
شمس بیماتم
- آواره
- Aug 16
- 1 min read
Updated: Aug 31
شبی در نیمهشب، وقتی سکوت افتاد در عالم
دلِ بیشکل با دل شد، ندانستی که کی حاکم
جهان آرام خاموشی، دل شب منتظر مانده
که ناگاه از دل مشرق، برآمد شمسِ بیماتم
زلیلی سوخته، آمد پریرویی به بالِ نور
به پیش مولوی بنشست، و شد آغازِ این عالم
یکی پر سوز و بیپروا، یکی در نور میرقصید
دو آتش، هر دو شد بیخود، درونِ خلوتی محرم
ز پرسیدن نترسیدند، ز پاسخ نیز بگذشتند
که گفتن گم شد آن لحظه، فقط ماندن، فقط با هم
شبی آغاز شد در جان، که دیگر شب نمیماند
چهل شب شد، چهل خورشید، چهل رازِ پر از زمزم
دلِ آواره آن شب را، به هر شب میبرد یادش
که شمس آمد، جهانش سوخت، و ماند از عشق، یک پرچم





Comments