درک میکنند. گفت: «تو از نور آمدهای، و من سایه بودم در کنارت… تو نیازی به بودنم نداشتی، اما من… با تو معنا گرفتم، اگرچه خاموش…» من گریستم. نه با اشک، که با دردی در استخوان. او خندید؛ همان لبخندی که هرگز به من نداده بود، و گفت: «این لبخند، بدرود من است…» و رفت. پس، در دل شب، با دستان خود، خاکش را ساختم. خاک را نه چون غم، که چون پوششی از حرمت، بر زنی که در آتش مرد، اما بیصدا. بعد از آن شب، هیچچیز همان نبود. مولانا به چشمانم نمینگریست، علاءالدین دیوار شد،و من، سایه شدم؛ شمس نبودم دیگر. فقط «آواره» بودم… شکسته، بینام، بینشان. و این بود کیمیا. نه همسر من، نه دختر مولانا، که شهیدی در معبد خاموشی. شاهدی که ثابت کرد: در سرزمینی که عشق را نمیفهمند، دختران، بیگناه، خاموش میمیرند. و من… هنوز صدای آخرش را در جان دارم: «اگر روزی نامم را بردی، بگو: او همان بود که شمس را خاموش کرد…»
۱۹
بدرقه با اشک و آتش
آن شب، بوی جدایی در اتاق پیچیده بود. شمس تبریزی لباس سادهی درویشیاش را پوشید، عصا برداشت، و پیش از آنکه کسی بیدار شود، آمادهی رفتن بود. اما مولانا بیدار بود. از پیش بیدار بود. او در آستانهی در ایستاد. نه چون پادشاهی که غلاماش را بدرقه کند، بلکه چون کودکی که پدرش را از دست میدهد. با چشمان تر گفت: «اگر بروی، چه کسی این آتش را به دوش خواهد کشید؟ اگر بروی، این کوچه، شب خواهد شد، و این زبان، دیگر شعر نخواهد فهمید…» شمس، با آرامش مهربان، نزدیک آمد.
دست بر شانهی مولانا گذاشت و با صدایی آرام گفت: «تو باید بمانی… اما نه برای ناله، برای آواز. من میروم، تا تو شعر شوی… تا تو رقص شوی… تا تو از آتشِ فراق، کتابِ عشق بسازی.» مولانا زانو زد. به پاهای شمس افتاد. اشکاش زمین را تر کرد. گفت: «شمس، مرا به خاک نریز… هنوز شعری در من نجویده است… هنوز صدای تو را، نشنیدهام در واژهها…» شمس دست بلند کرد، بر سر مولانا نهاد و آهسته گفت: «پس بنویس… از همین اشک، دفتر بساز… از همین درد، مثنوی کن. مرا نخواه در کنار خود، مرا بجو در واژهها… در آوا… در رقص درویشان… و اگر خواستی ببینیام، سرت را نه بلند، که پایین بینداز؛ من در دلِ خاک شعر تو خوابیدهام…» شمس، رفت. و مولانا،
در همان آستانه، بر زمین افتاد. تا سحر، نه برخاست، نه خوابید، فقط زمزمه کرد: «رفت… و من ماندم… اما شمس هنوز در دلِ من میدرخشد…»
۲۰
آغاز مثنوی – تشویق حسامالدین
ماهها از رفتن شمس گذشته بود. مولانا، دیگر نه همان خطیب آرام بود، نه فقط فقیه شهر. او در کوچه میرقصید،
با آتش حرف میزد، و شبها، در نور شمع، با کسی گفتوگو میکرد که دیگر دیده نمیشد. حسامالدین چلبی،
شاگردی که از نخستین دیدار شمس تا واپسین نفس مولانا،
در سایه مانده بود، همچون آینهای صاف، تمام تصویرهای درون مولانا را میدید. روزی، در خلوتی بیصدا، گفت: «استاد، آنچه در دلات میجوشد، گنجیست که نباید خاموش بماند… تو شمس را در خاک نگذاشتهای، او در سخن تو زنده است. پس چرا نمینویسی؟ چرا این عشق را، به واژه بدل نمیکنی؟» مولانا نگریست. اشک در چشمانش حلقه زد. آهسته گفت: «مینویسم، اگر تو بنویسی برایم… اگر تو دست شوی، من آتش خواهم شد…» و چنین شد که مثنوی آغاز شد.
نه در مدرسه، نه بر منبر، بلکه بر زانوی حسامالدین،
و از دهان آتشدیدهی مولانا. مولانا میگفت، و حسامالدین مینوشت. و نخستین کلمات، نه تنها شرح جدایی، که تجلّی حضور شمس بودند:
«بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند…»
نی، خود مولانا بود. و جدایی، یاد شمس. مثنوی، کتاب فقه نبود، دفتر حدیث نبود، بلکه دفتر دل بود.
دل مردی که عاشق شده بود، سوخته بود، و هنوز
در زبان، شمس را متولد میکرد.
