top of page

درویش سیاه پوش

  • Writer: آواره
    آواره
  • Aug 16
  • 1 min read

Updated: Aug 24

شبی شمس از دلِ تبریز، با نوری نهان آمد

جهان خاموش می‌لرزید، چو او در آسمان آمد


به قونیه قدم بگذاشت، دلِ خاکی به لرزه شد

زمین، آماده‌ی رقصی دگرگون از جهان آمد


فقیهی در میان علم، دلش دور از غمِ عاشق

ولی در سینه‌اش شوری ز یادِ بی‌نشان آمد


نخستین بار وقتی چشم در چشمِ تو بنشست او

نه یک انسان، که گویی عشق در قالب، عیان آمد


همان دم شعله در جانش، همان لحظه غزل جوشید

قلم افتاد، دل برخاست، جنون در استخوان آمد


نه دیگر منبر و مسجد، نه دیگر درسِ پرزرقی

که مولانا به دستِ شمس، در دامن‌کشان آمد


دل آواره هنوز از آن نگاه اولی سوزد

که شمس‌الدین چو آتش، به جانِ بی‌امان آمد

Comments

Rated 0 out of 5 stars.
No ratings yet

Add a rating
Awara Logo.png
Awara Logo.png
  • Instagram
  • Facebook
  • TikTok

۱۴۰۴ آواره، تمام حقوق محفوظ است.

bottom of page