۲۱
فدای کامل پیشگاه نور
من، شمس، سالها با سایههای خویش درگیر بودم. گاه به لبخند مردم دل بستم، گاه به نگاه آشنا آرام گرفتم، و گاه،
در آینهی دوست، نور را دیدم و نامش را “عشق” نهادم. اما اکنون، نه نامی باقی مانده، نه نیازی، نه تعلقی. روزی در دلِ صحرا، تنها با یک عصا و یک پوستدان آب ماندم. نه جامهای در خور، نه سایهای که بر من بیفتد. به آسمان نگریستم و گفتم: «هر چه داشتم، جز تو بود…و تو، هیچ را میخواهی. پس اکنون، هیچم… مرا بپذیر.» همانجا، گرسنگی را با ذکر فرو نشاندم، تشنگی را با نگاه، و ترس را با تبسم. دریافتم که: «فقر، لباس پیامبران بود… بینشانی، راه عاشقان… و بیخودی، راه رسیدن به خدا.» از آن روز،
دیگر جز در حضور خداوند، سخن نگفتم. دیگر به مردم نگفتم که کیستم. اگر پرسیدند، گفتم: «آوارهام… و این کفشهای پاره، وارث همهی پادشاهیهاست.» در بازارها،
با کودکان بازی کردم. در بیابانها، با مار و مور سخن گفتم.
در خرابهها، خود را به خاک زدم و فریاد زدم: «ای محبوب بینام، دیگر هیچ ندارم… خودت باش!» و او بود… نه در صدا، نه در خواب، بلکه در خودِ خویش. من شمسام، اما نه آنکه در کتابهاست. من، شاهدِ نوریام که در هر ذره میدرخشد، و هر آینهای را بهانهی ظهور خود میسازد.
۲۲
من هر جا هستم
سالهاست کسی مرا ندیده. نه در کوچههای حلب، نه در زاویههای دمشق، نه حتی در قونیهای که روزگاری آتش در آن افروختم. من دیگر نه هستم، نه نیستم. من… از شمار رفتهام، در شمار ناپیدایان. بعضی گفتند مرا کشتهاند،
بعضی گفتند از قونیه گریختم، عدهای گفتند به بابل رفتم،
یا در هرات گورم گم شده. اما من، نه مردهام، نه گریختهام.
من، خاموش شدهام در مرز روشنی. گاه در بازار، چشم در چشم پیرمردی میافتم که با لبخند گنگی نان میخرد،
و گویی میداند من کیام. گاه در آستانهی مسجدی، کودکی را میبینم که بیوضو، بیواژه، با خدا نجوا میکند… و میدانم: او شمس را یافته بیآنکه نامی بپرسد. من در هیچ خانهای نماندهام، اما در هر دل سوختهای، هستم. من از چشمها رفتم تا به چشم دل بازگردم. من دیگر نخواستم شناخته شوم، تا شاید شناخت واقعی آغاز شود. و اینک،
ای خواننده، ای همدرد، ای مشتاقِ آتشِ بیدود… اگر پرسیدی که شمس کجاست، و آوارهاش به کدام سمت رفت، به تو خواهم گفت: «من در هر جا هستم که آینهای پاک باشد، دلی شکسته، سوزی بینام، و اشکی بینشان… همانجا منم.»
پایان٫
اکنون که واپسین سطرهای این افسانه به پایان میرسد، نه احساس پایان دارم، نه آرامش حاصل. گویی تنها در آستانهی شعلهای ایستادهام که تازه سر برداشته است. خورشید بیقرار، نه در قونیه خاموش میشود و نه در واژهها؛ او همچنان در جانهای مشتاق، در دلهای بیتاب، میتابد و بیقرار میگردد.
در این سفر، از کودکی شمس گفتم، از نخستین رؤیاها، از صدای پیر در بازار تبریز، از شبهایی که سکوت با او سخن میگفت. دیدم چگونه واژهها در دهانش چون آتش بودند، و چگونه نگاهش، هر قاعدهای را به بازی میگرفت. گامبهگام، همراه او شدم، از کوه تا مدرسه، از خلوت تا میدان، تا آن لحظهای که در قونیه، افق و افسانه به هم رسیدند.
اما حقیقت این است: من، آواره، نه شاهد بودم و نه دانا. تنها یک عاشقِ سرگردانم که قصهای از آتش نوشتم، از دردی که نه درمان دارد و نه تعریف. این کتاب، حدیث سوختن است؛ سوختن من، آواره، در روشنای ناپیدای شمس.
به خوانندهی این کتاب، اگر دلش لرزید، اگر سکوتی بر جانش افتاد، بگویم: آن لرزه، همان شمس است. نه در تبریز و نه در قونیه، بل در درون توست، ای جویندهی نور. این افسانه برای تو نوشته شد، نه تا بدانی، بل تا بیدار شوی.
در پایان این دفتر، تنها یک آرزو دارم:
باشد که نوری از این افسانه، دل کسی را روشنی بخشد،
و شبی، بیآنکه بداند، با شمس خویش دیدار کند.
با دلِ سوخته
آواره
تابستانی دور، در سایهی خورشید بیقرار





Comments